eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین. 🔸 خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی ها و نافرمانی ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری ات ای فریادرس دادخواهان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
شبها نمازشب می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرآنمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره ذاریات بخونیم ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ اﻳﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﺳﺒﺐ ﻧﻮﺭاﻧﻴﺖ ﺷﺐ اﻭﻝ ﻗﺒﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌹 💐 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ صلوات 🌹🌷🌹🌷 : ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * چشمش تنگ شده بود،انگار به چیزی فکر کند. «... ببین کجا آوردی ام! در خواب هم نمی دیدم. همه چیز دست توست. اینجا، آنجا، هر جای دنیا که باشم دست بر نمی دارم. باورم نمی شود.... هرچه صلاح توست. اصلاً برنامه ای نبود که من بیایم اینجا. یک دفعه دو تا فیش کسی دیگر جور شد.... شکرت..» ذره های روغن در کاسه می بست. زردی کم کم مشخص می شد. _... مرد عزیز! از دار دنیا ای خونه نیمه تموم داری.‌‌. اینم میخوای بفروشی که چی بشه؟! پس بچه هات چی میشن؟! _خونه اینجامو می فروشم که خونه اونجا رو بخرم. بچه هام خودشون بزرگ میشن، گردن کلفت میشن ،خونه میخرن‌. خدا کریمه بابا. ما هم هیچی نداشتیم. _.... شمو از طریق سپاه برو ‌مگه سهمیه ندارین؟! _نه ،حاجی خسرو! طول می کشه اگه بخوام به انتظار سپاه بشینم. شما لطف کن اسم ای دوتا فیش عوض کن. یکی به اسم خودم یکی ام به اسم بابام. _من سال اولم نیست که مدیر کاروانم ها! صلاحه به جای خودت مامانت بفرستی بره!مرد حسابی باباتون داره میره حیف نیست سر پیری باهم نرن؟! _آقوی چمن پرور. گوشاتون بیارین... احترام مامانم واجب ولی خب، اوشون سال دیگه م زنده ان خودشون میره مکه. من خودم مشکل دارم. من خودم مشکل دارم. خودم مشکل دارم...» «من خودم مشکل دارم. به خودت قسم،من خودم مشکل دارم. دیگر نمی توانم. این چند سال به همه جا کشاندیم. خسته شده ام. چرا من نه؟! چرا فقط دوستانم؟! چرا؟ فکر بچه ها و مادرشان عذابم می دهد. می آید سراغم و نگهم می دارد. نمی دانم،نمی گذارد بروم این فکر ها. خودت حواست به آنها باشد. همه چیز تویی. ولی من خسته ام. دیگر حالم به هم می خورد از ماندن. نمی‌توانم. به غربت زهرایت قسم نمی توانم... به یقین برسان و ببرم. مگر نگفتی یا ایها النفس المطمئنه.... الی ربک راضیه مرضیه..... راضیه و مرضیه را هم می سپارم به خودت. در حق شان که پدری نکردم. هر چه بود از تو بود. خدایا تنهایم به چه کسی درد دلم را بگویم که بفهمد....حالا نمی توانم شب ها را بیدار نمانم تا صبح در مسجد پیغمبرت. رحم کن. ببین، زانویم بس که پیاده آمده ام و رفته ام شبها در این راه، تاول زده،تکه تکه شده و نمی فهمم. محبتت اینها را از یادم برده. نگذار خون جگر بمانم.. به کی شکایت کنم؟ به کی....» بخارهای برنج،حلقه زده بودند و به هوا رفته بودند. توی این دو سه دقیقه، خورشت هم مثل برنج سرد شده و چسبیده بود به جداره های ظرف پلاستیکی یکبار مصرف. یکباره دو بمبولی را دید که نشسته‌اند در پناه سایه ماشینی کنار جوی آب و با حلبی ها چیزی می سازند. آنها را که دید، انگار با چشم،صدایشان کند، نگاهشان چرخید به طرفش. حلبی ها را رها کردند و دویدند. منصور خندید. در این که اهل یکی از کشورهای آفریقایی بودند، شکی نداشت. قبل‌تر،دست و پا شکسته عربی با آنها صحبت کرده بود و آنها به زبان دیگری،با اشاره جوابش داده بودند و هر دو با هم خندیده بودند. منصورهم ریز خندی زده بود. قیافه ها شان بیشتر اتیوپی را به یاد می آورد. شاید هم گینه،ساحل عاج..یا... دستش را پس نزدند. ولی رج سفید دندان ها در صورتشان درخشید. یکی‌شان که کوتاه تر بود،به زحمت دست کرد در جیب شلوارک خاکستری اش،حوالی جیبش از جای دست، مثل لکه های روغن،سیاه بود و بالاتر،کم کم، سیاهی محو می شد،و شکلاتی به منصور ،تعارف کرد. گرفت و بازش کرد. مشتش را پر آجیل کرد و در دست‌های هردوشان نصفانصف ریخت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
21.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکرم مشغوله به اینکه... 📹 | کانال کمیل 🎙روایتگری در اردو راهیان نور؛ ۱۲ اسفند ۹۵ (ظهر پنجشنبه، شهادت حضرت فاطمه "سلام الله علیها"، کانال کمیل) ➕ تصاویر اختصاصی مناطق عملیاتی 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
『 مـٰاه‌رمضان‌درکنارابراهیم‌هادی:⬇️ 』 مــےگفت‌: همہ‌چیزدست‌خداست☝️🏻' تمام‌مشکلات‌‌بشربہ‌خـاطــر مــااز خداست🚶🏿‍♂💔.. ماباید باشیم ! هرچہ‌گفتہ‌بایدقبول‌کنیم،خیروصلاح‌مادر همین‌است🌱'! .🔹🔹🔹🔹🔹🔹 پیامبرصـلےالله‌علیہ‌وآلہ: ماه‌رمضان،ماه‌خداست‌وآن‌ماهے است‌کہ‌ خداوند درآن‌ رامــےافزایدو گناهان راپاڪ‌مـےکندوآن‌ است📿: ) -📚بحارالانوار؛جلد⁹⁶.. 🔹🔹🔹🔹🔹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ... احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید؟ می گفتیم به چه دردت می خوره؟ می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم! می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم. بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است! احمد كشاورزى 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
صبح در چشـمانت حـل می‌شـود و زیبـایی چشـمانت  را باید رمز روز قـرار داد ✨چہ زیبـاست با تـو یڪی شـدن در ابتـداے صبح.. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از گلزار شهدا
⚽یک هیچ عقب بودیم که داور به نفع ما پنالتی گرفت، بازیکنان تیم مقابل برا داور خط و نشان کشیدند که بعد بازی حسابت را می رسیم... محمد که پنالتی زن خوبی هم بود پشت توپ رفت و با قدرت توپ را زد بیرون و ما باختیم! چند روز بعد گفت،بچه هابابت باخت معذرت،بعضی وقتاباید به فکرسلامتی داورهم بود. 💟محمدعلی پنجم اردیبهشت ماه 1365-شب هنگام –در حال وضو مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و در هلهلة شوقِ فرشتگانی که میلاد دوازدهمین اختر تابناک آسمان ولایت را جشن گرفته بودند سر بر خاک مجروح فاو نهاد و آسمانی شد. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * آقای ریاضت از خرید آمده بود و می خواست وارد هتل شود که به خواهش منصور،دوربین را آماده کرد در دو طرف بغلشان کرد.آقای ریاضت که« آماده یک ،دو ،سه » می‌گفت منصور شکلات را زیر دندان چرخاند و ملچ ملچ کرد. _بگیر دیگه بابا چه کار می کنی؟! دستت درد نکنه... زودتر چاپش کن ببینم چه شکلی شدیم. سر پیش آورد و پیشانی شان را بوسید.ظرفها را از روی زمین برداشتند و برای منصور دست تکان دادند. منصور تا چند پله که بالا می رفت،سر می چرخاند و می خندید و باز پله بعد. با آقای ریاضت به اتاق رسیدند. _لابد رفته بودی پیش رک و رفیقات؟! _ها ..زبونشون هم نمیفهمم ها! ولی انگار ۲۰ ساله همدیگه رو میشناسیم. آرام خم شد و دست که به زمین گذاشت روی پای سالم تکیه کرد و پای دیگر را دراز کرد. «آخیش» پتوی زیر پایش را صاف کرد.شلوار را تا زانو بالا زد و شروع کرده پیچاندن پارچه دور پایش. پای مصنوعی را در آورد.گوشه اتاق پتوی انداخته بودند روی پتوهای کف و جایی برایش درست کرده بودند که پایش راحت دراز کند. سرید همانجا تا سری روی متکا بگذارد و غروبی بلند شود. بی تاب رفتن به مسجد النبی روز اول هم که کاروان ایرانیان از جده به مدینه رسیده بود،باروبندیل را انداخته بود توی اتاق و له له زده بود برای رفتن به مسجد النبی.همراه با پدر و دیگران پیاده راه افتاده بود چند خیابان از مسافر خانه تا مسجد را و نمی دید آپارتمان ها و ماشین های روز و مغازه ها را. دیواره های مسجد که به چشم می آمد،به شعاع کمی،که همراهان هم به صرافتش نمی‌افتادند،سر تکان می داد،انگار درویشی که گوشه ای نشسته باشد و گوش به آتش دف و نی سپرده باشد.حالت ابروهایش عوض می شد و چشمهایش شفافیتی ازلی می‌یافتند.از دور به سلام خم شده بود و از راهی رفته بود که بخش قدیمی مسجد راه داشت.بی آنکه به صرافت این بیفتد که کدام در استحباب بیشتری برای ورود دارد،از یکی از باب های بخش قدیمی داخل شده بود و بی درنگ با گریه سر ضریح حضرت رسول رسیده بود. بیخود از همه چیز،نیروی میخواست پرتش کند آن طرف نرده های توری مانند دور مقبره،قرآن ها را که ردیف آورده بودند بالا در دوطرف مقبره،بوسیده و نبوسیده کنار بگذارد،سر بگذارد بر سنگهای دورش و های های یا شاید آرام آرام دنیا را به هم بریزد. درد دل کند . و سبک شود با واگویه نهانی به زبانی که خود می‌دانست و او و نه کسی دیگر. اما افسوس که قوانین سعود اینها را بر نمی تابید.دستش را می‌گرفتند و هولش می‌دادند با باتوم می انداختندش آنطرف‌.نماز که خوانده شد در بخش جدید مسجد قدم زده بود و خیره به ستون های سنگی دمادم دست از سینه بر می داشت و به گونه می کشید و غوطه می خورد در تصوراتی مبهم. هرچی بود نه یاد مادر بود نه راضیه و مرضیه و محمد،و نه مادرشان و نه دیگری.. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 🎥موشن‌ گرافی «راهت‌ادامه‌دارد‌سردار» 🔹تقدیم بروح پرفتوح شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی 🔰 نشر دهید 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✅وقتی قرار شد به منطقه طبس برویم .محمد گفت اول نمازمان را بخوانیم .من نمازم را خواندم ولی محمد هنوز گوشه حیاط سپاه مشغول نماز بود. بعد از اینکه نمازش تمام شد یکی از برادرها گفت : _نماز جعفر طیار می خواندی؟ با خوشحالی گفت: _به جنگ آمریکا می روم .شاید هم نماز آخرمان باشد. در بین راه مثل همیشه شروع کرد به قرآن و حدیث و تفسیر و سوره اصحاب فیل را برایمان تشریح کرد. گفت: آمریکا قدرت پیروزی بر ما را ندارد. * * 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مدتی بود تصمیم گرفته بودیم عکس و نام شهدای شیراز را به خانه های تحت پوشش خیریه ببریم. قرار بود برای دیدن یکی از خانواده های تحت پوشش خیریه بروم. تماس گرفتم و گفتم دو نفر هستیم که برای دیدار می آئیم. وارد منزل شدم. وقتی نشستم، قاب عکس شهید اردشیر خواست خدایی را از کیف در آوردم و گفتم این هم نفر دوم که گفتم همراه من است... تصویر را به خانواده هدیه دادم و پس از کمی خداحافظی کردم. هنوز مسافت زیادی دورنشده بودم که تلفن زنگ خورد. همان سرپرست خانواده بود،‌گفت برگردید اتفاق عجیبی افتاده! گفتم چی شده؟ گفت:‌دخترم شهید همراه شما را دیده! سریع برگشتم. گفتم چی شده؟ گفت: دخترم که پشت پرده بود،‌می گه وقتی شما وارد شدید،‌ و صدای سلام دو نفر را شنیدم! بعد که نگاه کرده،‌ همراه شما،‌ فردی نورانی را دیده است که وارد منزل ما شده است. از دختر که بیمار بود پرسیدم،‌ فرد همراه من بود چه شکلی بود؟ گفت قد بلند،‌چهار شانه... خودش بود،‌مشخصات شهید اردشیر خواست خدائی.... تصویر شهید را نشانش دادم. گفت: همین فرد همراه شما آمده بودن... 🌷🌹🌷 اردشیر خواست خدائی 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ای_شهیـد دستـی بـر آر ، نفْس ما را هم تخریب کن تا معبرِ آسمـــان به ‌روی مـا هـم باز شود . . . 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ علی کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقی وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه از آلودگی ها و ناپاکی ها پاکیزه ام کن و بر شدنی های مورد تقدیرت شکیبایم گردان و به پرهیزگاری و هم نشینی با نیکان توفیقم ده، به یاری ات ای روشنی چشم مستمندان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪ ﺩﻝ اﺯ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ ﺣﺮﻳﻢ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ ع ﺑﻜﺸﺪ .... اﺧﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺭﺳﻴﺪ و ﻓﺪاﻱ ﺑﻲ ﺑﻲ ﺷﺪ .... 🌷 🎊 🌺🌹🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * حالا دیگر نمی‌توانست صبح ها یا عصرها، همین یک ساعتی که از ساعت شش صبح که در قبرستان بقیع را باز می گذارند،نیاید و بر قبر های ساده و غریب امام حسن، امام محمد باقر، امام سجاد و امام صادق ننگرد و برگشتنا سیری نگرید. و چه لذتی که نداشت گریه در آن هوا. نه مرثیه ای بود برای عزیزی از دست رفته که با گذشت روزها و سردی خاک خاموش شود،که گریه ای بود برخویش و ستایشی سترگ بر آن ها. _با اجازتون من یه چرتی بزنم. _بخواب بابا جون بخواب! شب تا صبح که خواب نداری. به کمر دراز کشید و پای راست را انداخت روی پای چپ و درپچاپچ آقای کلاهی با پدر، چشم هایش روی هم آمد. ساعد راست را گذاشت روی دو چشم. سبکی دل از فوران دردهای انباشته...رخوتی دلخواه می دوید در رگهایش و حتم، در رویای پیش از خواب، پیش رویش بود شیراز با تمام دلبستگی هایش. لابلای جرقه‌های سرخ و سفیدی که اول خواب می آیند و محو می شوند، به فکر افتاد نامه ای که به محض رسیدن به مدینه برای خانه نوشته بود رسیده یا نه. لحظه ای طرح دستخط ریزش را دید و بعد شادی بچه‌ها را. دیشب هم که مثل همه شب ها ساعت های یازده شب به وقت ایران، به خانه زنگ زده بود، بچه ها خمیازه کشان تا آن وقت شب بیدار بودند برای حرف زدن با پدر و گفته بودند نامه هنوز نرسیده.. بابا کی میای؟! اونجا مثل اینجا هوا گرمه؟! نه اون دوتا خوبن، فقط محمد بهونه میگیره! ...سایه های مدینه به سر حد کشیدگی می‌رسیدند که سراپا نشست و چشم مالید. _لا اله الا الله... حسابی هم خواب رفتیم ها. _نه بمیرم بسته زبان اصلا نخوابیدی ..وقت کردی یه کم بخواب! بر دیوار اتاق، تصویر سیاه و سفید نوجوانی حضرت رسول، مات دیده می‌شد. چند بار چشم فشرد و آنی خوب نگریست. و چشم چرخاند طرف پدر. _میگم آدم مدینه جلو باشه خیلی خوبه ها. هشت روز خودشو آماده میکنه برای مکه. ولی مدینه عقبی هم چیز دیگه است. آروم آروم آدم از محیط دور میشه نه یک دفعه ای. شب را با شعاع های نور چراغ ها و چلچراغ های حرم گذراند و تا دم دمای سپیده به سجده رفت و رکوع و بیرون آمد و به ستون‌های سنگی با نگاره های پیچ در پیچ شان تکیه داد و فکر کرد و فکر. اما فردا روز و دو روز دیگر باقی مانده از مدینه را به محل جنگ احزاب رفت و محل جنگ احد و مزار حضرت حمزه و مسجد قبا. یک شب مانده به حرکت به مکه، گوشه دنجی از جمعیت گیر آورد، زانوها را جمع کرد و ستون دست ها و دست ها را ستون سر و نم نم گوش داد به زمزمه دعای کمیل روضه خوان کاروان ایرانیان. «مدینه شهر پیغمبر..... الحقیر المسکین المستکین...‌ یارب یارب...» باروبندیل که می بست سایه ساختمان های بلند مدینه کشیده تر شده بودند. در خارج شدن از اتاق،بی اختیار نگاهش چرخید به نوجوانی حضرت رسول و از لبخند روی لبانش،لبانش کش آمد. اتوبوس ها به راه افتادند تا مسجد شجره یک فرسخی مدینه. دیواره های مسجد با سوسوی چراغ هایش به چشم می خورد. غروب بود که با دیگران لباس احرام پوشید،همه یک دست سفید سفید. نماز که خواندند،در تاریکنای شب به راه زدند «لبیک لبیک» گاه سری روی شانه کناری می افتاد و گاه زمزمه ای دسته جمعی در می گرفت. از همین زمزمه های رایج بعد از انقلاب بین بچه ها یا چیز دیگری به زبان عربی، و باز خاموش می شد و کم کم چند سر،خم می شد بر شانه بغلی یا بالای صندلی. اتوبوس همچنان شب را می شکافت تا سر وقت مقرر،صبح همراه اولین اشعه های آفتاب به مکه برسد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"قصه‌ی رزمندگانِ جانباز" یک خانمِ رزمندۀ جانباز موجی دیدم؛ گفتم: وقتی همسرت میریزه بهم، چیکارش میکنی؟ گفتم: کتکت هم میزنه؟! گفت: ببین! بزار منو بزنه، ولی خودشُ نزنه... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌علیرضا آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد . علیرضا گفت: من فقط بادام می خورم، می خوام وقتی حمله کرد، کم نیارم... علیرضا قلی پور 👇👇 ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ : http://eitaa.com/joinchat/230496665
33.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بیانات مقام معظم رهبری در رابطه با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻 نماهنگ| کسی که آمریکا را به زانو در آورد. ▫️سخنان رهبر معظم انقلاب را در مقابل هجمه که دیروز علیه حاج قاسم ایجاد شد، با تمام ظرفیت در فضای مجازی منتشر نمایید. 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔴هزار دیپلمات فدای یک مرد میدان ✍️اگر نبود ، ها الان یا اسیر گرگ ها بودند با آن‌ها.... 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لبخنـدت،آتش به جانـم می زند... آری ، میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام! و می گویی: دنیا محل مانـدن نیست ... بگذریـم ..... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🌷 یک روز مادر گفت برو مدرسه محمدعلی ببین چیکار دارن؟ رفتم مدرسه. مدیر گفت بنا به شکایت معلم ها تصمیم به اخراج برادر شما گرفته شده! گفتم چرا, برادر من که بسیار منظبط و درس خوان است. مدیر گفت: برادر شما کلاس دینی را بهم می زند! گفتم صدایش بزنید تا از خودش بپرسم. امد. سر به زیر و محجوب گوشه ای ایستاد. گفتم چی شده محمد علی؟ چیزی نگفت. اصرار کردم. سرش را بالا اورد, بدون ترس یا ذره ای لرز از مدیر گفت:معلم دینی به جای اینکه از دین بگوید اراجیف تحویل بچه های مردم می دهد و از دستگاه سلطنت تعریف و تمجید می کند, من هم جوابش را داد. با وساطت من اخراج نشد. اما خودش دل از مدرسه کند و رفته مدرسه حکیم. چهار سال تمام با اینکه پانزده شانزده سال بیشتر نداشت در حال مبارزه با رژیم شاهنشاهی بود, این اواخر هفته ای دو شب بیشتر در خانه نبود و بقیه شب ها در مسجد بود یا در خیابان در مبارزه... محمدعلی دعایی 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * ساعت های هفت صبح به محل اقامت خود در مکه رسیدند. دقایقی توقف کردند و باز، اتوبوس ها خیابانهای مکه را رد کردند و در فاصله پانصد متری مسجد الحرام ایستادند. انتظار برای نظم دادن مسئولین کاروان، برای منصور و خیلی ها سخت می نمود. به دریای سفید پوش ها پیوست و لنگان، دم مسجد رسید. نه تفتیش مأموران سعودی را حس کرد و نه کندن کفش هایش را. موج موج سفید و هلهله و حیرانی. از لابلای ستون ها،همه چیز سفید می‌نمود. میان موج های سفید،ستون به ستون می‌رفت تا سیاهی به چشم بیاید. موج می خورد و به پا فشار می‌آمد و دست ها را باز می‌کرد و باز هل می خورد و پشت ستونی می‌رفت. لحظه ای نقشه های ستون را دید و باز هل خورد. گردنش را کشیده کرد و روی پنجه پاهایش ایستاد تا بالاخره سیاه و آشنا در نظر آمد. پیر و جوان و زن و مرد و... همه را می دید و نمی دید. حسی به شکل خطی نامرئی از فرق سر تا به کمر دوید، با دیدن مکعب سیاه،و از دو نگاه دو قطره چکید. شاید روی پارچه ای سفید بر تن مسلمانی از کشورهای دور،چین، عراق ،پاکستان ،رومانی، آمریکا یا اندونزی. مکعب سیاه در پس پرده شفاف تکان تکان می خورد. موج خورد و به حلقه پیوست. کنار خط سیاه رنگ سنگی در امتداد حجرالاسود هفت دور باید می‌گشت و در ازدحام و هجوم این موج‌ها آنی اگر شانه چپ از کعبه وا نمی چرخید طواف مقبول می‌شد.... سبحان الله و الحمد.... ایمانا بک و تصدیقا... و سعیا مشکورا... صادقا و رزقا واسعا... طواف که تمام شد، از همه سفید پوش ها به زحمت کنار کشید تا نزدیکی‌های مقام ابراهیم و دوگانه ا‌ی در کنار آن گذارد. از حریم خانه بیرون آمد. با دیگر حجاج، کنار کوه صفا ایستاد. فاصله ۴۲۰ متری تا کوه مروه را هفت بار پیمود.سعودی‌ها این مسیر را به‌صورت راهرویی دوطبقه و سرپوشیده در آورده بودند. از طبقه اول می رفت این راه را. به روبه روی کعبه که می رسیدند،حدود هفتاد و پنج متر را به هروله می رفتند و بدن ها را پایین و بالا می بردند. سعی بین این دو کوه کوچک سنگی که تمام شد، هجده متری خانه کعبه، به زیرزمین صحن مسجد الحرام برگشت؛ سر چاه زمزم. از آب خنکش نوشید و به سر و صورت زد..‌. باز کردن بند قهوه‌ای رنگ دور پا روزی اگر نبود،نمی شد. عادت شده بود. جزو کارهای روزمره. اما نه بدین سان توی هتل، پیش چشم پدر و هم اتاقی های دیگر. جفت پلاستیک خشک را باز کند، پایین کاسه زانو، انتهای پا، همان جایی که بخیه های چند ساله محو شده اند، تاول تاول باشد و زرد رنگ و گوشه اش سرخی خونی لخته. پدر چندشش شد، دو تای دیگر هم. انگار آمدند چیزی بگویند و نگفتند. شاید منتظر بودند پدر بگوید که برای اعمالی که می شود نیابی انجام داد، منصور نیاید با این پاهاش.لابد یک حس انسان دوستانه یا تصور احساس ضعف منصور از ترحم آنها، بازداشتشان از این گفت. _منصور بابا جون خوب چرا با عصا راه نمی ری؟! با خنده فوت می کرد به سر کاسه زانو و دست ها را حلقه کرده بود بالاترش. _ببخشینا! حالا که فعلا از همه تون زودتر طواف کردم! هر کدومتون میگین تا باهاتون مسابقه دو بدم ..مگه چلاقم؟! لبخندی شیرین و راضی به لب ها آمد. هنوز فوت می کرد مثل کسی که مشغول کار مهمی باشد. فردا روز هم که از غار حرا برگشت هم همین طور بود تاول پاهاش ولی چندش آورتر. بعد از حج کوچک،لباس های سفید کنده شده بود. مصمم و مقتدر،پیاده به راه افتاد طرف غار حرا. سنگ های کوچک و بزرگ را پشت سر گذاشت.شعب ابی طالب، گرسنگی و زجر های سه ساله صدر اسلام را چشید. از روی« پل الحجون » به چشم انداز مزارها نگاه کرد. ابوطالب ،خدیجه کبری ،اجداد پیامبر و... ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم : اگر صاحب‌منصبانی آدرس غلط دادند و در جامعه دو صدایی پیرامون دشمن درست کردند، مرتکب شده‌اند. کوچه دادن به دشمن، بدترین نوع خیانت است. ترویج فهم غلط از دشمن، حساسیت جامعه را از بین بردن و در درون آن تفرقه درست کردن، خیانت است! خائن 🔺🔹🔺🔹🔺 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای کریم خاندان اهل بیت آفتاب آسمان اهل بیت اولین فرزند زهرا و علی شادی و لبخند زهرا و علی 🌺 ✨🌺 ✨🌺 💖💖💖 💖🎊💝🎊💝 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 بعد از کربلای ۴ بود. دیدم عبدالقادر با ناراحتی کنار سنگرش نشسته, و از ناراحتی به دست و پاش می زنه و می گه, همه رفتن و من موندم! گفتم, بلاخره همه که نباید شهید بشن, شما باید بمونی و این بچه ها را فرماندهی کنی! گفت این حرفا کشکه, آنقدر هستند که فرماندهی کنند... مرا برد به سنگرش. گفت خطط خوبه؟ گفتم: اره. یه مقوا را پانزده تکه کرد و گفت اسم دوستای شهیدمو می گم. بنویس تا بزنم جلو چشمم. گفت و نوشتم, یک مقوا زیاد آمد. هرچی فکر کرد کسی یادش نیامد. گفت خداییش بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی! گفتم نگو... گفت به حضرت زهرا(س) قسمت می دم, بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی. نوشتم. با رضایت اسمش را برداشت و گفت به زودی به درده شما می خورد! بعد از کربلای ۵ دیدم همان مقوا را هم زدن بین اسم شهدا! 🌹🌹🌹🌹 ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
❣تنگ است دلم ميل رهايي دارد بايادحسن (ع) چه كربلايي دارد✨ ❣ترديد نكن تصورش هم زيباست ايوان حسن(ع) عجب صفايي دارد✨ ✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz