eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گلبانگ «الله اکبر» ساعت ۲۱ امشب در سراسر کشور🇮🇷 الله اکبر🇮🇷 الله اکبــــر🇮🇷 الله اکبـــــــر🇮🇷 🔰 دشمنان اسلام و اهل بیت علیهم‌السلام را با خروش الله اکبر ناامید کنیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔰 لوح | 🌷 در بهار آزادی جای شهیدان خالی ☘ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻭﺡ اﻣﺎﻡ و ﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☝️به خیل دشمنان بگو به ڪوری دو چشمتان😡 مطیع امر رهبریم👌 رنگ عوض نمےڪنیم😍 🤚 🇮🇷✌️❤️😍 @shohadaye_shiraz
: ۲۲ بهمن، در حکم است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 فرا رسیدن سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ايران مبارک باد. 🌺🌸🌺🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * عمو جلال در حالی که داشت به محمد حجت می رسید دید مجروحی را دارند می‌آورند عقب. در تاریکی بچه ها را شناخت و متوجه شد مجروح کاکاعلی است.محمد حجت را که بیهوش بود رها کرد و زد توی سر خودش و دوید طرف کاکاعلی که خون از پیراهن و شلوارش گذشته و به پوتینش رسیده و حالش خیلی بد بود. کاکاعلی با همان حال بعد با صدای ضعیفی گفت: جلال پل باید حتماً زده بشه.و با دستی که سالم بود دست کرد توی جیبش و ساعت خودکار ،دفترچه ،تسبیح و مهرش را به جلال داد افتاد روی زمین. جلال و بچه‌ها کمک کرده و با زور نشاندندش در تویوتا .خون زیادی از او رفته بود.از پهلویش هم خون می‌آمد.بی رمق گفت: را بزنید ها بیهوش شد که صدای انفجار پل به آسمان رفت لبخندی زد و بیهوش سرش افتاد روی شانه عمو جلال. عمو جلال با همان تویوتا کاکاعلی را فرستاد اورژانس و خودش درخط ماند.با انفجار پل عراق ناامید شد و فشارش را کمتر کرد اما جلال که می‌خواست خبرخوش زده شدن پول را خودش به خلیل بدهد قدم هایش را تند کرد و از کنار پرده خودش را به خلیل رساند و دید که از شدت بی خوابی و خستگی لب آب نشسته و گوشی بیسیم دستش است و چند نفر از بچه‌ها اطرافش را گرفتند. عمو جلال با خسته نباشیدی گفت: کاکا خلیل خبرخوش پل رو زدیم. خلیل لبخند و چشمهایش را از زور بی خوابی بست. در مقر تاکتیکی در سنگر مهندسی رزمی ،حسین ناظم پور در چادر دراز کشیده و در تاریکی چادر را روی سرش کشیده بود که بخوابد.فانوس را خاموش کرده بودند تا نور از چادر بیرون نزند بین خط و مقر تاکتیکی مدام موتور و ماشین ها در رفت و آمد بودند مهمات غذا و آب به خط می رفت و مجروحین از خط به عقب منتقل می‌شدند. گاهی فرماندهان هم برای کسب تکلیف و استراحتی کوتاه به مقر تاکتیکی می‌آمدند. در همین رفت و آمدها یکی از بسیجی ها وارد چادر شد و گفت بچه ها خبر دارید که کاکاعلی زخمی شده؟ یکی از برادرها که زیر پتو بود بلند شد و گفت: هیس هیس برادرش اینجاست میشنوه ها..» حسین برای اینکه بداند چه شده از زیر پتو صدایش را تغییر داد و گفت : برادرش اینجا بود رفت حالا ناظم پور تخریب چی چی شده؟!! بسیجی گفت: زخمی شده حسین که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: زخمی شده یا شهید شده؟! بسیجی بال چادر را پایین انداخت و در حالی که می رفت گفت..نه زخمی شده تیر به کتفش خورده‌ بردنش عقب. با همان ترکیب رسانه کاکاعلی خورده بود سر از بیمارستان توتونکاران رشت در آورد.برای اینکه تنها نباشد مصطفی میر احمدی خودش را به او رساند.خانواده فهمیده بودند که عبدالعلی مجروح شده نگران حالش بودند و مدام تماس می گرفتند.می‌خواستند بیایند رنج اما کاکاعلی اجازه نداد همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت و زخمش داشت بهتر می‌شد که خبر بدی به گوششان رسید. خبری که تاب و توان را از کاکاعلی گرفت. خلیل مطهرنیا هم شهید شد. بیمارستان روی سر کاکاعلی آوار شد و های های گریه هایش را راه وها را پر کرد. هر جور بود سر و جان مصطفی میر احمدی کرد که نامه ترخیص را از بیمارستان بگیرد و سریع بروند اهواز. خانواده نگران بودند و مدام تماس می‌گرفتند اما او تصمیم داشت برگردد اهواز. اعتماد های مادر و همسرش پشت تلفن باعث شد که بلیط هواپیما جور کردند و تا آخر شب آمدند تهران بعدش هم شیراز و جهرم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰کلاس پنجم دبستان و شیفت عصر بودم. به دلیل نزدیکی اذان ظهر و شروع مدرسه آن روز نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام فکر و خیالم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به تکیه شاهزاده منصور در خیابان تیموری و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد با آسودگی خاطر به سمت مدرسه امیرکبیر، که در انتهای کوچه بود رفتم. وقتی رسیدم زنگ خورده بود. 🔶ناظم با چوب دستی که تازه از درخت بریده بود و هنوز بوی چوب تازه می داد کنار در ایستاده بود و بچه هایی را که دیر رسیده بودند تنبیه می کرد. با ترس و اضطراب از چهارچوب در قدیمی مدرسه پا داخل حیاط گذاشتم. صدای بچه های دیر آمده و چوب ناظم بر دست هایشان نشسته بود مدرسه را پر کرد بود.تا چشم ناظم به من افتاد گفت: « خسروانی چرا دیر کردی؟» جوابی نداشتم،  ناظم هم  تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما هر ضربه ای بر بدنم جای درد، لذتی زیبا در وجودم می پیچید، ارزش آن چوب خوردن را داشت. *راوی: شهید ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ * رضا پورخسروانی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
─┅═ঊঈ🦋🦋ঊঈ═┅─ 🕌از حرم شاه عبدالعظیم پیاده حرکت کرده بود به سمت مسجد. گفتم: "تو عجله داشتی که زود بیای مسجد، اما پیاده اومدی حتماً یه دلیلی داره؟   💵بعد از کلی سئوال کردن جواب داد : "از حرم که اومدم بیرون یه آدم خیلی محتاج پیش من اومد ،من هم هر چی اسکناس توی جیبم بود به اون آقا دادم. موقع سوار شدن به تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده اومدم. ☘☘☘☘☘☘ 💭 یکی از مرد ترین مردای روزگار توی این دنیا زندگی می کرد قشنگم زندگی می کرد ولی دلش اسیر این دنیا نبود. جسمش روی این زمین خاکی بود. ولی روحش توی آسمونا. 🔷حرفش پیش خدا خیلی خریدار داشت و داره ؛ اگه دنبال یه اتصال می گردی تا به خدا وصل بشی خدا شهید ابراهیم هادی رو فرستاده حواست به این هدیه گرانبهای خدا باشه فرصت رو از دست نده.. 🌷🌹🌷 🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰بعد از تصرف کلانتری ٣ و ۴  تصمیم میگیرند به سمت شهربانی حمله را شروع کنند. طولی نمی کشد که افراد جلوی شهربانی حاضر می شوند و شروع به شعاردادن می کنند. مامورین هم تیراندازی میکنند و هادی به اتفاق سه نفر دیگر با کمک هم با اسلحه ی غنیمتی به پشت بام بانک ملی (که روبروی شهربانی بوده و هنوز هم ساختمان بانک فعال است) می روند و برای مقابله شروع به تیراندازی می کنند که ساعت ها بطول می انجامد. چون شهربانی از دید تیر بهتر وبالا تر برخوردار بود. علاوه بر این با داشتن چندین تیربار حجم آتش چند برابر میشود ومهمات کم جوابگو نیست . ✅بالاخره هادی با اصابت سه گلوله مجروح می شود ،بطوری که تمام خونش به سمت ناودان پشت بام سرازیر میشود و در صبحگاه 22بهمن به فیض شهادت میرسد. روز23 بهمن به همراه تعدادی از شهدا در شاهچراغ، آیت الله دسغیب برایشان نماز اقامه می کنند وتشییع می شوند و دقیقا در روز چهلم مادر چشم انتظارش در کنارش آرام گرفت. هادی مهدوی 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هـزارقصہ نوشـتیم برصـحیفہ‌ے‌دل اما.... هنوز‌عـشق‌تو عـنوان ‌سرمقالہ‌ے‌ماسـت♥️🌱 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ 🌺🌼🌺🌼🌺 ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻓﺮﺧﻲ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 23 ﺑﻬﻤﻦ 1399/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﻣﺮاﺳﻢ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌸🌸🌸🌸🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * جهرم گرد و غبار غم روی نخلها نشسته بود حتی باران هم نتوانست آن را بشوید.بدون خلیل نمی‌شد در جهرم ماند نه در جهرم و نه در هیچ جای دیگر. مادر تا شانه باندپیچی شده کاکاعلی را دید او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کنان گله کرد و گفت:الهی درد و بلات بخوره تو سرم اگه فکر من نیستی لااقل به فکر خانمت باش با این حالت می خوای زود بری اهواز؟چند روزی بمون تا جون بگیری مادر.. علی با همان دسته سالمش دست انداخت دور گردنم مادر و بوسه ای روی روسری گلدار شد و گفت:الهی دورت بگردم مادر جون قضیه اینکه عملیات و بچه‌ها شهید شدند خلیل هم شهید شده بودن من در جبهه واجبه اما اومدنم به جهرم مستحب. اگر قبول می‌کنید که بعد از یک روز برم، به چشم میام. شب دوستان و آشنایان آمدند عیادت چند نفر از طلبه های حوزه علمیه حاج آقا نصرالله میمنه هم آمدند برای احوال پرسی. کاکا علی آمدم در برای خوشامد گفتن آقای میمنه تا چهره کاکاعلی را دید سبحان الله گفت و سر پایین انداخت. وقتی بیرون آمدن به بچه ها گفت:« به دلم افتاد که این دو سه روز دیگه شهید میشه. یه چیزی توی صورتش بود !به دلم افتاد که رفته دیگه لا اله الا الله» کاکا علی یکی دو روز در جهرم دوام آورد در این دو روزی همه حواسش به خلیل بود تا یک جای خلوت گیر می‌آورد می نشست به گریه کردن.این بود که سعی می‌کردند تنهایش نگذارند.می گفت بعد از خلیل دیگه موندن به درد نمیخوره گاهی وقتا سلامت که میکردی اصلاً نمی شنید که جوابت را بدهد شش دانگ حواسش جای دیگری بود. همه مثل پروانه دور شمع میچرخیدند. مادر, مادربزرگ .همسرش معصومه ,خواهرها و برادرها. معصومیت در چهره اش پیدا شده بود خیلی به دل می نشست همسرش دل نگران خوابی بود که دیده بود. اما حالا از این که علی را کنار خودش و در خانه میدید خوشحال بود.چند بار خاک چیزی بگوید مادرت به زبان آوردنش را نداشت اما بالاخره در حالی که باندهای دورکتف  علی را عوض می‌کرد دل به دریا زد که خوابش را تعریف کند اما زبانش را گاز گرفت و چیزی نگفت ‌.با خودش گفت خوابم که تعبیر خوبی داره بذار براش تعبیر کنم و گفت: «علی جان زیارت قبول حالا دیگه میرم که میری بی خبری؟! علی با تعجب گفت..مکه؟ معصومه خانم لبخندی زد و گفت: خواب دیدم رفتم مکه و دارم طواف می کنم اطراف کعبه خلوت بود و فقط من و یک مرد دیگه بودیم در حین طواف همش تاسف می خورد و می گفتم .ای کاش با علی با هم آمده بودیم یک دفعه مرد گفت: آقای ناظم پور زودتر از شما آمد طواف کرد و رفت. عبدالعلی خوشحال شد و گفت: جان من راست میگی ؟! به به خیر ان شاءالله. خدا کنه با هم بریم خونه اش رو زیارت کنیم. مادر وارد اتاق شد و هرچه مادر اصرار کرد که بگذار ببینم کجایت تیر خورده گفت: چیزی نیست یه ترکش ریز خورده پشت شونم. نگران نباش خودش خوب میشه. خیلی مواظبت می کرد که مادر جای زخم را نبیند‌. با اینکه شانه اش را اصلاً نمی‌توانستیم تکان بدهد رعایت مادر را می‌کرد و با این حال ش شروع کرد به سر به سر گذاشتن مادر و به شوخی جدی گفت:قول میدم این دفعه که رفتم جبهه زود برگردم عمودی به افقی بیام! مادر هراسناک گفت :یعنی چی مادر عمودی به افقی بیای؟! یعنی با پای خودم میرم. اما برای اینکه خسته نشم با پای خودم نمیام بچه ها می گذارندم روی دوش تا خسته نشم. مادر اخم کرد و با خدا نکنه بخوره به جون صدام ان شالله. اما علی دلش هوای خلیل کرده بود رو به خانمش گفت: دیگه خسته شدم از این جهرم اهواز رفتن ها ..ها..این دفعه زود بر می گردم... دستی به گردنش کشید و جوری که خانومش نشنود گفت: این دفعه دیگه بار آخره راحت میشم. اما خانمش شنید و ناراحت شد .علی آرامش کرد و گفت: معصوم جان منظورم اینه که در جنگ ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.کسی که جبهه میره همیشه سالم برنمیگرده .بالاخره ممکن خدایه روزی تیری ترکشی چیزی بهش هدیه بده.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
‌پنـج شنبـه ها نبودنت بر شانۂ بغض تنهایی‌مان خیراتِ اشک می کند ... 📎 پنج شنبه های دلتنگی هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است و دلم در پی یک برگ برات السلام حضرت ارباب قتیل العبرات... ✨ السلام علیک یا اباعبدالله✨ هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🚩شهید مهدی زین الدین ⭕️ شهدا را یاد کنیم ولو با یک 🌹 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃❤️ جز غمِ عشقِ تو ، دل آرزوے غم نڪند ‌چشمِ دریا هوس بارشِ شبنم نڪند شب و روزے نگذشتہ همہ عمر بہ من ڪہ دلم یاد تو و یاد محرم نڪند 💚 🌷 🌙ﺣﺮﻡ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ... 🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨غایبی از نظر اما شدہ‌ای ساکن دل ✨بنما رخ به من ای غایب مشهود بیا... ✨نیست خوش‌تر زشمیمت نفسِ باغ بهشت ✨گل خوشبوی من ای جنت موعود بیا... 🌷 🍃 @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻭﻻﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ (ع) 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141118059071 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * قبل از عمل ظهر رفت سپاه برای گرفتن حکم ماموریت. در محوطه سپاه مجید زارعیان را دید و خیلی گرم احوالپرسی کرد دنبال کسی می گشت که درد درونش را با او تقسیم کند و حرف بزند. خبر شهادت خلیل را به مجید داد و او را در بهتی عمیق رها کرد و گفت میدونی کاکا دیگه دنیا ارزش موندن نداره دلم به حسین و سیدرضا خوش بود که رفتند و بعدش دلم به حاج علی اکبر خوش بود که اونم رفت.خلیل مونده بود و شده بود همه دلخوشیم که اینم رفتی انگار قراره همه دلخوشی هام ازم گرفته بشه خیلی سختمه ..دعا کن منم برم کاکا.. شهادت خلیل در حد شهادت یک فرمانده لشکر بود. او فرمانده عملیات بود که احمد عملیات ها از اول تا آخر روی دوشش بود. به همین خاطر عملیات کربلای ۵ سعی شد خبر شهادتش پخش نشود. حکم ماموریت را که گرفت آمد خانه تا زودتر وسایلش را آماده کند.علی در خانواده مصداق شادی و نشاط بود همیشه مهربان و پر حوصله با لبخند های دوست داشتنی روح آدم را تازه می کرد. وقتی که از جبهه برمی‌گشت چیزهای زیادی برای گفتن داشت. از حال و هوای دوستان شوخی و خنده های رزمندگان از عملیات ها تعریف می کرد اما از خودش چیزی نمی گفت.هرچه می پرسیدن با حوصله جواب می داد اما این بار هیچ نشانی از آن لبخند ها نبود. توی خودش گم بود. خواهرش سرتکان داد و پرسید :علی چته؟! علی به خودش آمد و گفت چیزی نیست فکر بچه ها بودم. میدونی که خیلی هاشون شهید شدند. آخرین ناهار با خانواده بود سفره را پهن کرد کسی نمی دانست آخرین جمع شادی و خنده فقط امروز است.مادر گفت پسرم چند روزی صبر کن زخم بهتر بشه بعد برو . علی رو به مادر لبخند تو گفت.نه مادر جان بچه ها به من احتیاج دارن.خیلی ها شهید و زخمی شدن کسی نیست باید زودتر برم. نگران نباش با این ضعف بچه ها نمی گذارند بجنگم. اما اگر اونجا پیششون باشم دلگرم میشن. قول میدم خوب استراحت کنم تا دستم خوب بشه. زهرا خانم وقتی که دیس پلو را می آورد آرام به شوخی با دستش به کتف علی زد.حواسش نبود که شانه هنوز زخم نیست ولی از درد ابروهایش را در هم کشید اما سریع لبخند زد تا خواهرش ناراحت نشود. اما زهرا خانوم فهمید و ناراحت شد علی با لبخند گفت: اشکال نداره نوبت منم میرسه تلافی می کنم. زهرا خانوم معلم بود و باید زود به مدرسه میرفت ناهارش را که خورد بلند شد تا با علی خداحافظی کند .موقعی که داشت با احتیاط علی را می بوسید علی ناغافل با دستی که سالم بود ضربه به کتفش زد و گفت اینم برای تلافی. عصر پشت موتور مهدی رازبان نشسته بود و می رفت به اتوبوس اهواز برسد.مهدی احساس کرد که کاکاعلی خیلی از حرف های او را نمی شنود.یاد همکلاسی از شهید امیر معزی افتاد که قبل از شهادت حال و هوای داشت و حرف های معلم را نمی فهمید.یادش آمد یک روز یکی از آستین هایش بالا بود و آستین دیگر پایین کروز بند کفشش نبسته بود یادش آمد سر کلاس نگاهش به کتاب بود اما چیزی نمی دید. یادش آمد امیرمعزی تا رفت جبهه شهید شد تنش لرزید. حس کرد رفتار کاکاعلی شبیه به امیرمعزی شده است. علی دستش به گردن آویزان بود و در دست انداز ها که توش تیر میکشید. گفت: برو کمیته درمانگاه امام رضا می خوام با داداش حسن خداحافظی کنم.از درمانگاه که برگشتن یکی از دوستانش سوار بر موتور آنها را دید اشاره کرد که به این اما علی که از نیامدن او به جبهه دلخور بود گفت:« هر که با من کار داره بیاید جبهه که باهم صحبت کنیم . دیدار ما پشت میدان مین ,توی معبر» اینطور حالیه رفیقش کرد که امروز به وجود تو نیاز داره خودش هم رفت و از اتوبوس اهواز جا نماند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
شب عملیات والفجر ۸ بود. در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید. سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید! چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟ گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره... بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام! ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت. گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان... یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا! رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند. بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " " بود. 🌹🍃🌹🍃 , فارس شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱ 🌹☘🌹☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_5841641545354185581.mp3
6.47M
ماجرای ماه رجب، ماجرای عجیبی است ... شب اولش امــا ... عجیب تر! 🌙به باطن این ماه، باید راه یافت. 🎤 ...👆 ☘☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷وقتی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا می رفت، اولین چیزی که در ساکش گذاشت رساله امام خمینی(ره) بود، آنجا هم به عنوان خلبان نمونه چندین بار تقدیر شد، به نحوی که به او گفته بودند ایران باید به خلبانانی مثل تو افتخار کند. استاد خلبان آمریکایی اش هم گفته بود: اگر روزی من در جنگ با اسدزاده روبرو شوم حتماً از مقابل او فرار می کنم. 🌷 در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت ، هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت. به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود... افسر رادار می گفت آخرین صحبت های ابوالفضل ، ندای یا صاحب الزمان بود. وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند می بینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده... اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ اﺳﺪﺯاﺩﻩ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یا باقر العلوم جهان شد گدای تو شرمنده عنایت و لطف و عطای تو یا باقر العلوم تو دریای رحمتی قطره چگونه مدح بگوید برای تو حلول 🌙 ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ 🌺 (ع) 💫 🌼🌸🌼🌸🌼 ﺷﻴﺮاﺯ 🌼🌸🌼🌸🌼 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‌ زمیݩ براۍ داشتنٺــ✨ حقیر بود 🥀 آسماݩ بہ ټـۆ☁️🍃 بیشٺر مۍآیــد : )♥️ . . 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!» به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!» چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!» باقر سلیمانی سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س) شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDnRgJ-JyQ4m630RSOLoaEsDAXx3DeQACTA8AAnthQFFhyAmvGSJcGB4E.mp3
5.95M
💫 چنددقیقه‌‌ی خوشمزه ؛ از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه " [ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی، پله‌های بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ] 🌙ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75