eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 🌟 6⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ اَلا اِنَّهُ یَسِمُ كُلَّ ذى فَضْلٍ بِفَضْلِهِ، وَ كُلَّ ذى جَهْلٍ بِجَهْلِهِ.اَلا اِنَّهُ خِیَرَةُ اللَّهِ وَ مُخْتارُهُ.اَلا اِنَّهُ وارِثُ كُلِّ عِلْمٍ وَ الْمُحیطُ بِكُلِّ فَهْمٍ. هشدار! ✅ هشدار! او (مهدی علیه السلام) هر ارزشمندی را به اندازه ی ارزش او و هر نادان و بی ارزشی را به اندازه ی نادانی اش نشان دار کند. هان! او نیکو و برگزیده ی خداست. هشدار! اوست میراث دار دانش ها و احاطه دار بر اِدراک ها. 📚فرازی از بخش هشتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰سـاده و بے ریا بود, تمـام زندگیـش یڪ چفیـہ بود. ڪه زیر انـداز و رو انـداز و جانمـازش بود. هـر چنـد وقـت یڪبار به بچه ها یک دسـت لباس خاڪی جدیـد مے دادند. بچه هـا لبـاس هاے ڪهنه را, در جاے مشخصے مے انداختـند و لباس نـو می پوشیـدند. رضا اهـل لبـاس نو گرفتـن نبـود. بچہ هـا ڪه می رفتـند, توےهمـان لـباس هاےمنـدرس مے گـشت و سـالم تـرین را بر مےداشـت و با لبـاس ڪهنـه خـود عـوض مےڪرد.مے گفـتیم خوب لـباس نو بگــیر! گفــت:بیت المــاله, حیــفه, این لـباس ها را هــنوز میشــه استفــاده کرد! 🔰این هــم کوتـاه ترین وصــیت نامه اے ڪہ تا به حال دیـدم: "بســم الله الرحمن الرحيم . اينجانب محمدرضا زهتاب فقط به خاطر و الله جانم فداي اسلام. که حياتم چه ارزشي دارد در برابر نام الله.والسلام" محمد رضا زهتاب 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت سید موسی حمیدی از وقتی که تیپ فاطمه زهرا (س) با تیپ امام سجاد (ع) ادغام شد و لشکر فجر شکل گرفت باهاشم آشنا شدم. آخرهای سال ۶۱ بود تا پیش از آن فقط از هاشم شنیده بودم که خیلی نترس و چنین و چنان است. بعدش دیگر شدیم دوست صمیمی و به قول معروف یک جان در قالب دو تن. پرکارترین کار شناسایی را در منطقه بیات دهلران داشتیم که گروه ما معروف بود به گروه فلق و تقریباً شبیه بود که شناسایی نرویم.چیزی که از آن مقطع خیلی توی ذهنم باقی مانده مسیری بود که باید توی روز روشن و در دید عراقی ها می رفتیم.یک مسافت حدود ۲۰۰ متری یعنی همان نزدیکی های غروب که راه افتادیم به پای یک ارتفاع که می‌رسیدیم هیچ راهی جز گذشتن از مقابل دید عراقی‌ها نداشتیم. چون راه دیگری نبود . اگر می‌خواستیم توی تاریکی شروع رفتم کنیم هم برای برگشت به روشنایی صبح می‌خوردیم. همیشه به آن نقطه که می‌رسیدیم از احساس اینکه دشمن ما را ببیند دلهره داشتیم. اما هاشم خیلی راحت سرش را پایین می انداخت و به راهت ادامه می داد . اتفاقا من هم همیشه پشت سرش بودم میگفت: « سید را بخون و پشت سرم بیا» آن مسیر و معمولاً می‌رفتیم و می آمدیم. تنها موردی که من دیدم هاشم خیلی ناراحت شد واکنش را هم به شکل دیگری نشان داد در یکی از شب‌های شناسایی توی همان مسیر بود. آن شب پره رفتیم نزدیک خط دشمن و یک جایی برای چند دقیقه استراحت کردیم. جای بودیم که بنا بود تامینها را بگذاریم و دوتایی جلو برویم. در همان حالت آرامش و سکوت بودیم که برادری به‌نام طهمورثی که خیلی هم انسان بزرگواری بود از جا پرید و گفت :من یک صدای پا شنیدم. بچه‌ها گوش تیز کردند و بعد هم گفتند که صدای پا می شنوند. هاشم به من گفت: تو هم می شنوی؟! گفتم :نه !گفت :من هم که نمی شنوم. سه نفر نظرشان این بود که صدا می شنوند و احتمال می‌دادند که خطری تیم را تهدید می‌کند.من و هاشم هم متوجه نمی‌شدیم. به ذهنم رسید که چون منطقه زیاد آهو داشت یک وقت آهوی چیزی از دامنه ارتفاعات بالای سرمان را از شده و مثلاً پایش صدایی داده باشد. همین را به جمع گفتم اما آنها زیر بار نرفتند و در نهایت تصمیم بر این شد که کار شناسایی را در همان جا متوقف کنیم. هاشم خیلی ناراحت بود وقتی که قراره برگردیم و پرشتاب راه می رفت. من که به خیال خودم خیلی هم فرز بودم به او نمی رسیدم. رسم بر این بود که باید فقط یک قدم با نفر جلوی فاصله می‌گرفت که ما یک غم ندیدم بین من و هاشم به آن سه نفر بالای ۱۰۰ متر فاصله است. یعنی فقط یک شبه از آنها پیدا بود. کار به جایی رسید که من با هاشم گلاویز شدم. هرچه می گفتم که صبر کن تا برسند اول که هیچ نمی گفت فقط راه میرفت.بعد که من عصبانی شدم فقط گفت :بزار هر بلایی سرشون میاد ؛ بیاد! می گفتم : آخه اگه افتادم دست و پاشون شکست چی؟! می‌گفت :به جهنم که بشکنه! من میگم بریم کارامونو بکنیم اینا وایسادن به دعوا و مرافعه که نه خیر ما دشمن دیدیم و صدای پا میاد...» می‌گفت و تندتند راه میرفت . آدمی نبود که خودش خسته شود بچه ها را. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴سخنان قابل تامل شهید عبدالله زاده: ۹۰ درصد جنگ پشت جبهه هست جبهه از داخل خونه شروع میشه فکرمیکردم هیچوقت نترسم ولی خیلی ترسیدم! کاری کن شهادت دنبالت باشه شهید حسن عبدالله زاده در ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ در تدمر سوریه براثر اصابت موشک کورنت به دوستان شهیدش پیوست 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷زمستان بود و برفُ بوران و جاده ای یخ زده و کوهستانی و حاج منصور که راننده بود. با تکان های آرام ماشین خوابم برد. که یک لحظه از ترس از خواب پریدم، یادم افتاد منصور به خاطر مجروحیت سرش، بینائی چشم هایش کم است! بی آنکه متوجه شود بیدارم، زیر چشمی نگاهش کردم. فرمان ماشین را دو دستی و محکم گرفته بود. اشک از دو چشمانش قطره قطره جاری و در ریش انبوهش جاری بود. لب های درشتش آرام به هم می خورد و می گفت: یا زهرا، یا زهرا ...قلبم آرام گرفت، با نوای یا زهرا یا زهرا حاجی به خوابی عمیق فرو رفتم. دیگر راهش را یاد گرفته بودم، هر وقت مشکلی برایم پیش می آمد، دست به دامن آقا منصور می شدم می گفتم: حاجی یه توسلی کن! بعد از چند روز مشکلم حل می شد، خودش لو نمی داد اما مطمئن بودم مثل همیشه دست به دامن بی بی می شود. راوی سید رضا متولی 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹گروهان در محاصره بود، بچه ها ساعت ها بود که غذا نخورده بودند، همه از گرسنگی پشت خاکریز وا رفته بودیم، که مجید غیبش زد. ساعتی بعد آمد، لباس عراقی به تن داشت، با یک دیگ پر از برنج داغ! از بین عراقی ها رفته بود، از سنگر تدارکاتشان دیگ غذا را تک زده بود. 🔹تازه از بیمارستان مرخص شده بود. شنید زن پدرش بستری و نیاز به خون دارد. سریع خود را به بیمارستان رساند تا خون اهدا کند. پرستار آستین مجید را بالا زد، جای زخم تازه ترکش را که دید، گفت: «آقا از شما که نمی شه خون گرفت.» مجید آستین دست دیگرش را بالا زد و گفت: «از این دست که می شه خون گرفت!» 🔹صبح ها که بلند می شدیم، می دیدم تمام ظرف ها شسته و پوتین ها هم مرتب و واکس زده پشت در سنگر است. نفهمیدیم کار کی است تا زمانی که مجید شهید شد 😔 مجید رشیدی کوچی سمت:معاون گردان امام حسن(ع) – لشکر 19 فجر شهادت:20/4/1364 – میمک، عملیات قدس 3 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه🚨 با توجه به استقبال گسترده خادمین و محبان شهدا از مسابقه کتابخوانی *با آرزوی فرمانده* ( زندگینامه شهید خادم صادق) ، مهلت شرکت در این مسابقه تا ۴ مردادماه شد 💢جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به کانال شهداي شيراز در ایتا و سروش مراجعه نمایید:💢⬇️⬇️ در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 در سروش https://sapp.ir/shohadaye_shiraz همچنین شماره تلفن زیر در واتساپ جوابگو عزیران میباشد: 09029348988 🚨مژده .....یک خبر خوب..👌🚨 افراد متقاضی (غیر از شيراز ) جهت دریافت نسخه این کتاب با مراجعه به لینک سایت زیر, نسبت به خرید کتاب به صورت رایگان و پرداخت فقط ۱۰ هزار تومان هزینه پست ، کتاب را در همه نقاط کشور دریافت کنند ⬇️⬇️ http://ketabefars.ir/book-2 🔺🔹🔺🔹🔺
اگر✋... تیر دشمن💣... جسم شهدا را شڪافت..!!. تیر بد حجابۍ قلب انها را میدرد...💔... و تو اے بانو ...! بدان..! جنگ و مین و ترڪش💣 همہ اش بہانہ بود... شہید🕊... فقط خواست ثابت ڪند... چادر در این سرزمین تا بخواهۍ فدایۍ دارد...❣ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 5⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ پس همه با هم بگویید "ما آنچه درباره امامت علی و امامان و اولاد از نسل علی به ما ابلاغ کردی شنیدیم؛ از آن اطاعت میکنیم، به آن راضی هستیم و در برابرش سرتسلیم فرود می آوریم... با اعتقاد به امامت ایشان زندگی می کنیم. با همین عقیده جان می‌دهیم و با آن سراز قبر برمی‌داریم. آن را تغییر نمی دهیم و هیچ چیز را جایگزین آن نمی کنیم. 📚بخشی از فراز یازدهم خطبه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بعد از مراسم احیا بچه ها در سنگر خوابیده بودند. به سمت سید جعفر رفتم. به خاطر شکستگی پایش یک عصای چوبی همراهش بود، با پای لنگان خودش را به عملیات رسانده بود. گفتم: سید این عصات را بده، باهاش پای برادرم رحیم که خوابیده را بشکونم فردا نتونه بیاد عملیات، خیلی کوچیکه می ترسم شهید بشه! خندید و گفت: نیاز نیس، برادر تو شهید نمیشه! به مهدی ارشاد و حسین آتش پور که کنار برادرم خوابیده بودند اشاره کردم و گفتم: این ها چی؟ خندید و گفت: بله، این دو نفر فردا شهید می شن! روز بعد اکثر بچه های آن سنگر من جمله سید جعفر، مهدی و حسین شهید شدند، اما برادرم زنده ماند! 👆برشی از کتاب لاله سرخ کوشک 🌷🍃🌷 سید جعفر ذاکری فارس 🍃🔹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت این که همه می‌گفتند هاشم با بقیه فرق داشت یک موردش هم عروسی اش بود. هاشم خیلی زود عروسی کردن واقعا سن و سال نداشت از یک طرف هم وقتی نگاه به کارهای این آدم می کردی ، باورت نمی شد که فرصت فکر کردن به زن و زندگی را هم داشته باشد . اولا مثل خیلی ها نبود که بخواهد یک مدت مثلاً بیاید شیراز خدمت کند و گاهی هم برای رفع تکلیف سری به جبهه بزند ..نه ، هاشم بومی جبهه شده بود و آنقدر شب و روز برای خودش کار می تراشید که فکر نمی کردی بخواهد مثلاً خودش را درگیر زن و زندگی کند . با این حال ، یک مرتبه گفت: که می خواهد زن بگیرد . حتی ما شنیدیم که یکی دوبار هم به پدرش گفته بود ، اما او با طعنه گفته بود :« برو بچه ، هنوز خیلی زوده » خلاصه یک وقت ما مرخصی بودیم با خبر شدیم که فلان شب عروسی هاشم است. همه بچه‌های اطلاعات آنهایی که مرخصی بودند را دعوت کرده بود.  ما هم خیلی دوست داشتیم در عروسی هاشم باشیم و ببینیم چه خبر است . جشن را خیلی ساده و بی‌تکلف برگزار کردم برای بچه های اطلاعات هم یک جایی جداگانه در نظر گرفته بود .یعنی یک اتاق مخصوص ما بود .نشستیم به تعریف کردن هاشم هم از وقتی که ما رسیدیم بیشتر از آن که ذهنش درگیر ما بود ‌ .بچه ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتند . مثلاً یادم هست هی به او می‌گفتند هاشم تو مگه با همین روی سر و ریش میخوای زن بگیری؟!» و او هم دستی به سر و صورتش می کشید و می خندید . خلاصه شبی قشنگ و به یاد ماندنی بود .شاید یکی از بهترین شب های که بچه های اطلاعات در یک فضای این چنینی دور هم جمع بودند و بحث ها هم با بحث همیشگی جنگ و شناسایی فرق داشت .همان شببود . ⁦✔️⁩به روایت جلیل عابدینی یک بار برای حمام به اهواز رفتیم. بیشتر از سه هفته بعد حمام نرفته بودیم. از حمام که زدم بیرون ، حسابی گرسنه بودیم . رفتیم طرف خیابان نادر و یک بابی پیدا کردیم . من قبلاً خوش خوراکی هاشم را دیده بودم، اما نه اینکه یک مرتبه آن قدر کباب بخورد. چون هاشم زیاد اهل ورزش بود و تلاش و تقلا داشت. جالب‌تر اینکه یکی دو ساعت بعد که برگشتیم مقر ، بچه‌ها برنج ناهار ظهر را برای شام گرم کرده‌اند و نشستن پای سفره و تا لقمه آخر خورد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 خودش جانباز شده، پدرش شهید شده، برادرش هم در سوریه است... روایت حجت الاسلام ماندگاری از رزمنده فاطمیون که از آقا درخواست کرد که از مادرش اجازه بگیرد به سوریه برود 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75