eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کہ دوست داشت مثل امام حسین ع شهید بشود 🔰هنـوز جـنگ شروع نشـده بود. با احمـد هـم شـاگردے بودیـم. روزی دور هم در کلاس درس نشسته بودیم و از ارزوهایمان می گفتیم. احمد, با ان اخلاق حسنه اش همه دوستان را برادر صدا می زد. گفت: بـرادر من که دوست دارم امام حسین(ع),ســر از تنم جدا کنند و روز عاشورا مــرا به خاک بسپارند! از این آرزویش تنم یخ کرد و مو به تنم سیخ شد. 🔰ماه های اول جنـگ بود. به اتفـاق بچه های ڪازرون به سرپرستے علےاکبر پیـرویان در جـبهه سوسنـگرد در معیـت بودیـم. ان روزها تازه برنو را از ما گرفته و سـلاح سازمانی به ما داده بودند که باعث شادی ما شده بود. احمد بیش از بقیه شاد بود. می گفت:بچه ها من که امید دارم مثل حسین(ع) شهید بشم! 🔰روز عاشوراے سـال 59، بود.پـس از یڪ نبرد سـخت در سوسنگرد به عقـب می آمدیم. چشمم افتاد به پیکر بی سـرے که روےزمین افتاده بود. گفتم کسی این شهید را می شناسد؟ یکے از بچه ها گفت: احمد, خودم دیدم ترکش گلوله توپ را برد...😭 احمد داوودی نژاد 🌷🌹🌷🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 به به چه نسیمے،چه هوایی سرِصبح به به چه سرودِ دلگشایے سرِ صبح صبحانہ یِ من بهشتےاز زیبایی ست پیچیده چه عطرِ خوشِ چایے سرِ صبح 🤚 🍃 🍂 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ و ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🔻🔻🔻 پنجشــبه 29 ﺁﺑﺎﻥ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مادربزرگ با لبخند گفت: بفرمایید کاری داشتید ننه؟! سرباز زخمی با لحن تندی گفت: ببین پیرزن ,ما دنبال یه پسره ۱۵ ساله هستیم که قدش بلند شلوارش مشکی پیراهن سورمه ای و کفش سفید .با  سنگ زده به پای من داره خون میاد .اومد تو همین کوچه. زودباش بیارش بیرون و گرنه می‌بریمت شهربانی. مادربزرگ با تاسف گفت: ننه جون ما اینجا پسر بچه نداریم حتما جای دیگه رفته! سرباز بلندتر داد زد: نه خودمون دیدیم اومد توی همین کوچه. از سرباز اصرار و از مادربزرگ انکار. آخرش به جایی نرسیدند تا اینکه مادربزرگ چند بار احمدآقا بابای علی را صدا زد و او هم که پیراهن مشکی به خاطر ماه محرم پوشیده بود بیرون آمد و مادربزرگ گفت: این آقای سرکار دنبال یه جوانی میگرده که سنگشون زده .هرچی میگم اینجا جوان نداریم باور نمی‌کنند. احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و پرسید :جریان چیه ؟ آنها  همه چیز را برایش تعریف کردند .او هم دست های پینه بسته اش را به آنها نشان داد و گفت :نه کاکا ما اینجا جوان نداریم .تنها مرد این خونه منم که پامو از سر شب تا حالا از خونه بیرون نداشتم . غروب از سرکار اومدم خورد و خسته افتادم .اگر باورتون میشه بفرمایید همه جا را بگردین. بالاخره آن شب با خوش برخوردی و خونسردی سرباز ها را را روانه کردند. بعد رفتند علی را از پستو در آوردند . ما در دعوایش کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ نمیگی با یه تیر می زنند ناکارت می‌کنند! نترسیدی ببرند زندان شهربانی؟ علی من  و منی کرد و زیر بار نرفت و حق به جانب گفت: نه حقش بود .داشت مردم را اذیت می کرد. منم با سنگ زدمش میخواست نزنه تا نخوره! 🌿🌿🌿🌿🌿 مثل همه جای ایران در جهرم هم مردم از مبارزه با رژیم خسته نشدن پادگان ژاندارمری به دست مردم افتاده بود و سربازها به مردم پیوستند و انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسید تا چند هفته بعد دانش آموزان هنرستان به کلاس‌های خود برگشتند چند ماه بود مدارس تعطیل شده بود و بازگشایی مجدد آن شور و نشاطی داشت اسم هنرستان را به نام شهید ابراری تغییر دادند حالا و دانش آموزان رشته های برق مکانیک و راست ساختمان سر کلاس های شان نشسته‌اند عبدالعلی ناظم پور هم دانش آموز رشته برق هنرستان بود از چند ماه پیش دوستانش را انتخاب کرده بود پسری کوتاه و پر جنب و جوش به نام محمدرضا زارعیان که خیلی بزرگ و شلوغ بود. عبدالرحیم خرم دل (شهید) که شخصیتی آرام و سنگین داشت و علی اصغر بهمن زادگان،جوانی بلند قد و خوش چهره. عبدالعلی اخلاق خاصی داشت و همه دوست داشتند با او دوست باشند .اول صبح بعد از نماز می آمدند سپاه جهرم و در گروه بسیج می ایستادند به همراه پاسدارها می‌رفتند دو و نرمش و بعد از ورزش صبحگاهی با هم می‌آمدند هنرستان عبدالعلی مسئول بسیج هنرستان بود. یک روز صبح عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدیر هنرستان صحبت کنند و اجازه بگیرند و به روند در اطراف روستاهای جهرم و به روستایی ها کمک کند. عبدالرحیم به عبدالعلی گفت:من پسرعموم توی گود زاغ یکی از روستاهای سیمکان معلمه. اگر میخواین باهاش صحبت کنم. عبدالعلی چشمهایش برقی زد و گفت..ها باریکلا جونم بشی.. به تو میگن رفیق گل. این خیلی خوبه .حالا که خبرمون می کنی؟ _پنج شنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان اومد باهاش صحبت می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه بوده‌اند اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم💐 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ﭘﺨﺶ ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 ﭘﺨﺶ اﺯ ﺻﻔﺤﻪ اﻳﻨﺴﺘﺎ. اﻣﺮﻭﺯ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 سرگرمِ روضه هایِ"شبِ جمعه ام" ولی دل تنگِ "کربلا" شدنم را چه میکُنی؟ 🚩 صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله(ع) ﻫﺮ ﻛﺲ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﻛﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼ ﻳﺎﺩش ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ♻️ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ..... 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مهـــدی جانـم از داغ غمت کمر خمیدھ‌ست بیا یکبار دگر جمعـه رسیدھ‌ست بیا ای باخبر از راز دل بیمارم تا عمر به آخر نرسیده ست بیا... 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * شنبه اول وقت عبدالرحیم که آمد خوشحال بود و گفت که پسر عمویش موافقت کرده .علی تا جواب مثبت را از عبدالرحیم گرفت از شدت خوشحالی دستهایش را به هم زد و سریع رفت دفتر مدرسه و ساعت بعد خوشحال برگشت. قول داده بود که به درسشان لطمه نخورد.قرار شد پنجشنبه ها بروند سیمکان و گفت :شب می‌رویم منزل آقای حق‌شناس شب روی یک گلیم ساده سیدی نورانی نشسته بود که همه را با لفظ باباجان صدا میزد بچه ها دو زانو نشسته و ذوق زده شده بودند از دیدن یک آیت الله با این همه صفا و سادگی و لبخند که احساس پدرانه قشنگی در چشمش بود.عبدالعلی گفت که تصمیم دارند بروند در روستاها خدمت کنند این علی باعث شد که چشمهای آقا برق بزند و خوشحال شود آقا خیلی تشویقشان کرد و از زیر گلیمی که نشسته بود مقداری پول برداشت و گفت: باباجان برای بچه های روستا از این پول خرید کنید .خرج سفرتان هم از این پول بردارین. شب به این قشنگی در عمرش ندیده بودند شاد و پر انرژی از خانه کوچک آقا بیرون آمدند تا فردا بروند بازار و تعدادی دفتر و جعبه مداد رنگی یا مداد و پاک کن و تراش بخرند. چهارشنبه بعد از ظهر کنار پل محله صحرا ۵ جوان ۱۵ ساله باربندیلشان را بسته و منتظر بودند که مینی بوس سیمکان حرکت کند. مینی بوس قدیمی خیلی زود از آسفالت رد شد و جاده خاکی به استقبالشان آمد .زنان روستایی با لباس‌های رنگارنگ محلی و بچه‌هایی که از شهر مایحتاجشان را تهیه کرده بودند جلب توجه می کرد .همین یک مینی‌بوس بود و تمام دهات سیمکان. صبح زود راه افتاد تا زودتر به جهرم برسد .در سربالایی های گردنه شیر حبیب کنار زیارتگاه بود و چشم‌ها به همانجا جاری بود این صلوات مردم بود که مینی‌بوس را بالا میبرد.ناله مینی بوس در این گردنه گردنه به آسمان بلند می شد هر وقت بارش سنگین تر بود نمی توانست از گردن بالا برود مردها پیاده می‌شدند و عقب مینی بوس راه می افتادند تا بارش سبک شود را بالا برود و هرکدام سنگی در دست می‌گرفتند تا اگر نتوانست از گردن بالا برود، پشت چرخ های سنگ بگذارند تا عقب نیاید. روستایی ها گوسفند و بزغاله هایی که قرار بود ببرند در میدان مالخرها بفروشند .همراه خودشان سوار کرده و به شهر می آوردند مینی‌بوس به همه روستاهای به راه که مسافر داشت می رود و می ایستاد تا مسافرها پیاده شوند ساعت ۴ و ۵ بعد از ظهر بود و هوا داشت تاریک می شد که مینی‌بوس از جاده اصلی به سمت جلوی در مدرسه ایستاد. بچه ها با قیافه های خاک آلود و سایر شان را برداشته و نان و بادمجان و گوجه و کاهو های شان را برداشته و وارد مدرسه شدند.مدرسه حیاطی خاکی و بزرگ با سه اتاق خشت و گلی داشت. عبدالرحیم صدایش را بلند کرد و صدا زد: آقا معلم مهمون نمیخوای؟مرد جوان گفت: بفرمایید به خوش اومدین! عبدالرحیم که از همه جلوتر بود را در آغوش گرفت. به کاهو هایی که در بغلش بود اشاره کرد و گفت: عبدالرحیم شکم این همه آدم را میخوای با کاهو سیر کنی؟ _این پسر عمو اینا آدم‌های قانعی هستند روزه میگیرن. آقا معلم دعوتشان کرد داخل بروند همان «محمد جواد خرمدل» بود . توی اتاق معلم دیگری هم به نام آقای برخان بود که بچه ها معرفی شد اتاق بازی رو و گریم های ساده حفر شده بود بر روی دیوار با خط قرمز نوشته بود لا اله الا الله.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰روز آخر بود که حسن هنگام شلیک به یک تانک، از بازوی راست زخمی شد. از خستگی و خونریزی روی زمین افتاده بود. به بالای سرش رفتم.حالت خاصی داشت. فکر می ڪرد در حال شهید شدن است. گفت:سـلام من را به مـادرم برسانید. مادرم گفت تا خونت در رکاب امام حسین ریخته نشود از تو راضی نمی شوم. به مادرم بگید حسن کار خودش را انجام داد و رفت. یک لنگه در از خانه ای که ویران شده بود جدا کردیم. حسن را روی در گذاشتیم.چهار نفر شدیم، چهار گوشه در را گرفتیم و حسن را در پناه آتش که بچه ها می ریختند به مسجد بردیم. 🔰دو ساعتی گذاشت. هنوز هجوم تانک های عراقی ها ادامه داشت. این چند روز هیچ کس مثل حسن نتوانسته بود این تانک ها را متوقف کند. کسی نبود که پنهان شود و در خفا شلیک کند. تا تانکی می دید، جلویش می پرید او را به رگبار می بستند. اما او جلو می رفت و تکبیر می گفت و شلیک می کرد. رفتم پیش حسن. و گفتم: حسن پاشو، این تانک ها کار خودته، کسی جز تو نمی تونه آنها را بزنه! پاشو، من برات کیسه موشک ها را میارم، تو با دست چپ هم بهتر از ما شلیک می کنی. گفت پس تو برو جلو، هر جا دیدی تانک هست، بگو من میام. گفتم: نه، من مرد جلو تانک ایستادن نیستم. کار خودت هست. هم خودت جلو برو، هم خودت بزن، من فقط کوله مهمات را برات میارم. یا علی گفت و بلند شد.شاید با همان دست چپ، سه چهار تانک هم زد. ... حسن حق نگهدار 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75