*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_هفدهم*.
برای یک لحظه که گرد و خاک آخرین گلوله توپ به زمین نشست توانست یکی از نیروهایش را آنجا ببیند که گهگاه سر بر می داشت و به آن سوی خاک ریز سرک می کشید.
با گام هایی بلند و در حالی که کمرش را خم کرده بود به سوی او رفت.با یک خیز بلند کنارش دراز کشید و همچنان که رد نگاه او را آن سوی خاکریز دنبال می کرد پرسید: «چی شده؟!»
پاسدار جوان با دیدن او کمی جا خورد.
_دستور عقب نشینی دادن حاجی..
و دوباره به آن طرف خاکریز سرک کشید.
حاج حجت با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفت
_پس چرا تو نمیری عقب؟ اتفاقی برات افتاده؟!
_من نه ولی یکی از بچه ها آنجاست زخمی شده..
حاج حجت با شنیدن این حرف کمی خودش را روی خاکریز بالا کشید: «کو کجاست؟!»
_پشت اون تپه جلو! زخمی شده نمیتونه بیاد .منتظرم بلکه آتش عراقیها خاموش بشه برم بیارمش.
_خاموش بشه؟! هر لحظه ممکنه پیشروی کنند حواست کجاست.
پاسدار جوان با شنیدن این حرف ته دلش خالی شد. غلت زد و به پشت روی خاکریز دراز کشید و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت: پس تکلیف چیه؟ یعنی همینجوری ولش کنیم بریم؟!
_نگران نباش همینجا بمون و مواظب باش.
و تا او بخواهد حرف دیگری بزند روی نوک پا نشست نگاهش را لحظه ای روانه موضع دشمن کرد و با یک دست بلند از خاکریز بالا رفت و از آن گذشت.
جوان که هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع و جور کند که خودش را بالا کشید و حرکات او را زیر نظر گرفت. حجت با قدم های بلند ،در حالی که با هر گام به چپ و راست می پیچید زیر باران گلوله های دشمن خود را به زخمی رساند. کنارش زانو زد .چیزی گفت با نگاه دست راست و پای چپش را گرفته و از زمین بلندش کرد و روی شانه های خود گذاشت.نگاهی به اطراف انداخت بلند شد به همانطور که رفته بود با سرعت به طرف خاکریز برگشت.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰خاطره شهید علی محمودوند از تفحص منطقه عملیاتی کر بلای۴ در دهه ۷۰
⬅️داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقهای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛
اما عراقیها اجازه عبور نمیدادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدتها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخترین روز دوران تفحص بود
🌹 ۴۶شهدای غواص آنجا بودند، دست و پا و چشمهای همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه میدیدم باور کردنی نبود؛
بعثیها این اسیران جنگی را زنده به گور کرده بودند
پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند. آنها ۴۶ شهید گمنام بودند
🥀در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛
انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدتهای طولانی مونس من شده بود؛
هر وقت کار ما گره میخورد به سراغ این دست میآمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷به سمت خرمشهر در حرکت بودیم. با حسن یکی یکی سنگر ها را با نارنجک پاکسازی می کردیم. رسیدیم به سنگر بزرگی که مشخص بود سنگر تدارکات عراقی ها هست. حسن گفت من برم ببینم چی دارن! گفتم تو این سنگر ها سرک می کشی، یه وقت نزننت، به خاطر غنیمت الکی کشته نشی که شهید نیستی!
رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. جا خوردم، ایرانی رفت عراقی برگشت. یک دست لباس نو کماندو های عراقی به تن کرده بود. لباس به چهره و قیافه اش خیلی می آمد. قیافه اش با عراقی ها مو نمی زد.
صدای تپ تپ هلیکوپتر عراقی بالای سر ما شنیده شد. گفتم: حسن، عراقیه، پنهان شو، الان می زنه!
نترس تر از این حرف ها بود که فرار کند. هلیکوپتر به بالای سرش رسید، به خیال اینکه نیروی عراقی است، یک بسته تدارکات روی سر حسن انداخت... بسته تدارکات که نان ساندویچی بود را از روی زمین برداشت، گفت: اینم رزق بچه ها که از آسمون رسید. نگاهی دوباره به حسن که لباس عراقی به تنش نشسته بود انداختم و گفت: حقا که حسن عراقی هستی!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فطرس رسیده جا به کبوتر نمیرسد
حتی فرشته پیش تو با پر نمیرسد
پس با وجود این همه شعبان که رفته است
دیگر گناهکار به محشر نمیرسد
#میلاد_امام_حسین(ع)🌺
#مبارڪ_باد🌺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
🌷صبح 14 اسفند ماه بود. در سنگر تخریب بودیم که یکی سید صدرالدین را صدا زد. رضا ایزدی بود. سید که یک پایش قطع بود لی لی کنان تا جلو سنگر رفت. رضا چیزی در گوش سید گفت و رفت. سید که برگشت گفتم رضا چی می گفت. سید سری تکان داد و گفت، میگه سید دعا کن منم شهید بشم!
🌷با بچه های تبلیغات در منطقه دور می زدیم. چشممان به رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی افتاد که با موتور بودند. اصرار کردیم کمی صحبت کنند. رضا فقط می خندید. زیر لباس خاکی اش، لباس سیاه عزای برادرش رسول بود،اما چهره اش مثل همیشه بشاش و خندان. بها الدین در مورد شهید و نقش شهید حرف زد. نوبت رضا شد. رضا با خنده می گفت چی بگم... ناگهان جدی شد. جدی گفت ما آرزویمان است مثل حاج شیرعلی سلطانی بی سر خدمت امام حسین برسیم...
با خنده رفتند. شاید چند ساعت نشد که هر دو دوست کنار هم شهید شدند. بی سر...
راویان نوروزی،امیری
🌹🍃🌹
هدیه به سرداران شهید رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی صلوات
#سالروزشهادت
#شهدای_فارس
🔹🔹🔹🔹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🛑 #گــزارش 🛑
♦️ذبح قربانی روز اول ماه شعبان المعظم
➖🔻➖🔻➖
به حمدالله ،در روز اول ماه شعبان(جمعه۱۳ اسفند) طبق رسم ماهیانه و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ حضرت زهرا(س) , ﺗﻌﺪاﺩ ۳ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا در مناطق فقیرنشین شیراز در ﺑﻴﻦ ۹۳ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ،توزیع گرديد .
خداوند در اعیاد شعبانیه این عمل را مورد قبول درگاه خود و عملی در جهت تعجیل فرج مولایمان قرار دهد...
🔻🔻🔻🔻
شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌷▫️🌷▫️
#ﻫﻴﻴﺖﺷﻬــﺪاےﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴــﺮاﺯ
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃پاسدار بودی به وسعت تمام دنیا....
ای سبز پوش انسان دوست
از میانه دنیا تا انتهای بهشت خدا
روزت مبارک 🌸🍃
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
💚💚💚
🔻به مناسبت روز پاسدار
🔹از طرف سپاه لباس فرم برای پاسداران رسمی آمده بود. یکی هم برای حاج علی کنار گذاشتم و به او اطلاع دادم. روز بعد در حالی که بیمار بود، ساک بدست آمد. همیشه از گرفتن و پوشیدن لباس امتناع می کرد و می گفت من لیاقت پوشیدن این لباس را ندارم
🔹اما این بار تا لباس را به ایشان دادم گرفت، بوسه ای بر آن نشاند و در کیفش گذاشت. قبل از رفتن از من حلالیت طلبید و گفت:« وقتی می خواستم بیایم بر عکس همیشه خانواده مانع من شدند، کودکانم به پایم پیچیدند و می خواستند مرا از آمدن منصرف کنند، فهمیدم که خداوند می خواهد با این کودکان بی گناه مرا آزمایش کند!»
اندکی سکوت کرد، چشمانش فروغ خاصی داشت، آرام و مطمئن گفت: «می دانم که این سفر را بازگشتی نیست!»
🔹بچه های گردان ابوذر نقل می کردند، حاج علی شب عملیات، لباس فرم سپاه را از کیفش در آورد و برای اولین بار پوشید. وقتی با چشمان متعجب ما مواجه شد گفت: « من در این عملیات شهید می شوم و دوست دارم در روز قیامت با #لباس_فرم_سپاه، در محشر محشور شوم!»
🌷🍃🌷
#شهید حاج علی نوری
#شهدای فارس
#ﭘﺎﺳﺪاﺭ_اﻧﻘﻼﺏ
👇
تولد: 1329، روستای اسیر، لامرد.
سمت: فرمانده گردان ابوذر، لشکر 33 المهدی(عج)
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_هجدهم*.
روز پاسدار جوان چشم دوخت و لبانش به زمزمه دعاهایی که بلد بود از هم باز شد. راه زیادی تا خاکریز نمانده بود که ناگهان گلوله خمپاره ای بین آنها فرود آمد و کوهی از گرد و خاک به هوا بلند شد.هنوز گرد و خاک معلق در هوا فرو ننشسته بود و او نمی توانست آنها را ببیند. لحظات به کندی و سنگینی می گذشتند و بیآنکه پلک بزند به روبه رویش خیره شده بود.
آخرین ذرات گرد و خاک که فرونشست توانست شبح آنها را در حالی که دوست مجروح شده روی کمر حاج حجت افتاده بود ببیند.شلیک مدام و بی وقفه گلوله ها و غرش تانک هایی که از آن دورها نزدیک میشدند اعصابش را متشنج کرده و جرات کوچکترین کاری را از او گرفته بود.
عاقبت خشم و نفرتی جان کاه تمام وجودش را در بر گرفت. با یک حرکت سریع زانوهایش را بر خاکریز گذاشت و نگاهش را به آنها دوخت.اما پیش از آنکه هم را با فریادی که در سینه حبس کرده بود برخیزد و به آن سوی خاکریز برود حاجت را دید که دستها را بر زمین گذاشت نیم خیز شد و در یک چشم به هم زدن برپا ایستاد و همانطور که دستانش را دور کمر مجروح که بر پشت داشت حلقه کرده بود ،به سمت خاکریز شروع به دویدن کرد.
شلیک گلوله ها دوباره خود گرفت و توده گرد و خاک او را دربرگرفت پاسدار جوان قد کشید و روی خاکریز ایستاد و لحظهای بد شانه های حاج حجت را که به زحمت از سوی به خاکریز بالا می آمد در چنگ فشرد،مجروح را در آغوش کشید و هر سه به این سوی خاکریز غلطیدند.
جوان اینبار هم فرصت گفتن کلمهای نیافت. حاج حجت با شتاب به سوی موتور سیکلت رفت آن را روشن کرد سوار شد و جلوی پای او ایستاد.
_اونا بذارش ترک موتور.. خودت هم راه بیفت.. زود بر می گردم و تو رو هم می برم.
همین کار را کرد و لب باز کرد تا شاید تشکر کند یا بگوید نیازی نیست به خاطر او برگردد اما این بار هم فرصت نیافت.
موتور سیکلت بسیار دورتر از او با سرعت به سمت مقر نیروهای خودی در حرکت بود.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | شهید حاج قاسم سلیمانی:
همهی ما خصوصاً در بستر این انقلاب و در همهی حوادثی که در طول این نزدیک به چهل سال انقلاب اتفاق افتاده، همهی پیروزیها و توانمندیها و موفقیتهایمان را مدیون سرور و سالار شهیدان حسین ابن علی (علیه السلام) و خط او و راه او و یاران او و فرزندان او و ائمهی از نسل او بوده و هستیم و تا آخر خواهیم بود.
🌟 به مناسبت ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار
🌱🌱🌷🌱🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هیلکوپتر نزدیک شد. گفتم: حسن عراقیه، پنهان شو، الان می زنه!
به زیر نخل ها دویدم. حسن به اطراف نگاه کرد. یک جنازه عراقی که سرش متلاشی شده بود کمی دورتر افتاده بود. به سمت آن دوید و آرپی جی را که در دستش بود بیرون کشید. گفتم: چی کار می خواهی بکنی، بیا اینجا پناه بگیر؟
- می خوام هلیکوپتر را بزنم!
- چی چی بزنی، مگه با آر پی جی می شه هلیکوپتر بزنی!
حسن بی تفاوت به سمت سنگری که آن سمت بود دوید. روی سنگر ایستاد. آر پی جی را به سمت هیلکوپتر که در حال دور زدن بود تا به سمت دیگر برود نشانه رفت و در یک لحظه شلیک کرد. موشک شلیک شد و به دم هلیکوپتر اصابت کرد و منفجر شد. دودی از دم هلیکوپتر بلند شد و هلیکوپتر شروع به چرخیدن به دور خودش کرد. یکی دو کیلومتر دورتر با صدای وحشتناکی به زمین افتاد. [ تا مدت ها در تصاویر قبل از خبر سراسری این هلیکوپتر در حال سقوط، که نماد شکست دشمن در خرمشهر بود نشان داده می شد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❁❁
🌟شب میلاد علمدار حسین اسٺ
✨میلاد گل فاطمہ سردار حسین اسٺ
🌟لبخند بہ لبهاے مَلڪ، گل ڪند هر دم
✨زیرا همہ دم خنده بہ رخسار حسین اسٺ
#باب_الحوائج✨❣️
#میلاد_حضرت_عباس(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🎊🎊🎊🎊🎊
#ﻟﺒﺨﻨﺪجبهه 😊😁
یک شب که تو منطقه عملیاتی سمت کردستان بودیم دشمن شروع کرد و با گلوله توپ سمت ما رو می زد که یک گلوله هم خورد پشت سنگر ما.💥☄
تو این مواقع دیوارها و سقف سنگر می لرزید و گرد و خاک سنگر همه جا را فرا گرفت.بچه ها هر کدوم به یک طرف فرار می کردند که پناه بگیرند.🔥
یکی از بچه ها که اسمش اکبر بود #خوابیده بود هیجان زده بلند شد و گفت:صدای چی بود؟😱😳
گفتم: بلند شو توپ بود،توپ می زنند،توقع داشتی چی باشه؟🤔
راحت سر جایش خوابید😳 و گفت:
ای بابا فکر کردم رعد و برق بود.چون من از رعد و برق می ترسم 😜😁😐
😁 😁
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امام صادق (ع): هرکه در ماه شعبان صدقه دهد حقتعالی آن را رشد و نمو دهد همانگونه که یکی از شما بچّه شترش را رشد میدهد تا آنکه در قیامت، درحالیکه به اندازه کوه احد شده باشد به صاحبش بازگردد.....
🌹مثل شهدا پای غصه های مردم میمانیم...
🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃جمال حق ز سر تا پاست عباس
به یکتایی قسم یکتاست عباس
✨اگر چه زاده ، ام البنین است
ولیکن مادرش زهراست عباس💚
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج🌸💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✅ #وصیت_شهدا*
🔶دنيا محل آزمايش است . آزمايشی که در آن بايد خوبها از ناپاکها جدا شوند و جانشين خدا در روی زمين گردند پس سعی کنيد که اين آزمايش را به نحو احسن يعنی طوری که مورد قبول خدا باشد انجام دهيد و سربلند و سرافراز بيرون آييد .
و بدرستی که هر کس تواند از پس اين آزمايش بخوبی برآيد از رستگاران دنيا و آخرت خواهد گرديد.
🌸و برای اينکه خوب بتوانيد اين آزمايش را با سربلندی و افتخار انجام دهيد و سربلند و سرافراز از اين آزمايش بدر آييد بايد تمام اعمال و حرکات خود را منطبق با موازين اسلامی تطبيق دهيد . و هميشه طرفدار حق بوده باشيد و خود حق را پيروی کنيد اگر چه به ضررتان تمام شود و در تمام اوقات وقتی خواستيد کاری را انجام بدهيد. پيش از آن خدا را در نظر خود مجسم کرده و بر اعمال خود ناظر ببينيد که اين کاری که می خواهم انجام بدهم مورد پسند و قبول خدا هست يا نه و به هر حال خدا را در تمام وقت فراموش مکنيد
#شهید حمیدرضا راسخ
#سالگردشهادت
#شهدای_فارس
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نوزدهم*.
تیرماه سال ۱۳۶۲ گرچه تابستان بسیار گرمی داشت اما غرب برای نیروهای گردان فجر که به تازگی از منطقه عملیاتی جنوب باز می گشتند جای بسیار خوش آب و هوایی محسوب میشد.
حجت که از عملیات قریبالوقوع اطلاع داشت گوشهای نشسته بود و با حسرت به آنهایی که خود را آماده حرکت میکردند زل زده بود.
خورشید آرام آرام رنگ باخت،حاج مرتضی (سردار شهید حاج مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر) درمقابل صفوف نیروهای است که به انتظار شروع نماز تنگاتنگ هم نشسته بودند ایستاد:
_بیشتر از این وقت شما ها را نمیگیرم. انشاءالله نماز مغرب و عشا را که خوندیم راه می افتیم. یک بار دیگه تاکید می کنم رمز موفقیت ما در این عملیات رعایت سکوت و دقت در هنگام حرکت به طرف هدف هاست. بخصوص که ما فقط شبها می تونیم پیشروی کنیم چون درست در دیدرس نیروهای عراقی هستیم.در ضمن به دلایل امنیتی و به دستور فرماندهی کل تا لحظه شروع عملیاتی هیچکس نباید از موقعیت و نحوه عملیات چیزی بدونه.
طنین صدای اذان مانند نسیمی بر فراز سر نیروهای مستقر در منطقه به پرواز در آمد و لحظهای بعد سایه هایی همچون ردیف منظم درختان به حرکت درآمدند.
حجت فانوسقه اش را محکم کرد و صورتش را تا نیمه با چفیه پوشاند.
_خب بچه ها من رفتم.
سعید با افکاری پریشان به او خیره شد.
_آخه این که نمیشه.
_چی نمیشه؟!
_این که همینجوری راه بیفتی و با اونها بری! تو جزو این نیروها نیستی حجت..
_چه فرقی می کنه همه ما برای یک چیز آمدیم. خوب من می تونم به عنوان یک تک تیرانداز به آنها کمک کنم.
_یعنی مثل یک نیروی عادی!؟
حجت خندید: «مگه من غیر عادی هستم که نتونم مثل یک نیروی عادی برم؟!»
_نه منظورم این نیست.. ولی تو چه جوری بگم در واقع تو فرمانده هستی!
_این چه حرفیه !مگه نشنیدی نقش تک تیراندازها توی عملیات خیلی مهمه! دیگه زیاد معطل من کن داره دیر میشه.
_پس لااقل به فرماندهی اطلاع بده.
_لازم نیست .شما که میدونید. اگه احتیاجی بود خودتون خبر بدین .نذارن برم.
۴۸ ساعت پیش از شروع عملیات دو گروهان از گردان فجر به فرماندهی حاج مرتضی از ارتفاع چند هزار متری مرز ایران و عراق به سمت موقعیت از پیش تعیین شده حرکت کردند.این دو گروهان مأموریت داشتند با گذشتن از مرز عبور از مناطقی که در دست نیروهای عراقی بود برای حرکت آخر که تصرف یکی از ارتفاعات درون خاک عراق بود آماده شوند. اما هیچ کس حتی نمیدانستند عملیات کی، کجا و چگونه شروع خواهد شد.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت محاصره رزمندگان کانال کمیل و مقاومت در تشنگی .
💬راوی: سردار حاج نادر ادیبی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷دوم یا سوم خرداد سال 61 بود. چند دقیقه از ساعت دو عصر می گذشت. توی خانه نشسته بودم. صدای کوبیده شدن ممتد در خانه بلند شد. با هراس و نگرانی به سمت در دویدم و در را باز کردم. همسایه روبرویی بود. بی مقدمه گفت: ننه حسن، رادیو را روشن کن، حسن هلیکوپتر زده دارن باهاش مصاحبه می کنن.
به سمت داخل دویدم و سریع رادیو را روشن کردم. صدای حسن در خانه پیچید. با لهجه شیرازی اش می گفت: موشک به دم هلیکوپتر خورد و در بین نخل ها افتاد.
حس غرور در تمام خانه کوچک ما پیچید.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸از بس به نام مادر تو ماه و سال ماست
🌟آغشته با دعای تو رزق حلال ماست
🌸شد مادرت عروس علی، خوش بحال ماست
🌟ایرانی است مادر تو، این مدال ماست
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌿🌺
#مبارڪـباد🌿🌺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🎊🎊🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قصهی رزمندگانِ جانباز
🍁#حسین_یکتا
#روزجانباز
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#مناجات_شهدایی.....🤲
🔰خدایا امیدم را قطع نکن و دلم را به گناه مایل نکن. پس من به ریزش بخششت چشم اندوخته ام. اگر در جستجوی تقوا، کوتاهی کردم اینک من در پی بخشایش حرکت میکنم و آن را دنبال میکنم.
خدایا گناهان من از کوه بلندتر است و گذشت تو از گناهم بزرگتر و بالاتر است. خدایا یاد بخشایش تو آتش درونم را فرو می نشاند و یاد خطاها چشمم را اشک آلود می سازد.
خدایا از لغزشم درگذر و گناهانم را بزدای که من به گناه خویش اقرار می کنم و بیمناکم.
#شهید محمدعلی برزگر
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💚
✨من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده، افتاده به پایت...!
💚💚💚
میلاد_امام_سجاد_مبارک🌸
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌷یادم می آید استاد اخلاق «آیت الله مشکینی» در جایی می فرمود: «احتکار هر جا عمل حرامی است مگر در عمل صالح.»
واقعاً آقای مقدسی مصداق این سخن بودند. یعنی تا می توانست عمل صالح برای خودش جمع می کرد. ایشان از کوچکترین عمل صالح هم نمی گذشت، حتی پهن کردن سفره برای زیر دستانش. در مقر لشکر هنوز سرویس های بهداشتی، آب لوله کشی نداشت. هر کس می خواست از آنجا استفاده کند باید آفتابه را از منبع آب که از سرویس ها دور بود پر می کرد. مدتی دقیق آقای مقدسی شدم. کار هر روزش بود. وقتی از آنجا می گذشت، آفتابه ها را یکی یکی از آب منبع پر می کرد و جلو دست شویی ها می گذاشت. بعد هم بی آنکه جلب توجه کند از آنجا دور می شد. واقعاً با چنین کارهای کوچکی نفس خود را می ساخت.
💐🌾💐
#شهید بهاءالدین مقدسی
#شهدای فارس
🌺🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 شهید حاج ابراهیم همت :
می خواهید خدا عاشق شما شود:
قلم می زنید برای خدا باشد،
گام بر می دارید برای خدا باشد،
سخن می گویید برای خدا باشد،
همه چی و همه چی برای خدا باشد ...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🍃🍃🍃🍃
📍 ۱۷ اسفند سالروز شهادت
حاج ابراهیم همت گرامی باد
🍃🍃🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیستم*.
نزدیک به دو روز از حرکت آنها می گذشت،ساعت ها پنهان شدن در پشت بوته ها و تخته سنگ ها زیر آفتاب سوزان، پیش روی از مناطق صعب العبور،در دل تاریک شب و زیر سیطره دشمن که با تمام تجهیزات در کمین نشسته بود وگذران لحظههایی که آبستن حوادثی هولناک بودند نیروها را خسته و فرسوده کرده بود.
دومین شب از نیمه گذشته بود که از یک قدمی خاکریز توپخانه دشمن گذشته و یک کیلومتر جلوتر تپه زرد را که در مقابل شان قد علم کرده بود ،دیدند. این یعنی پایان راهی طولانی و پر مخاطره و آغاز عملیات نهایی.
حجت که در تمام راه هم و غمش را صرف هماهنگ کردن نیروها کرده بود لحظهای ساکت ایستاد.گوش تیز کرد و اطرافش را که در تاریکی فرو رفته بود با دقت از نظر گذراند. سپس با احتیاط پیش رفت و نفس به نفس حاج مرتضی ایستاد.
_انگار از آمدن ما بوبرده اند. سر و صداهایی میاد.
همهمه نیروهای عراقی آرام آرام بالا گرفت.کماندوهای مستقر در تپه زرد به حال آمادهباش در آمدند و نخستین مانور ها آسمان بالای سرشان را روشن کرد.دردشت پایین تپه انگار یکباره خورشید طلوع کرد و به دنبالش غرش تیربار ها فضا را لرزاند.
حاج مرتضی نگاه نافذ اش را به اطراف چرخاند.
_به محض خاموش شدن منورها حمله میکنیم گروه اول از سمت چپ و گروهان دوم از سمت راست.
سپس آهسته زیر گوش حجت گفت: «شما پیشاپیش گروهان ۱ برید و مواظب بچه ها باشید »
با فریاد تکبیر و درست زمانی که آخرین پرتوهای منورها خاموش شد ، نیروها به سوی دو تپه یورش بردند.
آرامش نسبی که پس از یک نبرد طولانی و تن به تن بر تپه زرد حاکم شد، فرصت مناسبی بود تا افراد که اینک در سنگرهای فتح شده جا گرفته بودند خود را آماده دفاع کنند.
حجت شانه به شانه حاج مرتضی به دیوار سنگر تکیه داد و همانطور که به دور دست و تپهها که در دست عراقی ها بود نگاهش می افتاد گفت: «این طور که معلومه ما محاصره شدیم»
_درسته دشمن به فاصله ۱۵ کیلومتر اطراف ما حلقه زده.
_خوب تکلیف چیه؟
_قرار بود بعد از فتح تپه زرد نیروهای کمکی از خط بگذارند و برای شکستن محاصره به ما کمک کنند ولی خبر دادند که موفق به این کار نشدند.
_و حالا..؟!
_و حالا ما تنها موندیم فقط باید به خدا توکل کنیم و دنبال راه چاره ای باشیم.
حجت دقایقی در سکوت کامل تپه را از نظر گذراند.یک بار دیگر تمام آنچه را در آن سال ها آموخته بود برای یافتن چارهای در خاطرش مرور کرد.دست آخر از جا بلند شد و تفنگ دوربین دار اش را در پنجه ها فشرد.
_بیشتر از این نباید وقت را تلف کنیم. من نقشه هایی دارم که شاید بتونیم این محاصره را بشکنیم.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم از حاج همت میگویید
🎥روایتگری شهید سلیمانی در وصفِ شهید همت...
#هفدهم_اسفند_1362
#سالگرد_شهادت
#شهیدهمت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷بچه ها گرسنه بودند و تدارکات نرسیده بود. حسن گفت من از تدارکات عراقی ها غذا می آورم. به سمت پل فلزی خرمشهر حرکت کرد. گفتم: حسن، می خوام بیام ببینم تو چه جوری از وسط عراقی ها غذا میاری! گفت: بی خیال، خطر داره!
اصرار کردم. راضی شد. غرور داشتم. با خودم فکر می کردم وقتی حسن می تونه بره تو دشمن حتماً من هم می تونم. به محض رسیدن ما به پل، رگبار عراقی ها روی پل شروع شد. تا به خودم بیایم، حسن جهشی کرد و به سرعت از روی پل به آن سمت دوید. صدای دنگ دنگ خوردن گلوله های به بدنه فلزی پُل ترسم را دو چندان می کرد. هر چه کردم، نتوانستم خودم را راضی کنم که در بین آن آتش تیرباری که روی پل می بارید به آن سمت بروم. همان جا سینه خیز خوابیدم نیم ساعتی گذشت تا سر و کله حسن پیدا شد. با دو از روی پل عبور کرد و به سمت من آمد. تا به من رسید: گفت: پاشو بریم پیش بچه ها!
بلند شدم. حالا آرام راه می رفت. توی دستش یک پلاستیک پر از نان و کتلت بود.
آرام گفتم: حسن، جان مادرت به بچه ها نگی من جا موندم! خندید و گفت: خیالت راحت
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍شهید قاسم سلیمانی:
اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم، میتوانیم مانند شهدا به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم ، این خدمت به جایی نخواهد رسید.
#سردار_دلها
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹شهید محمد ابراهیم همت
🔷یاد خدا را فراموش نکنید.
مرتب بسم الله بگویید.
با یاد و ذکر خدا و عمل برای
رضای خدا خیلی
از مسائل حل می شود
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75