eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شب‌ها بعد از خوردن شام، کسی حال ظرف شستن نداشت. آنها را پشت سنگر جمع می‌کردیم تا اول صبح و سر حوصله آنها را بشوییم. اما هر صبح که به سراغ ظرف‌ها می‌رفتیم، همه را شسته و تمیز می‌يافتیم. عباس با خنده می گفت: «کار اجنه است!» یک شب با چند نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم، مچ آقا جنه را بگیریم! نیمه شب بود که صدای آرامِ شستن ظرف‌ها به گوشمان رسید. همه با هم یک صدا فریاد زدیم آهای جن... جن... وقتی همه بیدار شدند به سمت محل شستن ظرف‌ها دویدیم و متوجه شدیم که بله! از جن خبری نیست و این عباس است که به جان ظرف‌ها افتاده و آنها را می شوید و متعجبانه به ما نگاه می‌کند. 🌷روزی که عباس شهید شده بود، دیدم یک پیرزن غریبه همین جور گریه کنان، به سر و سینه می‌زند و بلند خطاب به جمعیت می‌گوید: « عباس جونم، حالا کی برای من غذا بیاورد، کی کپسول گازم را بیاورد، چه کسی برای من دل سوزی کند. عزیزم تو رفتی و من هم بی یاور شدم.» 🌷🍃🌹🍃🌷 غلامعباس کریمپور : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه 👈فردا (25 دیماه )آخرین مهلت شرکت درمسابقه کتابخوانی فرمانده آتش ((براساس زندگینامه شهید کمال ظل انوار)) 🔻🔻🔻🔻🔻 اطلاع رسانی و دریافت کتاب وشرایط شرکت در مسابقه از طریق: کانال_گلزار شهدای شیراز http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹ضمنا به 14 نفر از برندگان به قید قرعه پلاک طلا اهدا خواهد شد⭕️ ⭕️هیئت شهدای گمنام شیراز⭕️
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست! چشم ها هم گاهی روے یک چهره گیر می‌کنند...🙃♥️ 🕊️💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰محمد, او و چندتن از فــرماندهان تیپ در حال حمام ڪردن بوده‌اند و همه از زیر دوش بیرون آمدند ولے محمد همچنان زیر دوش حمام بود... بهش گفتیم: محمــد زودباش چقدر طول می‌دهی‼️ محمدگفت: دارم می‌كنم ڪه خدا دلش نیـاید مرا نكند ....😳😇 🔰زیارتنانه حضرت زهرا (س) خواند و تو جیبش گذاشت .... چند ساعت بعد تیــر خورد به آن جیبش که زیارتــنامه بود .... قــلبش همـراه با زیارتــنامه ســوراخ شدند .... روز شهــادت سال ۶۵ در عملیاتے با رمــز حــضرت زهرا(س) شــهید شد 😭 محمد غیبی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _خانم میگی چیکار کنیم ؟هرجا میگی تا ببریمش !چندتا از دوستای غلام اومدن توی بانک پیش آقا محمد علی و گفتن ما دیدیم شهید شده، امید الکی به مادرش ندید. _اصلاً چنین چیزی میفهمه که ما امید بهش بدیم؟! آخه مرد یه چیزی میگیا !من کی بهش میدم ؟!من فقط میگم باید ببریمش یک دکتر بهتر! تمام این اتفاق ها را مادرم بعد ها برام تعریف کرد .همه چی می شنیدم و می دیدم فقط نمی‌توانم آن روزهای مریضی  ام را به یاد بیارم.مادرم لحظه ای تنهام نمیذاشت اصلا حواسم سر جاش نبود. نمیدونستم شب و روز کی هست .همین جا بلند شدم نماز می خوندم. همینجور که نماز می خوندم یکی محکم زد توی در. همینطور که چادر روی سرم بود دویدم در را باز کردم. حالا حدود ۳ سال از روزی که خبر داده بودن غلام زخمی شده میگذشت. دیدم به خانمی هست که بعدا فهمیدم همسایه مون بوده. _خانم جان مژده بده!! اسم غلامعلی را یک اصفهانی شنیده تو رادیو عراق اسمش رو خوندن، شوهرم گفته بیام خبرت کنم تو رادیو خواندن غلام علی رهسپار! بازم غلامعلی را آورد و بدنم به لرزه افتاد روسریش رو محکم گرفتم و گفتم: _تو را به حضرت عباس راست میگی ؟!تو رو به حضرت علی راست میگی؟! تمام بدنم می لرزید بلند بلند گریه می کردم. مادرم دوید طرف با چند قطره آب به زور داد خوردم. _خانم مگه نمیدونی این حالش بده؟ چرا عذابش میدی ؟چرا میای اسم پسرش رو میاری ؟زودی اورژانس خبر کن .دخترم داره میمیره! تااورژانس اومد گوشی را گذاشت روی قلبم و گفت: مال اعصابشه. یک آمپول بهم زدن و رفتن.بیشتر وقت اورژانس خبر می کردند. از بس حالم بد بود بیشتر فامیل بهم سر میزدن به همه گفته بودند که دیگه مامان غلامعلی امروز و فرداست که بمیره. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 والله هر کس به این نظام تیر انداخت آواره شد... 🔹حاج قاسم سلیمانی: من تمام علمای شیعه و سنی را می‌شناسم، اشهد بالله که از مراجع ایران تا غیر ایران، سرآمد همه آنان این مرد تاریخی یعنی «آیت‌الله العظمی خامنه‌ای» است. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷بعد از اتمام دوره آموزش عالی توپخانه، شهید طهرانی مقدم تشیکل تیپ توپخانه حضرت یونس(ع) را به آقا کمال ابلاغ کردند،متاسفانه همکاری کاملی با ایشان نشد، برای همین این مسئولیت به من سپرده شد. اما هر وقت به منطقه می آمد به تیپ ما ملحق می شد. یکی از مشکلات ما این بود که درخواست اتش روی یک منطقه یک بحث تخصصی بود که حتماً باید دیده بان، با محاسبات جغرافیایی انجام می داد، برای همین جایی که دیده بان حضور نداشت، یا اجرای آتش توپخانه میسر نبود یا با خطای زیادی همراه بود. وقتی آقا کمال برای عملیات بدر به ما ملحق شد،چند روزی نقشه منطقه جلویش بود و چیزهایی را محاسبه می کرد و می نوشت. نهایتاً جدول هایی آماده کرد و جلد گرفت که در جیب جا می شد. آنها را بین فرماندهان لشکر و قرارگاه ها تقسیم کرد و گفت، شما در هر منطقه ای که آتش خواستید طبق این جدول، اسم رمز آن را بگوئید. از این طرف هم مشخص کرده بود که برای هر اسم رمز کدام آتشبار تیپ باید آتش بریزد... با همین راهکار ساده اش، توانست بین غیرتوپچی و توپچی ارتباط برقرار کند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تنــها‌کســانۍ‌مردانــه‌می‌میرند که‌مــردانه‌زیستــه‌بـاشنــد... 🕊🌱 •✨•🌻• سالروز_شهادت 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭به مناسبت سالگرد شهادت 🌷شب از نیمه گذشته بود که به من دستور داده شد تا جهت شناسایی منطقه جدید بروم. سریع از مقر ابوذر خودم را به نهر هسجان جایی که حاج مجید سپاسی و هاشم بودند رساندم. دشمن بی امان خط را می کوبید و خمپاره دست به دست از آسمان می بارید. باید به سمت جزیره بوارین می رفتیم و خطی را که قرار بود گردان های جدید وارد می شدند شناسایی می کردیم. قبل از حرکت "محمد جواد روزی طلب" من را کناری کشید. در حالی که دستم را فشار می داد با حالت التماس گونه با بغض گفت: حاج عزیز، به هاشم بگو من هم بیام! پیش از این در پرسنلی سپاه فارس با هم همکار بودیم و جواد تازه به عنوان مسئول پرسنلی تیپ امام حسن(ع) انتخاب شده بود، چون دو برادرش پیش از این شهید شده بودند، هاشم اجازه نمی داد که جلوتر از این برود. گفتم: من که اینجا کاره ای نیستم، خودت باید بهش بگی! - گفتم، قبول نمی کنه. تسلیم نگاه پر از خواهشش شدم. با هم کنار هاشم رفتیم. گفتم: آقا هاشم، جواد هم با ما بیاد. هاشم بر افروخته شد و گفت: نه، بیاد چی کار کنه؟ همین الان باید برگرده عقب! اشک از چشم های جواد جاری شد. با التماس و اشک گفت: آقا هاشم من هم می خواهم با شما بیام جلو! هاشم اشک های جواد را که دید کوتاه آمد و گفت: باشه، جواد هم بیاد. حالا جواد از خوشحالی اشک می ریخت. تازه صبح از شیراز به منطقه رسیده بود و حالا داشت از خط جلو رزمندگان هم جلوتر می رفت. بالاخره یک جمع هشت نفری از خاکریز رد شدیم. مقداری از مسیر را که رفتیم، حاج مجید گروه را نگه داشت و به هاشم گفت: از اینجا دو گروه می شیم. شما با غیبی و روزی طلب و ظریفیان از سمت چپ برید، من هم با بقیه از راست. قرار شد بعد از اتمام کار دوباره همین جا جمع شویم. هاشم جلو بود، بعد هم غیبی و جواد من هم نفر آخر. به سمت خانه خرابه هایی که در زیر نور مهتاب دیده می شد رفتیم. ناگهان صدای رگبار تیر بلند شد. همه روی زمین افتادیم. سرم می سوخت، گرمای خون را روی شقیقه ام حس می کردم. نگاهم به سمت هاشم رفت. بی حرکت افتاده بود، جواد هم کنارش بود و دستش روی سینه هاشم بود. زبانم بند آمده بود. هرچه می خواستم صدایشان بزنم، صدایم در نمی آمد. صدای حاج مجید می آمد که هاشم را صدا می زد. دست در شلوار هاشم انداختم و کشیدم تا جواب مجید را بدهد، اما هاشم تکان نمی خورد. راوی عزیز ظریفیان 🔹🔹🔹🔹 برشی از کتاب کربلای شلمچه http://ketabefars.ir/product-41 🌹🌷🌹 هدیه به سرداران شهید هاشم اعتمادی، محمد غیبی، محمد جواد روزی طلب و حاج مجید سپاسی صلوات 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃شٌهد‌ا‌بعد‌شهادت🕊️ عِندَربّهم‌یُرزَقون‌می‌شوند ودست‌هدایت‌گرۍ‌پیدامی‌کنند وبردل‌هاحکومت‌خواهند‌کرد ❤️✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟» پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین! پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت. 🔹 اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.» ما را گذاشت و رفت و شهید شد... شهید حسین دریابار 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید