eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅═ঊঈ🦋🦋ঊঈ═┅─ 🕌از حرم شاه عبدالعظیم پیاده حرکت کرده بود به سمت مسجد. گفتم: "تو عجله داشتی که زود بیای مسجد، اما پیاده اومدی حتماً یه دلیلی داره؟   💵بعد از کلی سئوال کردن جواب داد : "از حرم که اومدم بیرون یه آدم خیلی محتاج پیش من اومد ،من هم هر چی اسکناس توی جیبم بود به اون آقا دادم. موقع سوار شدن به تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده اومدم. ☘☘☘☘☘☘ 💭 یکی از مرد ترین مردای روزگار توی این دنیا زندگی می کرد قشنگم زندگی می کرد ولی دلش اسیر این دنیا نبود. جسمش روی این زمین خاکی بود. ولی روحش توی آسمونا. 🔷حرفش پیش خدا خیلی خریدار داشت و داره ؛ اگه دنبال یه اتصال می گردی تا به خدا وصل بشی خدا شهید ابراهیم هادی رو فرستاده حواست به این هدیه گرانبهای خدا باشه فرصت رو از دست نده.. 🌷🌹🌷 🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰بعد از تصرف کلانتری ٣ و ۴  تصمیم میگیرند به سمت شهربانی حمله را شروع کنند. طولی نمی کشد که افراد جلوی شهربانی حاضر می شوند و شروع به شعاردادن می کنند. مامورین هم تیراندازی میکنند و هادی به اتفاق سه نفر دیگر با کمک هم با اسلحه ی غنیمتی به پشت بام بانک ملی (که روبروی شهربانی بوده و هنوز هم ساختمان بانک فعال است) می روند و برای مقابله شروع به تیراندازی می کنند که ساعت ها بطول می انجامد. چون شهربانی از دید تیر بهتر وبالا تر برخوردار بود. علاوه بر این با داشتن چندین تیربار حجم آتش چند برابر میشود ومهمات کم جوابگو نیست . ✅بالاخره هادی با اصابت سه گلوله مجروح می شود ،بطوری که تمام خونش به سمت ناودان پشت بام سرازیر میشود و در صبحگاه 22بهمن به فیض شهادت میرسد. روز23 بهمن به همراه تعدادی از شهدا در شاهچراغ، آیت الله دسغیب برایشان نماز اقامه می کنند وتشییع می شوند و دقیقا در روز چهلم مادر چشم انتظارش در کنارش آرام گرفت. هادی مهدوی 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هـزارقصہ نوشـتیم برصـحیفہ‌ے‌دل اما.... هنوز‌عـشق‌تو عـنوان ‌سرمقالہ‌ے‌ماسـت♥️🌱 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ 🌺🌼🌺🌼🌺 ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻓﺮﺧﻲ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 23 ﺑﻬﻤﻦ 1399/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﻣﺮاﺳﻢ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌸🌸🌸🌸🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * جهرم گرد و غبار غم روی نخلها نشسته بود حتی باران هم نتوانست آن را بشوید.بدون خلیل نمی‌شد در جهرم ماند نه در جهرم و نه در هیچ جای دیگر. مادر تا شانه باندپیچی شده کاکاعلی را دید او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کنان گله کرد و گفت:الهی درد و بلات بخوره تو سرم اگه فکر من نیستی لااقل به فکر خانمت باش با این حالت می خوای زود بری اهواز؟چند روزی بمون تا جون بگیری مادر.. علی با همان دسته سالمش دست انداخت دور گردنم مادر و بوسه ای روی روسری گلدار شد و گفت:الهی دورت بگردم مادر جون قضیه اینکه عملیات و بچه‌ها شهید شدند خلیل هم شهید شده بودن من در جبهه واجبه اما اومدنم به جهرم مستحب. اگر قبول می‌کنید که بعد از یک روز برم، به چشم میام. شب دوستان و آشنایان آمدند عیادت چند نفر از طلبه های حوزه علمیه حاج آقا نصرالله میمنه هم آمدند برای احوال پرسی. کاکا علی آمدم در برای خوشامد گفتن آقای میمنه تا چهره کاکاعلی را دید سبحان الله گفت و سر پایین انداخت. وقتی بیرون آمدن به بچه ها گفت:« به دلم افتاد که این دو سه روز دیگه شهید میشه. یه چیزی توی صورتش بود !به دلم افتاد که رفته دیگه لا اله الا الله» کاکا علی یکی دو روز در جهرم دوام آورد در این دو روزی همه حواسش به خلیل بود تا یک جای خلوت گیر می‌آورد می نشست به گریه کردن.این بود که سعی می‌کردند تنهایش نگذارند.می گفت بعد از خلیل دیگه موندن به درد نمیخوره گاهی وقتا سلامت که میکردی اصلاً نمی شنید که جوابت را بدهد شش دانگ حواسش جای دیگری بود. همه مثل پروانه دور شمع میچرخیدند. مادر, مادربزرگ .همسرش معصومه ,خواهرها و برادرها. معصومیت در چهره اش پیدا شده بود خیلی به دل می نشست همسرش دل نگران خوابی بود که دیده بود. اما حالا از این که علی را کنار خودش و در خانه میدید خوشحال بود.چند بار خاک چیزی بگوید مادرت به زبان آوردنش را نداشت اما بالاخره در حالی که باندهای دورکتف  علی را عوض می‌کرد دل به دریا زد که خوابش را تعریف کند اما زبانش را گاز گرفت و چیزی نگفت ‌.با خودش گفت خوابم که تعبیر خوبی داره بذار براش تعبیر کنم و گفت: «علی جان زیارت قبول حالا دیگه میرم که میری بی خبری؟! علی با تعجب گفت..مکه؟ معصومه خانم لبخندی زد و گفت: خواب دیدم رفتم مکه و دارم طواف می کنم اطراف کعبه خلوت بود و فقط من و یک مرد دیگه بودیم در حین طواف همش تاسف می خورد و می گفتم .ای کاش با علی با هم آمده بودیم یک دفعه مرد گفت: آقای ناظم پور زودتر از شما آمد طواف کرد و رفت. عبدالعلی خوشحال شد و گفت: جان من راست میگی ؟! به به خیر ان شاءالله. خدا کنه با هم بریم خونه اش رو زیارت کنیم. مادر وارد اتاق شد و هرچه مادر اصرار کرد که بگذار ببینم کجایت تیر خورده گفت: چیزی نیست یه ترکش ریز خورده پشت شونم. نگران نباش خودش خوب میشه. خیلی مواظبت می کرد که مادر جای زخم را نبیند‌. با اینکه شانه اش را اصلاً نمی‌توانستیم تکان بدهد رعایت مادر را می‌کرد و با این حال ش شروع کرد به سر به سر گذاشتن مادر و به شوخی جدی گفت:قول میدم این دفعه که رفتم جبهه زود برگردم عمودی به افقی بیام! مادر هراسناک گفت :یعنی چی مادر عمودی به افقی بیای؟! یعنی با پای خودم میرم. اما برای اینکه خسته نشم با پای خودم نمیام بچه ها می گذارندم روی دوش تا خسته نشم. مادر اخم کرد و با خدا نکنه بخوره به جون صدام ان شالله. اما علی دلش هوای خلیل کرده بود رو به خانمش گفت: دیگه خسته شدم از این جهرم اهواز رفتن ها ..ها..این دفعه زود بر می گردم... دستی به گردنش کشید و جوری که خانومش نشنود گفت: این دفعه دیگه بار آخره راحت میشم. اما خانمش شنید و ناراحت شد .علی آرامش کرد و گفت: معصوم جان منظورم اینه که در جنگ ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.کسی که جبهه میره همیشه سالم برنمیگرده .بالاخره ممکن خدایه روزی تیری ترکشی چیزی بهش هدیه بده.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
‌پنـج شنبـه ها نبودنت بر شانۂ بغض تنهایی‌مان خیراتِ اشک می کند ... 📎 پنج شنبه های دلتنگی هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است و دلم در پی یک برگ برات السلام حضرت ارباب قتیل العبرات... ✨ السلام علیک یا اباعبدالله✨ هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🚩شهید مهدی زین الدین ⭕️ شهدا را یاد کنیم ولو با یک 🌹 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃❤️ جز غمِ عشقِ تو ، دل آرزوے غم نڪند ‌چشمِ دریا هوس بارشِ شبنم نڪند شب و روزے نگذشتہ همہ عمر بہ من ڪہ دلم یاد تو و یاد محرم نڪند 💚 🌷 🌙ﺣﺮﻡ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ... 🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨غایبی از نظر اما شدہ‌ای ساکن دل ✨بنما رخ به من ای غایب مشهود بیا... ✨نیست خوش‌تر زشمیمت نفسِ باغ بهشت ✨گل خوشبوی من ای جنت موعود بیا... 🌷 🍃 @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻭﻻﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ (ع) 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141118059071 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * قبل از عمل ظهر رفت سپاه برای گرفتن حکم ماموریت. در محوطه سپاه مجید زارعیان را دید و خیلی گرم احوالپرسی کرد دنبال کسی می گشت که درد درونش را با او تقسیم کند و حرف بزند. خبر شهادت خلیل را به مجید داد و او را در بهتی عمیق رها کرد و گفت میدونی کاکا دیگه دنیا ارزش موندن نداره دلم به حسین و سیدرضا خوش بود که رفتند و بعدش دلم به حاج علی اکبر خوش بود که اونم رفت.خلیل مونده بود و شده بود همه دلخوشیم که اینم رفتی انگار قراره همه دلخوشی هام ازم گرفته بشه خیلی سختمه ..دعا کن منم برم کاکا.. شهادت خلیل در حد شهادت یک فرمانده لشکر بود. او فرمانده عملیات بود که احمد عملیات ها از اول تا آخر روی دوشش بود. به همین خاطر عملیات کربلای ۵ سعی شد خبر شهادتش پخش نشود. حکم ماموریت را که گرفت آمد خانه تا زودتر وسایلش را آماده کند.علی در خانواده مصداق شادی و نشاط بود همیشه مهربان و پر حوصله با لبخند های دوست داشتنی روح آدم را تازه می کرد. وقتی که از جبهه برمی‌گشت چیزهای زیادی برای گفتن داشت. از حال و هوای دوستان شوخی و خنده های رزمندگان از عملیات ها تعریف می کرد اما از خودش چیزی نمی گفت.هرچه می پرسیدن با حوصله جواب می داد اما این بار هیچ نشانی از آن لبخند ها نبود. توی خودش گم بود. خواهرش سرتکان داد و پرسید :علی چته؟! علی به خودش آمد و گفت چیزی نیست فکر بچه ها بودم. میدونی که خیلی هاشون شهید شدند. آخرین ناهار با خانواده بود سفره را پهن کرد کسی نمی دانست آخرین جمع شادی و خنده فقط امروز است.مادر گفت پسرم چند روزی صبر کن زخم بهتر بشه بعد برو . علی رو به مادر لبخند تو گفت.نه مادر جان بچه ها به من احتیاج دارن.خیلی ها شهید و زخمی شدن کسی نیست باید زودتر برم. نگران نباش با این ضعف بچه ها نمی گذارند بجنگم. اما اگر اونجا پیششون باشم دلگرم میشن. قول میدم خوب استراحت کنم تا دستم خوب بشه. زهرا خانم وقتی که دیس پلو را می آورد آرام به شوخی با دستش به کتف علی زد.حواسش نبود که شانه هنوز زخم نیست ولی از درد ابروهایش را در هم کشید اما سریع لبخند زد تا خواهرش ناراحت نشود. اما زهرا خانوم فهمید و ناراحت شد علی با لبخند گفت: اشکال نداره نوبت منم میرسه تلافی می کنم. زهرا خانوم معلم بود و باید زود به مدرسه میرفت ناهارش را که خورد بلند شد تا با علی خداحافظی کند .موقعی که داشت با احتیاط علی را می بوسید علی ناغافل با دستی که سالم بود ضربه به کتفش زد و گفت اینم برای تلافی. عصر پشت موتور مهدی رازبان نشسته بود و می رفت به اتوبوس اهواز برسد.مهدی احساس کرد که کاکاعلی خیلی از حرف های او را نمی شنود.یاد همکلاسی از شهید امیر معزی افتاد که قبل از شهادت حال و هوای داشت و حرف های معلم را نمی فهمید.یادش آمد یک روز یکی از آستین هایش بالا بود و آستین دیگر پایین کروز بند کفشش نبسته بود یادش آمد سر کلاس نگاهش به کتاب بود اما چیزی نمی دید. یادش آمد امیرمعزی تا رفت جبهه شهید شد تنش لرزید. حس کرد رفتار کاکاعلی شبیه به امیرمعزی شده است. علی دستش به گردن آویزان بود و در دست انداز ها که توش تیر میکشید. گفت: برو کمیته درمانگاه امام رضا می خوام با داداش حسن خداحافظی کنم.از درمانگاه که برگشتن یکی از دوستانش سوار بر موتور آنها را دید اشاره کرد که به این اما علی که از نیامدن او به جبهه دلخور بود گفت:« هر که با من کار داره بیاید جبهه که باهم صحبت کنیم . دیدار ما پشت میدان مین ,توی معبر» اینطور حالیه رفیقش کرد که امروز به وجود تو نیاز داره خودش هم رفت و از اتوبوس اهواز جا نماند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
شب عملیات والفجر ۸ بود. در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید. سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید! چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟ گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره... بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام! ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت. گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان... یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا! رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند. بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " " بود. 🌹🍃🌹🍃 , فارس شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱ 🌹☘🌹☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_5841641545354185581.mp3
6.47M
ماجرای ماه رجب، ماجرای عجیبی است ... شب اولش امــا ... عجیب تر! 🌙به باطن این ماه، باید راه یافت. 🎤 ...👆 ☘☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷وقتی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا می رفت، اولین چیزی که در ساکش گذاشت رساله امام خمینی(ره) بود، آنجا هم به عنوان خلبان نمونه چندین بار تقدیر شد، به نحوی که به او گفته بودند ایران باید به خلبانانی مثل تو افتخار کند. استاد خلبان آمریکایی اش هم گفته بود: اگر روزی من در جنگ با اسدزاده روبرو شوم حتماً از مقابل او فرار می کنم. 🌷 در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت ، هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت. به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود... افسر رادار می گفت آخرین صحبت های ابوالفضل ، ندای یا صاحب الزمان بود. وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند می بینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده... اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ اﺳﺪﺯاﺩﻩ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یا باقر العلوم جهان شد گدای تو شرمنده عنایت و لطف و عطای تو یا باقر العلوم تو دریای رحمتی قطره چگونه مدح بگوید برای تو حلول 🌙 ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ 🌺 (ع) 💫 🌼🌸🌼🌸🌼 ﺷﻴﺮاﺯ 🌼🌸🌼🌸🌼 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‌ زمیݩ براۍ داشتنٺــ✨ حقیر بود 🥀 آسماݩ بہ ټـۆ☁️🍃 بیشٺر مۍآیــد : )♥️ . . 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!» به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!» چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!» باقر سلیمانی سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س) شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDnRgJ-JyQ4m630RSOLoaEsDAXx3DeQACTA8AAnthQFFhyAmvGSJcGB4E.mp3
5.95M
💫 چنددقیقه‌‌ی خوشمزه ؛ از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه " [ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی، پله‌های بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ] 🌙ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 سنش کم بود, اما تجربه و مدیریتش زیاد. شده بود معاون گردان مهندسیﺗﻴﭗ...✅ قبل از والفجر ۸ بود, تجهیزات مهندسی را برای عملیات اماده می کردیم. سید به من گفت فلانی نور بالا می زنی, شهید شدی خودم می برمت فسا, تشیعت می کنم, وای که من بدون تو چه کنم!😇 گفتم اگه تو شهید شدی چی؟ گفت من شهید نمی شم.😇 اندکی سکوت کرد...😔 گفت شوخی کردم. من دیگه به انتهای راه رسیدم و در این عملیات شهید می شم, توهم زنده می مانی!🙄 چند شب بعد بود... باید تجهیزات مهندسی را از اروند عبور می دادیم. در حال ساخت جاده ای در مناطق ازاد شده بودیم که هواپیماهای دشمن امدند و زمین را با بمب.خوشه ای شخم زدند! سید محیا چیزی را که از سیزده سالگی دنبالش بود,.. در هفده سالگی پیدا کرد...ﺷﻬﺎﺩﺕ...🌷 سید محیا موسوی شهادت:والفجر ۸ 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کسی‌است..ヅ📍 ڪه‌جزخداکسی‌را نمی‌بیند... وماکسانی‌هستیم‌که‌جزخود کسی‌رانمی‌بینیم...✋🏻 . 🌱 ﺻﻠﻮاﺕ ☘🍃☘🍃 @shohadaye_shiraz
🍃🌸 پر کن از باده ی چشمت قدح صبح مرا... خود بگو من ز تـــــو سرمست شوم یا خورشید ؟! 🌸 سلام 🤚 صبحتون شهدایی 🍃🌸 @shohadaye_shiraz
ﺑﻪ ﻟﻂﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﺷﻬﺪا, ﺗﻌﺪاﺩ 3 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺷﻨﺒﻪ (ﻣﺎﻩ ﺭﺟﺐ )ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻣﺼﻴﺒﺖ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺫﺑﺢ ﮔﺮﺩﻳﺪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﮔﻮﺷﺖ, ﺑﻴﻦ 69 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, اﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ. 🔻🔻🔻🔻 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ🤲 ﺧﻴﺮاﺕ ﺷﻬﺪا و اﻣﺎﻡ و ﻫﻤﻪ اﻣﻮاﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ▫️☘▫️☘▫️☘ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * به پادگان امام در اهواز ،مقر لشکر المهدی ،موجی از خوشحالی را در دل بچه های تخریب چی که در پادگان بودند ریخت.بچه ها داشتند لباس بیمارستان را از تنش در می‌آوردند تا همان لباس خاکی را تنش کنند که از زخمش خون زد بیرون. معترض شدند :وای کاکا چرا استراحت نکردی؟ چرا صبر نکردی خوب بشی؟! خندید و به احمد قلی کارگر که سنش از همه بیشتر بود و چند بچه داشت نگاه کرد و گفت: از کاکا احمد قلی خجالت کشیدم که با چند تا بچه بلند شده اومده جبهه. در همین حال یکی از بچه ها از کمد قرآنی را برداشت و به کاکاعلی گفت: کاکا یک استخاره برام بگیر که برم خط یا نه؟ کاکا علی سرش را بلند کرد و ببینم واقعاً برای رفتن به خط مقدم می خوای استخاره بگیری؟! گفت بله ! کاکاعلی گفت :حالا ببینم دین تو میخوای یا دنیا رو؟؟ گفت دینمو می خوام عبدالعلی لبخندی زد و گفت اگر دین تا میخوای برو قرآن را بزار سر جاش بیا باهم بریم خط.خط رفتن استخاره نمیخواد کاکا در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. در همین حرف و حدیث‌ها بودند که تلفن زنگ خورد و بچه‌ها به کاکاعلی گفتند: محمد بلاغی با شما کار دارد! محمد بلاغی طبق برنامه مرخصی اجباری که خودش برای متاهل‌ها جدول بندی کرده بود بعد از عملیات کربلای ۴ رفته بود مرخصی سه ماهه. البته به خاطر شهادت بچه ها در کربلای ۴ دلش نمی خواست برود اما کاکاعلی گفته بود: مرد و قولش! باید به قولت عمل کنی!نگران اینجا نباش .بچه ها هستند. بلاغی که امتحان دانشگاه هم داشت راهی شهرستان شد طولی نکشید که عملیات کربلای ۵ شروع شد. با کاکاعلی تماس گرفت و گفت می خوام بیام عملیات. کاکا گفت فعلاً بمون خبرت می کنم. تاشنید کاکاعلی مجروح شده تلفن زد اهواز. بچه ها گفتند کاکاعلی از بیمارستان برگشته .خوشحال شد و با گوشی را بدین کاکاعلی. گوشی را برداشت و با بلاغی شروع کرد به صحبت کردن و پرسید امتحانات رو دادی؟! گفت بله کاکا ولی خیلی سخت بود. کاکاعلی گفت: امتحان اصلی کاکا امتحان یک خدا از آدم میگیره مواظب باش تو امتحان رد نشی.از همه امتحان هایی که دادی سخت‌تره. خیلی مواظب باش. فقط از خودش کمک بخواه. بلاغی گفت:کاکاعلی کی داری می ری خط؟! کاکا گفت کم‌کم داریم راه می افتیم بلاغی التماس کنان گفت صبر کن تا فردا صبح زود با هم میریم. کاکا علی گفت: نه من خیلی دلشوره دارم باید زودتر برم خط. _پس به امید دیدار مواظب خودت باش. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷ساعتی تا شروع عملیات باقی مانده بود. گفت بریم لباس سبز پیدا کنیم، معمولا لباس خاکی به تن داشت اما ان شب... چشمش افتاد به عبدالحسین که نیروی تدارکات بود و در عملیات حاضر نبود. عبدالحسین تا فهمید علی اکبر می خواد چی کار کنه, پا گذاشت فرار. علی اکبر دویست متری دوید تا گرفتش و لباسش را در اورد. گفت من امشب باید با این لباس سبز شهید بشم, می خواهی راضی باش, می خوای نه! لباس خاکی اش را هم داد به عبدالحسین. عبدالحسین گفت پس باید دعا بکنی لباسم همین جور نو و براق بمونه که راضی نمیشم! اتفاقا وقتی جنازش را دیدم لبخند به لب داشت, لباس هم نو و براق باقی مانده بود... 🌹🌷 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75