eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌷 با تبسم هـاے گرمت صبح من آغاز شد صبح آمد خندہ ات جاریست  لبخندت بہ خیر 🤚 🍃 🌷🌿 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ما در چند روزی بود که دلشوره عجیبی پیدا کرده بود هم حسین جبهه بود و هم علی. شب حسن آقا آمد دنبالش که باید بیایی برویم بیمارستان که زن داداش می‌خواهد فارغ شود. پا شد بقچه اش را برداشت و راهی بیمارستان شد ‌.در بیمارستان مرتب صدام را نفرین می کرد و می گفت این زن میخواد بچش به دنیا بیاد اما شوهرش جبهه ست جلوی توپ و تانک» نشستهای های به گریه کردن نمی‌دانست دلیل دلشوره از چیست. به نوزاد کوچکی که تازه به دنیا آمده بود نگاه کرد و گفت: «تورو خدا نگاه کنید این بچه اندازه پوتین رزمنده‌ها هم نیست ما بچه هامون را با هزار سختی و بدبختی بزرگ می کنیم اونوقت صدام لعنتی تیکه تیکش اون میکنه خدا لعنتش کنه! اذان صبح بچه حسین آقا به دنیا آمده است با حسن آقا و خانمش بچه و مادر را آوردند خانه. فردا حسین آقا گرد و خاکی و خسته از جبهه برگشت که کم‌کم خانواده را برای خبر شهادت علی آماده کند‌ مادر خوشحال شد و بوسیدش.او فکر می کرد حسین به خاطر دنیا آمدن بچه اش است که برگشته این بود که گفت: خبر شدی که بچه به دنیا آمده ,آمدی؟! حسین آقا با زور لبخندی زد و گفت:بله مادر خدا را شکر زحمت شد برای شما. حسین داداش حسن را کشید کنار و گفت: موتورت را بردار بریم بیرون کارت دارم. بیرون که آمدند گفت :برو خانه داداش رسول که اتفاق بزرگی افتاده. حسن ترمز زد و ایستاد و با دلهره گفت چی شده؟! حسین مکثی کرد ناخودآگاه اشک درآمد و گفت علی شهید شده! حسن دستپاچه گفت چی میگی داداش مطمئنی به خبرها نمیشه اطمینان کرد. حسین گفت خودم رفتم دیدمش هر دو ازموتور پیاده شده. و سر به شانه هم های های گریستند. بعد هم خبر را به آقا رسول رسانده و نشستند به شور و مشورت. قرار شد تا جایی که امکان دارد به مادر خبر را دیرتر بگویند.برگشتند خانه . در خانه را زدند . مادر رفت در را باز کند احمد کارگر بود با یک نفر دیگر.احوالپرسی کرد گفتند با حسین آقا کار داریم مادر گفت حسین تازه آمده رفته حمام. احمد سقلمه ای به پهلوی دوستش زد و یواش گفت: مادرشه چیزی نگی ها! ته دل مادر خالی شد آمد چیزی بگوید اما نگفتن آنها خداحافظی کرده و رفتند.شب دوباره آمدند گفتند با حسین کار داریم رادیو اش را میخواهیم. قرار ببریم تعمیرش کنیم. حسین آقا را برداشتن همراه خودشان بردند فردا مادر به حسین گفت حسین جان بیا منو ببر خونه خودمون، اینجا دلم نمیگیره. حسین گفت: فردا ظهر میام میبرمت. فردا سن آقا تلفن زد گفت ما در نهار بخور آماده باش دارم میام مادر خیلی نتوانست غذا بخورد. به خانه که رسید سرکوچه زنهای همسایه آمدند استقبال. ما در احوالپرسی گرمی به آنها کرد و گفت نه مگه زیارت بودم چرا امدین استقبال.؟! گفتن دلمان تنگ شده بود.حسین همراه مادر قدم به خانه گذاشت و خانه با تمام خاطره های علی دور سرش چرخید.مانده بود به زن داداش چه بگوید به مادر چه بگوید خیلی سخت را نگه داشته بود. این دو روز با بزرگترهای فامیل مشورت کرده و قرار بود روز قبل از تشییع مادر و خانم علی خبر را بفهمند. خانم علی از دیدن مادر و حسین آقا خوشحال شد مادر را بوسید و و با حسین آقا احوالپرسی کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت. و بعد هم احوال علی را پرسید.حسین آقا به خودش مثل شد و گفت حال علی خوب بود انشاالله به زودی برمی گردد. معصومه خانم نفس راحتی کشید ازدیشب تاحالا دل توی دلش نبود .بعد از خوابی که دیده بود..‌ ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷روز دوم عملـیات والفجر ۸بود, در نخلستان های فاو. عراق که شک شــدیدی از عملیــات ایران خورده بود با چـنگ و دنـدان مے خواسـت نیروهای ایرانے را پـس بزند. غروب بود, بعد از نماز مغرب, که سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. بمب مے انداخت اما انفــجاری نداشـت, ناگهـان بوےبدی فضا را پر کرد. سید فریاد می زد شیمــیایی, شیمیایی. ماسک بزنید. یکی از بسیــجی ها ماسک نداشت. سید ماسـک خودش را به او داد. چند قدم دیگر رفت و فریـاد زد ماسک بزنید. افتاد روی زمین. ایستاد چند قدم رفـت و افتاد. رفتـم کنارش. نفســش بالا نمـی امد. با هر جان کندنی بود کشیــدمش عقــب و در یک قایق گذاشتــم. نه روز تهــران بســتری بود و ذره ذره اب شــد تا شهــید شد. 🌷 سیدعبدالحسین ولی پور فارس 🌹🍃🌹🍃 شهدای شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. .. غیر ممکن بود مثل هــمه صریح و ساده و همـــه فهم حرف بزند. 😇 بعد از عملیات بود، ســراغ یکی از دوستان را از او گــرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد، گفتم: «راستی فلانی کجاســت؟» گفت بردنــش «هوالشافی.».. 🧐 شستم خبــردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارســتان.🚑 بعد پرسیــدم: «حال و روزش چــطوره؟» گفــت: «هوالباقی.»😔 می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخنــدم یا گریه کــنم.😥🙄 حمید امانی* فارس والفجر ٨ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌼☘ فقط حوالی شماسٺ کھ هواهسٺ ٺا وقتی سیمِ دلمان به شما وصل باشد نفــــــــــس میکشیم خدانکند لحظھ اے از شما جدا شویـم کھ دیگرے هوایی برای نفس کشیدن نیسٺ... 🤚 🍃 🌼☘ @shohadaye_shiraz
علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند. هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران هستند ... » * 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواب دیده بود باران تندی می بارد و روی بلندی ایستاده و دارد به جمعیتی نگاه می‌کند که چند شهید را تشییع می‌کنند.شهدا که نزدیک شدن روی یکی از تابوت ها نوشته بود: «شهید عبدالعلی ناظم پور» از خواب پریده و تمام بدنش یخ زده بود. حسین آقا که این یکی رو سر کرده بود با زن داداش روبرو نشود به سختی خودش را کنترل می‌کرد کمی که نشست رفت سراغ نقشه اش و گفت: «زن داداش بچه ها گفتن عبدالعلی دانشگاه قبول شده و فتوکپی شناسنامه را می‌خوان که دانشگاه ثبت نام کنند» معصومه خانم متفکر چیزی نگفت و آرام بلند شد و رفت از اتاقشان آلبوم عکس علی را آورد و به او داد. همش فکر می کرد چرا علی راجع به دانشگاه به او چیزی نگفته.؟! همین که حسین آقا عکس عبدالعلی را از آلبوم بیرون آورد.زن داداش دلش هری ریخت پایین و پرسید: «حسین آقا میگم علی کدوم دانشگاه قبول شده؟! حسین آقا در حالی که سعی می‌کرد خوب نقش بازی کند گفت: نمیدونم .قضیه رو میپرسم خبرت می کنم اما شنیدم جای خیلی خوبی قبول شده! لرزش صدا و سرخ و سفید شدن رنگ صورت حسین آقا خیلی مشهور بود و خداحافظی کرد و رفت. کم کم چند تا از اقوام در زدند و آمدند خانه پیش مادر نشستند. دوباره در زدن این با چند تا از زنهای همسایه آمدند. زنهای اقوام دور و نزدیک هم کم کم رسیدند.همسایه‌ها از مادر اجازه گرفتند و چندتا پتو گوشت کنار حیاط پهن کردند. به خودش گفت :یعنی اینها به خاطر دنیا آمدن بچه حسین آمدند؟! در دلش غوغایی بود احساس عجیبی داشت .چند روزی از رفتن علی بیشتر نمی‌گذشت. یک مرتبه آقا رسول پسر بزرگش با چشم هایی که نمی توانست جلوی اشک ریختن شان را بگیرد وارد شد. آمدن آقا رسول یعنی یک اتفاق بزرگ با ترکیدن بغض آقا رسول همزمان صدای شیون زنها به آسمان بلند شد. این چنین بود که حوالی نمازمغرب چهارم بهمن ماه ۱۳۶۵ عبدالعلی ناظم پور فرزند احمد به شهادت رسید و حوالی نماز صبح پنجم بهمن ماه ۱۳۶۵ علیرضا ناظم پور فرزند حسین به دنیا آمد. خداوند یک علی را از این خانواده گرفت و یک علی را به آنها بخشید. ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌺 نمازِ شب‌خوانِ مخلص... شب عملیات بچه‌ها رو تقسیم کردم تا هر کدوم ساعتی رو بیدار باشند.گفتم: چون غلامعلی می‌خواد نمازشب بخونه، پاسِ آخر از ساعت 3 تا 5 برای او غلامعلی خندید و گفت: اگه می‌خوای امشب من رو مجبور به نماز شب کنی، اشکال نداره. گفتم: اگه اعتراض کنی ، به همه میگم هر شب وقتی خسته از مانور بر می‌گردیم، تو چراغ‌ها رو خاموش می‌کنی و می‌نشینی به راز و نیاز... غلامعلی پرید وسطِ حرف ، و بحث رو عوض کرد... 🇮🇷 غلامعلی دست‌بالا 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی : ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که یک شهید را دارد ملاقات میکند ، حس بکند یک مجاهد حقیقی را ملاقات میکند 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در هر قنوت؛ تا پدرت یاجواد(ع) گفت سائل رسید و پشتِ درت؛ یاجواد(ع) گفت🌺 «آدم» به پنج تن متوسّل شد و سپس «آمد» نشست دور و برت یاجواد(ع) گفت🌺 (ع)✨🌺 (ع)🎉 ✨🌺 ☘☘☘ ﺷﻴﺮاﺯ 💐💐💐💐 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75