eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مگه نمی آیید بریم بیمارستان ؟مگه غلام توی بیمارستان نیست؟! تا صبح خوابم نمی‌برد و گریه میکردم حتماً شهید شده اینها چیزی به من نمیگم احساس می‌کردم فردا تشییع جنازشه..دیگه حال دل مادرهایی که داغ بچه شان را دیده بودند ،می فهمیدم. دیگه زندگی برام معنا نداشت. _خدایا اگه غلام علی شهید شده باشه من چطور بدون بچه ام زندگی کنم؟! خواهرم همدم از چند روز قبل اومده بود اینجا و من نمیدونستم .همه اقوام می آمدند پیشش ما کازرون بودیم و انتظارش را می کشیدیم.هی با خودم حرف میزدم و دعا میکردم میگفتم شهید شده .گاهی هم به خودم دلداری میدادم که نفوس بد نزن. همه اقوام دسته دسته از کازرون می اومدن پیشمون او می رفتند در روزی که گذشت. داشتم دیوانه می‌شدم این همه آدم میاد اینجا چیکار؟ چسبیدم به مادرم و التماس کردم _مادر تورو خدا به جان غلام به اینها بگو هر چی شده بهم بگن! چرا راستش رو  نمیگن ؟!اگه شهید شده چرا نمیارنش؟! اگه زخمی شده چرا هیشکی نمیره ببینم بچم چه شده؟! مادرم زار زار همراهم گریه میکرد. _مادر جان آروم باش !میگن غلام مفقود شده !شاید اسیر شده! مثل اینکه ۵ روز قبل از عید (سال ۱۳۶۴ )عملیات داشتند عملیات بدر ..آرام باش خودت رو کشتی که.. تا چهل روز همینطور شلوغ بود و رفت و آمد..الهی بمیرم مادر تمام ظرف هایی که خریده بودی استفاده شد! دوروبرم که خلوت شد روز به روز اوضاعم بدتر می شد.دائم با خودم حرف می زدم روزی نبود که انتظار نکشم چشمم به در نباشه! _ خدایا یعنی میشه یکی بیاد بگه غلام پیدا شده! دیگه حواسم به این بچه ها نبود قطعا کشیدن اینا دیگه از ذهنم رفته بود .به جز غلام به هیچی فکر نمی‌کردم .مادرم همیشه پیشم بود .حواسم می‌شد می‌دیدم کازرون هستم ‌نمیدونم چطور منو می بردند که اونجا حواسم نمی‌شد. _مادر  دهنتو باز کن این قرص رو بزارم تو دهنت. فقط یاد من خیلی قرص بهم می دادند مادرم قرص رو میذاشت تو دهنم و اشک می ریخت و میگفت خدایا دخترمو شفا بده.. روز به روز ورم دستاش بیشتر میشه.مادرجان کمی گریه کن سبک بشی! خدایا دیگه بچه هاشو هم نمیشناسه. پدرم می گفت:شوهرش بنده خدا چقدر بردتش دکتر.اینا  که دیگه از زندگی ساقط شدن .صبر داشته باشد خانم. _چقدر صبر بکنیم مرد؟! الان ۲ ساله روز به روز داره بدتر میشه .نمیشه که دست بزاریم روی دست. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌺🌱🌺🌱🌺🌱
شهدای غریب شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
🌹🌹 با سلام ضمن عذرخواهی از شما سروران گرامی قسمت سی ام از داستان زندگی شهید غلامعلی رهسپار جا افتاده بود ، که خدمت شما بزرگواران ارسال شد . عذرخواهی مارا بپذیرید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 ✍ : مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك باش اوكه پـس ازواقعـه گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى 😭 وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. آرے مــادرم هروقت دلت گرفــت وياد فرزند افتادے برو درمـجلس زهــرا(س) شــرڪت كـن ڪه زهـرا داغ بســيارديده و دلے پر درد وجانكـاه ازپهلوے شكسته دارد. اما مادرم دوست دارم در عزايم همچون مادر وهــب كه ســر فرزندش را بسو ى دشمن پرتاب كرد وگفت چيزى را كه درراه خــدا دادم پس نمى گــيرم تو نيــز چون او مقــاوم و استــوار در مقابل منافقيــن وآنهايـى كه ممكــن است بيايند و با سخــنان نيـشدار دل تو را بدرد بياورند با صــبر و بردبارى خود ايستادگے كنى .... 🌹🍃🌹🍃 سید محمد شعاعے 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفت: فرمانده فلان آتشبار کاتیوشا را بگویید بیاید پیش من! تابه‌حال آقا کمـال را این‌قدر عصبانی ندیده بودم. تا فرمانده آتشبار، به آقا کمـال رسید، کمـال دستش را بالا برد و محکم به سمت صورت فرمانده پائین آورد، اما چند سانتی صورت او، خودش را کنترل کرد و دستش را مشت کرد، انداخت و بلافاصله با عصبانیت گفت: حیف که اگر تو را بزنم، می‌گویند بسیج و بسیجی روی فرمانده ما دست بلند کرد! فرمانده آتشبار که جا خوره بود گفت: آقای ظِل‌انوار مگه من چه کار کردم که می‌خواهید من را بزنید، شما حق چنین کاری را ندارید! آقا کمـال گفت: من چشم دارم می‌بینم، گوش دارم می‌شنوم. وقتی از شما می‌خواهم روی فلان نقطه آتش بریزید، صدای "الله‌اکبر" شما از پشت بی‌سیم می‌آید اما من، نه صدای انفجار گلوله‌های شما را می‌شنوم، نه محل انفجار را می‌بینم! صورت فرمانده آتشبار سرخ شد، سرش را پائین انداخت. فکر می‌کرد آقا کمـال، فریب الله‌اکبرهای دروغین او را می‌خورد، نمی‌دانست آقا کمـال تا مطمئن نشود آتشی را که خواسته به هدف رسیده یا نه دست برادر نیست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📷شب از ماموریت برمی گشتند، گفت : حالا که اینجا هستیم بریم به مادر شهید سر بزنیم . ولی وقتی دید چراغ خانه خاموش است .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃نگاه به چهره پاک و مظلوم شما... همانند بارانی است که... بر این دل خسته و آلوده میبارد... در این دنیای وانفسا همین ست که نمےگذارد غبار گناه دل را سیاه کند...✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه. کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودندبا آمدن این کودک توبایدبروی! گفت اسم دخترم رابگذارید زینب. زینب5ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد. حاج محمدرضا جوانمردی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حالا علیرضا هاشمی‌نژاد هم شهید شده بود .مادرش می آمد دیدن من و دلداری ام میداد.بیشتر فامیل ها هر روز می آمدند عیادتم. دیگه وضعیت روحی من برای همه عادی شده بود. بعد از ۲ سال دیگه کم کم وضعم بهتر شده بود اما حواس پرتی گرفته بودم. کارهایم را می تونستم انجام بدم و قرصها رو خودم میخوردم. برعکس دو سال اول که قرص ها را هم مادرم دهنم می گذاشت. سالی که اسرا آزاد می شدند دوباره بی تاب شده بودم و کارم همش گریه بود و نذر و التماس به خدا. _خدایا من خیلی بی تاب بچه ام هستم، یه نشونی ازش بهم بده. اگه شهید شده کاری کن جسدش پیدا بشه تا حداقل سنگ قبری باشه برم قبر بچمو بغل بگیرم !ده سال بچه ام را تو بغل نگرفتم! خدایا به خودت سپردمش از خودت میخوامش! پای همه نمازهام گریه می کردم و التماس خدا .حالا دیگه اسرا هم آزاد شده بودند از غلام من خبری نشد. همه حرفاش همه کاراش جلوی چشمام بود. _مامان تو منطقه جنگی وقتی رودکی و صیاد شیرازی از هلیکوپتر میان پایین , یک ابهتی دارند.اگه اونجا بودی اگه میدونستی چقدر خوشحال میشیم! مامان ،عشقه! با چه ذوقی این حرف‌ها را می‌زد و می‌گفت: عشقه!  هیچ وقت این طرز حرف زدنش از تو ذهنم پاک نمیشه. _مامان اینا وقتی وارد منطقه میشن برای ما یک قوت قلب هستند. شبای جمعه دعای کمیل بود. غلامعلی توی مراسم ختم شهید اطلاعی دعای کمیل خونده بود ‌.مادر شهید اطلاعی برام آورده بود. گوش میدادم و گریه میکردم کار من زندگی با خاطرات غلامعلی بود. حمیدرضا که اومد خونه گفتم: یه کاری برای مادرت انجام میدی؟! _چشم مادر جان بفرمایید. _یادمه غلامعلی توی پادگان احمد بن موسی که بود یک تئاتر با بچه‌های پادگان بازی کرده بود برو فیلمش رو پیدا کن بیار تا ببینمش. _مادر قرار شد که خودت رو اذیت نکنی! تو که حال روزت خوب نیست چرا این چیزها را یاد خودت میاری؟ غلام علی ماشالا هیکلش درشت بود. نقش سرکرده صدام را بازی کرده بود. یادمه چند تا کراوات دستش بود گفت برای بازی توی تئاتره. گفت نقش سرسپرده صدام رو داره. کلی التماس حمیدرضا کردم تا رفت پادگان و فیلم و پیدا کرد و آورد. هی نگاه کردم و اشک ریختم. هیکلی داشت بچه ام. از جبهه که می‌آمد میخندید و میگفت: مامان همه توی جبهه فکر می‌کنند من زن و بچه دارم. میگن تو نمیخوای به زن و بچه ات سری بزنی.؟!من بهشون میگم تازه ۱۶ سالمه .اصلاً باورشون نمیشه. فکر میکنن دارم دستشون میندازم. منم پا میشدم اسفند میذاشتم رو آتیش و دور سرش میچرخوندم «خدایا کاش غلام زنده باشه» ادامه_دارد... 🍃🌸🍃?🍃🌸
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرق مادر شهید با تمام مادران دیگر زمین خلاصه می‌شود به این مادر شهید پیش از آنکه مادر شهید شود «شهید» می‌شود . . . ‌ 📹▪️صحبت های مادر شهدای درباره فرزندان شهیدش ... ‌ ‌ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 صورت آقا کمـال سرخ شده بود، کاردش می‌زدید خونش در نمی‌آمد. دستش را مشت کرده و به هم میفشرد، دندان‌هایش هم. اما هیچ نگفت. بلند شد و از سنگر بیرون زد. دنبالش رفتم. پوتینش را پوشید و به سمت نخلستان رفت. دست‌هایش را از پشت گره زد توی هم، سرش هم پائین بود. آرام بین نخل‌ها قدم می‌زد. ربع ساعتی طول کشید تا دوباره مسیرش را به سمت سنگر فرماندهی عوض کرد. وقتی برگشت صورتش مثل همیشه آرام بود، از اخم و عصبانیت هم در آن خبری نبود. داخل سنگر نشست و رو به برادری که او را عصبانی کرده بود گفت: برادر عزیز من، این موضوعی که شما گفتید و روی آن اصرار دارید، به این دلیل و این دلیل غیرمنطقی است و قابل اجرا نیست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸مکه بودیم که تماس گرفت احوال مادر را بگیرد .... 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb