eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 🌱درد دل ما بی تو فراوان شده آقا دل‌ها همه امروز پریشان شده آقا...🍃 ✨آرامش دنیای نفس گیر، کجایی؟💔 بدجور جهان بی سر و سامان شده آقا...🌍 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!» با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!... 🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود! 🌷🌸🌷 هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) 🌹 شهادت: 12/12/62 -  طلائيه 🌹🍃🌷🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌸 ماجرای مهدی باکری و برادرش که با سنگ جلوی تانک ها ایستاده بودن 🔺۸ سال اینجوری جلوی کل دنیا وایسادن ولی اجازه ندادن یک وجب از خاک ایران عزیزمون کم بشه... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _این جریان چه ربطی به حجت داره؟ _یعنی چه؟ _صالح روی جعبه مهمات خالی کنار سنگر نشست دست او را هم کشید کنار خود نشاند نگاهش را در نگاه او دوخت _ببین من حسابی گیج شدم اصلا معلومه چی میگی؟ _منم می‌خواستم این حرف را به شما بزنم اگه شما با گردان فجر نمی تونید تماس بگیرید. _خب چرا _از حج از خبر ندارین؟! _حجت که آنجا نیست .یعنی اصلاً قرار نبود توی عملیات باشه. سعید لبخند زد و سر تکان داد: _حالا متوجه شدم. _خوب بگو تا من هم متوجه بشم _راستش به عملیات حجت به ما گفت که میخواد همراه گردان فجر بره‌. مگه شما نمی دونستید.؟ _نه ما الان دوسه روزه که داریم دنبالش می گردیم. سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «بنده خدا چقدر پشت سرش حرف زدیم» 🥀🥀🥀 ستون های دوتا سیاهی که از لاشه تانکها تنور می کشید و گرد و خاک که انفجار گلوله های خمپاره و توپ از زمین بلند می‌کرد،سازمان منطقه عملیاتی بدر را تیره و تار کرده و دور دستها را ها در هاله ای فرو برده بود. حاج حجت سوار بر موتورسیکلت در خلاف جهت حرکت نیروهایی است که به عقب برمی گشتند پیش رفت تا اوضاع را زیر نظر بگیرد.با نگرانی به مجروحینی که توسط همرزمانش حمل می شدند نگاه می کرد. نزدیک آخرین خاکریزی که منطقه را تقسیم کرده و نیروهای عراقی را در فاصله ای نه چندان دور موضع گرفته بودند ایستاد. از موتورسیکلت پیاده شد خاک های معلق جلوی چشمانش را با حرکت دست کنار زد تا بتواند شبحی را که روی خاکریز دراز کشیده بود، بهتر ببیند. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
همسر شهيد: مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷 از سمت ساختمان های گمرک چند خط تیر به سمت جاده آسفالت منتهی به خرمشهر می بارید. حسن را دیدم. تا به من رسید، تیربار کالیبر 50 که روی ساختمان روبرو بود، شروع به ریختن آتش روی جاده و به سمت ما کرد. صدای وحشتناک ناک صفیر گلوله بود که از جلو می آمد و از کنار گوشم رد می شد. روی زمین دراز کشیدم. دیدم حسن بیخیال ایستاده است و دارد تیربارچی عراقی را نگاه می کند. به زور او را روی زمین کشیدم و گفتم: نمی بینی داره می زنه؟ روی زمین خوابیدم و دستم را روی سرم گذاشتم و با صدای بلند شروع به خواندن اشهد کردم. هیچ امیدی به زنده ماندن از آن رگبار تیر نداشتم. گلوله های کالیبر به کناره های بدنم می خورد و با قدرت آسفالت را قلوه کن می کرد. کافی بود یکی از آنها به بدنم بخورد تا به اندازه یک وجب از بدنم را بکند. اما حسن راحت و بی خیال نشسته بود و یک مجله عربی که اطراف پر بود را برداشته و ورق می زد. وار تیرِ، تیربارچی تمام شد و بی خیال زدن ما شد. سر بلند کردم. تمام آسفالت کنارم شخم زده شده بود اما حسن هنوز داشت مجله را ورق می زد... کیف کردم از شجاعتش... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ماهی هست .... 📸گلچینی از سرداران شهدای استان فارس در اسفند ماه 🔹شادی روح همه شهدا 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🕊اے شهیـد می‌دانم از اینجا ڪہ من نشسته‌ ام تا آنجا که تو ایستاده‌اے فاصله بسیار استـ امّا ڪافیستـ تو فقط دستم را بگیرے دیگر فاصله‌اے نمی ماند🕊🌹 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
از طرف فرمانده سپاه مبلغ ده هزار تومان پاداش به محمد هدیه داده شد بود. آن روز ها پول زیادی بود، تقریباً چهار برابر حقوق محمد. مثل تمام زن ها طلا و زیور آلات را دوست داشتم، از محمد خواستم با آن پول مقداری طلا برای من بخرد. کمی سکوت کرد و گفت: «شما اگر چند گرم طلا داشته باشید خوشحال ترید یا این که دل چند رزمنده را شاد کنیم؟» در جواب سؤالش ماندم. از خواسته خودم کوتاه آمده گفتم:« حالا می خواهی این پول را چه کار کنی؟» گفت: «می خواهم آن را بین پنج نفر از رزمندگان که محتاج تر از من هستند تقسیم کنم!» محمد اثری نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. برای یک لحظه که گرد و خاک آخرین گلوله توپ به زمین نشست توانست یکی از نیروهایش را آنجا ببیند که گهگاه سر بر می داشت و به آن سوی خاک ریز سرک می کشید. با گام هایی بلند و در حالی که کمرش را خم کرده بود به سوی او رفت.با یک خیز بلند کنارش دراز کشید و همچنان که رد نگاه او را آن سوی خاکریز دنبال می کرد پرسید: «چی شده؟!» پاسدار جوان با دیدن او کمی جا خورد. _دستور عقب نشینی دادن حاجی.. و دوباره به آن طرف خاکریز سرک کشید. حاج حجت با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفت _پس چرا تو نمیری عقب؟ اتفاقی برات افتاده؟! _من نه ولی یکی از بچه ها آنجاست زخمی شده.. حاج حجت با شنیدن این حرف کمی خودش را روی خاکریز بالا کشید: «کو کجاست؟!» _پشت اون تپه جلو! زخمی شده نمیتونه بیاد .منتظرم بلکه آتش عراقی‌ها خاموش بشه برم بیارمش. _خاموش بشه؟! هر لحظه ممکنه پیشروی کنند حواست کجاست. پاسدار جوان با شنیدن این حرف ته دلش خالی شد. غلت زد و به پشت روی خاکریز دراز کشید و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت: پس تکلیف چیه؟ یعنی همینجوری ولش کنیم بریم؟! _نگران نباش همینجا بمون و مواظب باش. و تا او بخواهد حرف دیگری بزند روی نوک پا نشست نگاهش را لحظه ای روانه موضع دشمن کرد و با یک دست بلند از خاکریز بالا رفت و از آن گذشت. جوان که هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع و جور کند که خودش را بالا کشید و حرکات او را زیر نظر گرفت. حجت با قدم های بلند ،در حالی که با هر گام به چپ و راست می پیچید زیر باران گلوله های دشمن خود را به زخمی رساند. کنارش زانو زد ‌.چیزی گفت با نگاه دست راست و پای چپش را گرفته و از زمین بلندش کرد و روی شانه های خود گذاشت.نگاهی به اطراف انداخت بلند شد به همان‌طور که رفته بود با سرعت به طرف خاکریز برگشت. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰خاطره شهید علی محمودوند از تفحص منطقه عملیاتی کر بلای۴ در دهه ۷۰ ⬅️داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقه‌ای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛ اما عراقی‌ها اجازه عبور نمی‌دادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدت‌ها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخ‌ترین روز دوران تفحص بود 🌹 ۴۶شهدای غواص آنجا بودند، دست و پا و چشم‌های همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه می‌دیدم باور کردنی نبود؛ بعثی‌ها این اسیران جنگی را زنده به گور کرده بودند پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند. آنها ۴۶ شهید گمنام بودند 🥀در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛ انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدت‌های طولانی مونس من شده بود؛ هر وقت کار ما گره می‌خورد به سراغ این دست می‌آمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷به سمت خرمشهر در حرکت بودیم. با حسن یکی یکی سنگر ها را با نارنجک پاکسازی می کردیم. رسیدیم به سنگر بزرگی که مشخص بود سنگر تدارکات عراقی ها هست. حسن گفت من برم ببینم چی دارن! گفتم تو این سنگر ها سرک می کشی، یه وقت نزننت، به خاطر غنیمت الکی کشته نشی که شهید نیستی! رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. جا خوردم، ایرانی رفت عراقی برگشت. یک دست لباس نو کماندو های عراقی به تن کرده بود. لباس به چهره و قیافه اش خیلی می آمد. قیافه اش با عراقی ها مو نمی زد. صدای تپ تپ هلیکوپتر عراقی بالای سر ما شنیده شد. گفتم: حسن، عراقیه، پنهان شو، الان می زنه! نترس تر از این حرف ها بود که فرار کند. هلیکوپتر به بالای سرش رسید، به خیال اینکه نیروی عراقی است، یک بسته تدارکات روی سر حسن انداخت... بسته تدارکات که نان ساندویچی بود را از روی زمین برداشت، گفت: اینم رزق بچه ها که از آسمون رسید. نگاهی دوباره به حسن که لباس عراقی به تنش نشسته بود انداختم و گفت: حقا که حسن عراقی هستی! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید