eitaa logo
شهدای ماه
317 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
299 ویدیو
3 فایل
یاد و خاطره شهدای دیار کهن ترشیز گرامی باد https://eitaa.com/shohadaye_torshiz
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ناصر
نعمت فقط برف و باران نیست، گاهی خدا "رفیقی" نازل می کند زلال تر از باران . . و گاهی دلگرمی یک دوست‌ ِآسمانی آنقدرمعجزه می‌کندکه انگار خدا در زمین کنار توست❤️‍🩹🌿:)) شهید‌رسول‌خلیلی ✨ گـروه کـشوری شـهر شـهدای ایـران سـرافـراز 🇮🇷
هدایت شده از Hamid Heidari
✨ شهدای ماه - چراغی روشن برای دل‌های ما ✨ بزرگداشت شهدای گران‌قدر، بزرگداشت ایثار و فداکاری کسانی است که برای آرامش و امنیت ما، از جان شیرین خود گذشتند. از شما دعوت می‌کنیم در مراسم معنوی شهدای ماه (گرامیداشت یاد و خاطره شهدای آبان ماه دیار کهن ترشیز) شرکت نمایید تا در کنار هم یاد و خاطره این قهرمانان جاودان را زنده نگه داریم. ⚡️ زمان: سه شنبه ۲۹ آبان ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۷:۳۰ ⚡️ مکان: فرهنگسرای انتظار ⚡️ https://nshn.ir/7b1VTXyJjHWn ——— ✨ حضور شما گامی است در جهت تجدید پیمان با آرمان‌های شهدا و ادامه راه نورانی آن‌ها. ——— ✨ برای کسب اطلاعات بیشتر و هماهنگی با شماره ۰۹۱۵۵۲۳۴۸۴۳ در ارتباط باشید. ✨ ❤️ به یاد همه آن‌هایی که در دل ما زنده‌اند... ❤️ @shohadaye_torshiz
هدایت شده از مجتبی سالاری
باسلام خانوادگی دعوتیدبه سومین جلسه شهدای ماه(گرامیداشت یادوخاطره شهدای آبان ماه ترشیزبزرگ)سه شنبه ۲۹ آبان ساعت ۳۰: ۱۷فرهنگسرای انتظار بولوارمجد نرسیده به بولوارشهیدقرنی روبروی مجد۳۷(بین شهیدمنفرد ومجد۲۸) موقعیت: https://nshn.ir/7b1VTXyJjHWn
هدایت شده از محسن طاهریان
🌹دانش ‏آموز شهید”: حسن خالق‌زاده در هشتم تیرماه ۱۳۴۵ در خانواده‌ای مذهبی در شهر کاشمر دیده به جهان گشود. ... 🌼دوران نوجوانی او مصادف با قیام مردم مسلمان ایران علیه حکومت پهلوی بود، 🌹این شهید عزیز با شرکت در تظاهرات مردمی و پخش اعلامیه و... اعتراض خود را به ظلم و ستم خاندان پهلوی اعلام و در این نهضت و انقلاب مردمی مشارکت داشت. 🌸با ادامه جنگ و لبیک گویی به ندای رهبرش درس و مشق مدرسه را رها کرد و عازم جبهه ها شد و سرانجام در ۶۶/۸/۲۸ با شرکت در عملیات والفجر۴ درمنطقه پنجوین شهادت را در آغوش گرفت و آسمانی شد.🌺🕊🌸🕊🌼 ❤️روحش شاد و راهش مستدام و پر رهرو باد. 🌸🌹🌼🌹
هدایت شده از محسن طاهریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️شاید دیدن این کلیپ، شما را اذیت کند❗️یا آرامش روحی شما را کمی بهم بریزد! اما واقعیت است😢 🌸ببینیم تا فراموش نکنیم از کجاشروع کردیم " تا به اینجا رسیدیم❗️ ❗️ای مسئولان' ای مدیران معبرهای این مملکت این چنین باز شدند و بدست شماها افتادند. مراقب باشید اگر از این معابر و از این خاک درست مراقبت نکنید و کوتاهی کنید یا به دشمن میدان و معبر بدهید، پاسخ خون شهدا در قیامت برایتلن ممکن نخواهد بود❗️
🌺 این شهدا واقعا رنگ و بوی خاصی دارند. 🌹شهید علی رحمانیان هنگام اعزام به زاهدان به صورت تلویحی از شهادت خودش خبر داده بود. 👇 ♻️راننده اتوبوس از ایشون می پرسد❗️تاریخ برگشت تون کی هست ؟ تا خودم هماهنگ کنم و برای برگشتن هم بیام دنبالتون؟ 👈جواب عجیب شهید علی رحمانیا❗️ 🌹این شهید می گوید این سوال رو از اونایی بپرس که با پای خودشون برمیگردند نه از من که....⁉️
سردارشهیدمحمدعلی خورشاهی خورشيد تابنده تر از هر روز مي تابيد. سال 1342 ه ش در روستاي انصاريه (فروتقه) دلهايي پر شورتر از هر روز مي تابيد. همه مي خواستند بدانند هفتمين فرزند اسماعيل کيست؟ ناگهان صداي شادي در خانه پيچيد! نوزاد پسر است! چشمان اسماعيل، همپاي محمد علي به اشک نشست و شکرانه خدا را حمد گفت. محمد علي اولين پسر اسماعيل بود و حالا او کانون توجه پدر و مادر. دو ساله بود که برادرش رضا نيز پا به عرصه وجود نهاد. اما هنوز محمد در خور توجه بود. مي دانستم که تربيت پسر بچه سخت است. آن هم پسري که بعد از شش دختر باشد. براي همين هر جا مي رفتم محمد علي را مي بردم. از همان هفت سالگي، سحر بيدارش مي کردم و براي نماز به مسجد مي رفتيم. روزه مي گرفت و عبادت مي کرد. هفت ساله بود که تحصيلاتش را آغاز کرد و تا سوم راهنمايي ادامه داد. نوجواني اش مصادف با اوج گيري مخالفت هاي مردمي عليه رژيم شاه بود. او با مطالعه کتبي چون آثار شهيد دستغيب، شهيد بهشتي، شهيد مطهري، امام و... به سير فکري خود جهت بخشيد و پايه مبارزات خود را مستحکم ساخت. شب ها يواشکي کاغذ هايي را مي آورد و مي گفت: مادر اين ها را در صندقچه مخفي کن! به کسي هم چيزي نگو! يکي دو شب که مي گذشت، دوباره مي آمد که: مادر همان امانتي را برايم بياور! لازمش دارم. سپيده که سر مي زد، جنجالي در کوچه بود. همه مي گفتند: پسرت به خانه ما اعلاميه انداخته! مادر متحير مي ماند که کودکش چطور در ميان مردم غوغا برپا کرده بود. پرچم بزرگي دستش گرفته بود. گفتم: داداش ما را هم فراموش نکن. من هم مي خواهم پرچم به دست بگيرم! نه رضا جان! اگر اين دستت باشد حتما نشانه ات مي گيرند و پوست از سرت مي کنند. تو همش دو سال بزرگتري! خوب سر تو هم اين بلا را مي آورند. باشد، فقط اين دفعه را شعار بده. خيلي وقت بود که هر دوشان رفته بودند. دلم بي تاب بود. يکي از همسايه ها سراسيمه آمد و گفت: همه را کشتند... بهبودي را کشتند برويد دنبا بچه هايتان! همه را مي کشند! همان دم در، بي رمق افتادم. ناگهان آنها پا برهنه دويدند. در را بستند و محکم گرفتند. نفس نفس مي زدند. رنگ به رو نداشتند. محمد علي گفت: زير پل قايم شديم و فرار کرديم... و گرنه هر دويمان رفته بوديم! آن وقت ها هنوز به سن تکليف نرسيده بود و فهرست گناهانش به صفر هم نمي رسيد و کمتر بود شايد به همين خاطر اين طور بي باک، مرگ را مسخره گرفته بود! کسي چه مي داند شايد... صبح ها مدرسه بودند. شب ها هم راه مي افتاد که مي روم مدرسه. مي گفت مي روم اکابر. چند وقتي بود که خيلي دير مي آمد. رضا هم پيله اش شده بود و با هم مي رفتند. آن شب عصباني تر از هميشه گفتم: از فردا شب اگر دير آمدي، برو همان جا که بودي! ديگر حق آمدن به خانه را نداري. اين چه کلاسي است که تا اين وقت شب طول مي کشد؟ اصلا حق رفتن به کلاس را نداري! محمد حرفي نزد. رضا هم چيزي نگفت. بعد ها شنيدم که به مسجد مي رفته. مي رفتيم مسجد! پايين تر از محل يادمان شهداي قم. سخنران مي آمد و عليه شاه صحبت مي کرد. محمد علي تنهايي مي رفت ولي من که فهميدم، اصرار کردم مرا هم ببرد. از آن به بعد با هم مي رفتيم. حتي يک بار رنگ قرمز خريديم تا روي ديوار هاي روستا شعار بنويسيم. اما بين راه، چون جاده روستا خاکي بود و دست انداز زياد داشت، رنگ ها افتاد و ريخت. همان وقت ماشين مشکوکي هم آمد. محمد با يک دست دوچرخه و با دست ديگر مرا مي کشيد و قايم شديم و گرنه سر هر دوي ما رفته بود. سر دادن که چيز غريبي نيست. قصه اي است که شنيدن دارد. آن روز ها که محمد علي 15 ساله بود، تلاش هاي مردمي به بار نشست و خميني کبير پا به ايران گذاشت. اين بچه آرام و قرار نداشت. ساکش را بسته بود که مي روم قم. اجازه دادند، برود قم اما سر از تهران در آورده بود و محمد علي براي ديدارشان اين طور با سر دويده بود. حلاوت پيروزي کام مردمان را به شيريني نشانده بود و زبانشان را به حمد خدا. بسياري به آرامش رسيده اند، عده اي مشغول کسب شده اند و برخي هنوز جهاد. قبل از انقلاب هم کار مي کرد و هم درس مي خواند. صبح مي رفت سر کار و شب هم اکابر مي خواند. بنايي مي رفت، تعميرگاه؛ چند وقتي هم به کارخانه سيم پيچي رفته بود. تا اينکه رفتم دنبالش که بيايد همين جا پيش خودمان کار کند ولي هنوز دل به همان کار سيم پيچي داشت. انقلاب هم که شد، باز دل به کارهاي ديگر نمي داد تا اينکه گفتند سپاه نيرو مي گيرد. انگار جرقه اي خرمن دلش را آتش زده بود. سپاه! آري سپاه نيرو مي خواست و محمد علي مي خواست تا عمر دارد سرباز بماند. براي همين هم با آن سن کم گام هاي اميدوارش را روانه سپاه کرد. 17 ساله بود و براي ورود به عرصه رزم زود! اصرار کرد و مگر خودشان نيرو هاي جوان و مؤمن را دعوت نکرده بودند؟ پس چطور اين را نمي پذيرفتند؟
روز اول مهر بود که وارد سپاه شد. مثل بچه اي که تازه به مدرسه مي رود، خوشحال بود و هيجان داشت. وارد سپاه که شد رفتار و کردارش به کلي عوض شد. خوب بود، خوب تر شد. به نحوي که من به او اقتدا مي کردم. پاسدار شدن، يعني دل بريدن از هر چه غير از خدا که محمد علي اين را خوب مي دانست. براي همين هم انس با خدا را در دلش زنده مي کرد. اما همان خداست که آدمي را در ميان خلايق آفريده تا از خلق به خالق برسد. مي گفت: مادر کي مي خواهي دامادم کني؟ ... دير شد که! مادر جان تو هنوز بچه اي! بچه هم که باشم بالاخره بايد بروم. پس برويد و يک دختر خوب انقلابي پيدا کنيد که اگر شهيد شدم، نرود داد و بيداد کند. اين چه حرفي است که ياد گرفته اي. مدام شهيد شهيد مي کني که چي بشود؟ مادر اخم کرده بود و او مي خنديد. اتاق را ترک کرد و مادر با هزار انديشه ماند. 18 ساله بود که پايش به خانه اي باز شد براي خواستگاري... گفت: حواستان باشد که من چه کاره ام! شايد عقد کرديم، من رفتم جبهه، برنگشتم. يا جان باز شدم و يا اسير و مفقود. شما مي توانيد با اين چيز ها کنار بياييد؟ چيزي به او نمي گفتم. سرم را هم بالا نياوردم، چه رسد به حرف زدن. اما ته دلم همه آن شرايط را قبول کردم و با خود قول همراهي با او را دادم. کله قند ها شکسته شد. صدا صداي شادي و جشن بود. خبر عروسي محمد علي دهان به دهان بين فاميل مي چرخيد. آن هم چه عروسي زيبايي! نه چراغاني داشتيم و نه سر و صدا. وليمه عروسي را داديم و همه شاد بودند. روز قشنگي بود. باران نم نم مي باريد و محمد علي بين مهمان ها سخنراني مي کرد. آنجا براي اولين بار حلقه اتصالش با اهل بيت را يافتم. او در آن عروسي، از حضرت زهرا سخن مي گفت. عروسي زيباي با نماز جماعت، صلوات و ياد زهراي اطهر! نام زهرا (ص) راه گشاست و يادش روشني بخش خانه ي دل. چه زيبا و عارفانه است که فانوس دل به ياد و ذکر زهرا (ص) روشن گردد. هميشه روضه حضرت زهرا را زمزمه مي کرد. خيلي وقت ها همان طور که پشت موتور نشسته بود، يا با دوچرخه از کوچه ها مي گذشت، مخصوصا اگر کوچه خلوت بود و کسي در آن ديده نمي شد، اشک مي ريخت و قصه غربت حضرت زهرا را زمزمه مي کرد. زهرا (ع) ليله القدر عارفان است و عرفان تنها بر دلي مي نشيند که هواي پريدن دارد. نيمه شب با صداي گريه اي از خواب پريدم. اتاق ها را گشتم. محمد علي گوشه اي نشسته بود و گريه مي کرد. زار مي زد و طلب شهادت مي کرد. گفتم: محمد علي اينقدر به دلم آتش نزن! من تازه عروسم چرا مدام حرف از کشته شدن مي زني؟ گفت: فقط دوست دارم، بروم. من مرگ در بستر را ننگ مي دانم... مي خواهم شهيد شوم... عفت برايم دعا کن! زمستان قامتي بلند کرده و سوز سرمايش را نثار مردمان مي کرد. محمد علي راهي کردستان بود. آن وقت ها سر کوبي کومله دموکرات ها، هوش و حواس بالايي مي طلبيد و محمد همه آنها را داشت. سه ماه گذشت که او دوباره به خانه آمد. از همان روز اول مرخصي سراغ همه خواهر ها و برادرش را مي گرفت. اگر شب جمعه اي اين جا بود، همه را جمع مي کرد و دعاي کميل مي خواند. باز اين همسر او بود که هميشه دلش براي شنيدن صداي محمد لحظه شماري مي کرد. صداي گرمي که گاه قرآن مي خواند و او را با دنياي آسمان آشنا مي نمود. صدايش را مي شنيدم. همان طور که قرآن مي خواند به آيات مربوط به وعده خدا براي مومنين رسيد. صدا زد: عيال بيا اين جا، بيا اين جا قرآن بخوان! يعني مي شود من هم به آن جا برسم؟ بهشت خدا. خدايا يعني من هم لياقت پيدا مي کنم؟ معلوم است که لياقت داري محمد آقا. چرا افسوس مي خوري؟ تو برايم دعا مي کني عفت! شايد لايق شوم... باز حرف خودش را زده بود «دعا کن شهيد شوم» و عفت دلخور و نگران او را ترک کرده بود. گلايه عاشق و معشوق از هم، چيز غريبي نيست. هميشه هست و اگر نمي بود، نام فراق و درد زاده نمي شد. او باز روانه بود و خانه را رها کرده في امان الله! آري به راستي امان خدا از هر چيز زيباتر است و براي درک اين زيبايي فقط بايد زيبا شوي! سال 1362 بود. محمد علي و عفت راهي کوهسرخ شده و در آن ديار منزل نمودند. مدتي نگذشت جمع خانواده شان به حضور مهدي، جان گرفت. بچه را دوست داشت. مخصوصا مهدي را. مي گفت: دلم مي خواهد همسنگر داشته باشم! وقتي مهدي هست، دلم آرام است. خاطرم جمع است که بعد از من تفنگم بر زمين نمي ماند. بچه هايم همسنگرم مي شوند و در راه دين ياري ام مي کنند. دست خودش نيست! دلش مي لرزد. آخر محمد علي از چيزي براي او حرف زده که از شنيدنش وحشت دارد. از اين که او برود، تفنگش بماند. همسنگري... نيمه شب با صداي مهدي مهدي از خواب برخاستم. فکر کردم يکي از بچه ها براي ظهور دعا مي کند. محمد علي بود. عکس پسرش را گرفته بود و مي گفت: مهدي! مهدي!
آخرش پرسيدم: برادر، اين مهدي که مي گويي، کدام مهدي است؟ منظورت آقا (عج) است يا آقازاده؟ از حال در آمد و متوجه ام شد. خنديد و گفت: خانم و آقازاده. انگار دلش براي آنها تنگ شده بود. آمده بود که دل از هر چه هست بردارد اما نيمه شب به ذکر مهدي تسبيح مي گرداند. آري! آدمي به غنا نمي رسد، زيرا که خدايش قلب فقير به او نهاد و انتم الفقراء صفتي است که بر ما و بر آنچه هست، نقش بسته. ما فقيريم حتي نيازمند يک لبخند کودکانه و حتي يک کودک گهواره نشين! علاقه و محبت حرف ديگري است. آن وقتها که هنوز مهدي نيامده بود، محمد علي مجروح شده بود. گفتند: ترکش به کتفش خورده و در بيمارستان تهران است. هر طور بود خودمان را به آنجا رسانديم، اما چون وقت ملاقات تمام شده بود، اجازه ورود نمي دادند. ناگهان قيافه رنجور محمد را ديدم که دستش را بر سرش گرفته و دارد مي آيد. آمده بود بيرون تا ما او را راحت تر ببينيم. پيش خودش مقايسه مي کرد. محبت او را به خودش و مهدي و به خدا. يادش مي آيد آن روز را... درد داشت اما به روي خودش نمي آورد. آخر اتوبوس خوابيده بود و از درد به خودش مي پيچيد. گفتم: خدايا! درد محمد را بردار و به من بده. ديدم محمد آرام شد. خنديد و گفت: عيال دعايت مستجاب شد. دردم تمام شد، گمانم دردم را به تو دادند. لبخندي بر لبش مي نشيند، لبخندي که زود برچيده مي شود. ياد آن روز گلزار شهدا، در ذهن عفت مي پيچد. همراه برادرم او را به گلزار شهدا برديم. مي گفت دلم مي خواهد با دوستانم باشم. پياده که شديم، نزديکي مزار شهدا محمد رو به من گفت: عيال برو! از من دور شو! نمي خواهم همسران شهدا تو را با من ببينند! برو تا دلي نشکند! محمد علي باز راهي جبهه بود. اين بار به عنوان معاون گردان! آنجا که بوديم هر روز صبح سخنراني مي کرد. معاون گردان بود. مي آمد آيه قرآن مي خواند و تفسير مي کرد. حتي بهتر از ملّاهاي روستا. پرسيدم: محمد علي! بابا! تو که حوزه علميه نرفتي، پس چطور قرآن تفسير مي کني؟ بابا يادت هست شب ها مي رفتم مدرسه؟ ... گاهي هم دير به خانه مي آمدم؟ آن شب ها گاهي سراغ منبري ها مي رفتم و چيزهايي ياد مي گرفتم. چه مي آموختند آنها که کربلا را با خونشان، عزت بخشيدند. کربلا افقي است بي زوال و زوال پشيزي است که در افق راه ندارد. آن هم افق رو به خدا. بهار آمد و چکاوک ها خواندن آغاز کردند. او نيز دلش در گرو مهر چکاوکش، مهدي بود، اما چه خوش گفت عاشقي که عقل مي گفت بمان و عشق مي گفت برو! منتظرش بودم. نمي دانستم سر سفره عيد گريه کنم يا بخندم. بي قرار بودم. خانه بي او از زندان بدتر بود. همان روز ها نامه اش به دستم رسيد که نوشته بود: عيد ما روزي است کز ظلم آثاري نباشد در ميان مسلمين از تفرقه حرفي نباشد استدلال از عقل مي آيد و او در آن لحظات عقل را به استخدام خويش در آورده بود و عشق آن چيزي است که او را به قاب قوسين مي برد. پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بي تمکين بود. محمد علي به خانه باز مي گردد تا مدتي بماند و پشت جبهه را حفظ کند. مي گفت: حالا که جبهه را داريم؛ نبايد از پشت جبهه غافل شويم. مي خواهم برگردم کاشمر! چه مدت مي ماني؟ نمي دانم. پشت جبهه ها که خراب باشد، ديگر کسي به جبهه نمي آيد. حالا کي گفته پشت جبهه خراب است؟ چيزهايي شنيده ام. درباره يکي از بچه ها حرفهايي مي زنند، مي خواهم برگردم. ما بايد از خودمان شروع کنيم. شبها که توي خانه بود، کاغذي را دست مي گرفت و علامت مي زد. يک شب صدايم زد و گفت: عيال اين کاغذ را ديده اي؟ نه! اين چي هست؟ نامه عملم! حساب و کتاب کارهايم. مي خواهم بدانم هر روز دل چند نفر را شکسته ام و با چند نفر خوب بوده ام و چه کارهايي کرده ام. همه اين ها را مي نويسم... گفتم نشان تو هم بدهم، شايد دوست داشتي براي خودت درست کني! حاسبواقبل ان تحاسبو! خدا مي داند خط کشيدن روي خطا، چند فرسخ او را به عشقش نزديک تر مي کرد. محمد علي، در کاشمر مسئوليت بسيج اقشار کوهسرخ را پذيرفت و او فقط مسئوليت پذيرفته بود... دوست نداشت کسي بيشتر از آنچه هست، به او احترام بگذارد. مي گفت: اين پست و مقام ها رفتني است! من همان محمد علي هستم که روزگاري بنايي مي کردم. اگر کسي مي خواست آزارش بدهد، صدايش مي زد: مسئول بسيج اقشار، آقاي محمد علي خورشاهي! و او آشفته و عصباني نگاهش مي کرد. مدت ها مي گذشت. محمد علي باز عازم جبهه بود. اين بار تدبيري نو انديشيده بود. پس با خانه تماس گرفت... زنگ زد به خانه دوستش پيغام داده بود که به بابا بگوييد عفت را به منطقه بياورد. ما هم راهي شديم. خيمه ساده اي داشت. همه مي توانستند وارد شوند و حرفشان را بزنند و همان وقت نوجواني را نشانم داد و گفت: عيال جان! اگر گريه نمي کني تا بگويم اين بچه چه خوابي ديده!
حالا کي خواست گريه کند؟ حرفت را بزن! گريه نکني ها، گله هم نکن! باشد! بگو! اين بچه کم سن و سال خواب امام زمان را ديده. مي گويد آقا فرموده اند به اين مسئولت بگو اين قدر شهادت شهادت نکن. هر وقت صلاح بدانيم قسمتت مي شود. اما بالاخره به آرزويت مي رسي! کدام آرزو؟ پس من چي؟ من چه کار کنم؟ عفت تو که مي داني من به بهشت نمي روم تا تو بيايي! فقط يک شرط دارد، بچه را خوب تربيت کن. سال 1364 بود. خداوند به محمد دختري داد که او را زهرا ناميدند. کم کم با گذشت زمان، زهرا تمام وجود محمد علي بود. محک را آورده اند. باز زمان آزموني سخت فرا رسيد. مي ديدم که از بچه ها دوري مي کند. گفتم: همين است که مدام بچه بچه مي کني؟ مي خواهي باز آنها را از خودت دور کني؟ نه نمي خواهم به من عادت کنند و تو را آزار بدهند. اين ها جان من هستند اما بعداً تو را اذيت مي کنند! بچه ها که مي خوابيدند، محمد علي تازه فرصت ناز و نوازش را پيدا مي کرد. حسابي خسته بودم. بچه بغلم بود و کلي خريد کرده بودم. محمد علي با موتور سپاه مي آمد کنارم مي ايستاد و مي گفت: خسته نباشي! سلامت باشي! محمد آقا تو که مي روي اين بچه را هم با خودت ببر. باور کن ديگر نمي توانم بگيرمش. خجالتم نده عيال! تو که مي داني موتور بيت المال است. بخواهي موتور را مي گذارم و بچه را مي برم اما با اين موتور نمي شود. نمي توانم فرداي قيامت جواب اين همه آدم را بدهم. مي ترسم از خدا؛ تو مي تواني جواب ميليون ها نفر را بدهي؟ عفت به هزاران انديشه او ماند و محمد علي لبخند زنان سر موتور را کج کرد و رفت. روزها گذشت و محمد علي روز به روز مسئول تر مي شد. مسئوليتش بيشتر و محبوبيتش بينهايت. همراهش به يکي از روستاها رفتم. وانتش که ايستاد، همه مردم مي دويدند که حاج آقا آمده، حاج آقا فروغي! خوب که دقت کردم، ديدم محمد علي را مي گويند. گفتم: داداش، فروغي که يکي ديگر است تو خورشاهي هستي! فعلا فروغي ام. يکي از بچه ها آهسته نجوا کرد: بچه هاي سپاه او را به نام فروغي معرفي کرده اند. اينجا ضد انقلاب زياد است. مبادا نامش را لو بدهي! تا به حال به اين چيزها فکر نکرده بودم. اصلا برايم اهميتي هم نداشت. فقط جذب آن همه هيجان مردم بودم و آن همه عطوفت محمد علي! سنت خداست که محبوبانش را محبوب خلق مي کند. آن ها که روز و شب به درگاه حق مي نالند، ضجه مي زنند و به عزلي عاشقان او مي گريند. از مجلس ختم شهيد رجب زاده مي آمد. تب کرده بود و مي لرزيد. آن قدر گريه کرده بود که به حالت بي هوشي رسيده بود. گفتم: محمد آقا اينها شهيد شده اند، چرا گريه مي کني؟ به خودم گريه مي کنم! ... گريه مي کنم چون آن وقت که حضرت زهرا را زجر مي دادند، کسي نبود تا ياري اش کند. گريه مي کنم براي تنهايي حضرت زهرا. گريه مي کنم که چرا نبوديم تا فدايش شويم؟ راستي چنان بر فاطمه مي گريست گويي هم اکنون در مجلس آن بانو سر بر زانو نهاده و تنهايي او را به چشم مي بيند. چشم دلت که باز باشد، تنهايي زهرا را در همه کوچه ها خواهي ديد... آمد به خانه و گفت: آقاي رزقي بياييد يک فکري بکنيم، اين طوري نمي شود! چي شده؟ باز منافق ها کاري کرده اند؟ منافق کي باشد؟ ناموسمان را از پيش چشم نامحرم ببريم. تو معلوم هست چي مي گويي محمد علي؟ ببين، هر روز که مي آيم اين زن هاي همسايه همين جا دم در نشسته اند. هر روز مي گويم برويد داخل خانه تان، نمي روند. به عيال خود گفته ام نصيحتشان کنيد، اما اينها گوش نمي کنند. اين محله پر از پاسدار باشد و زن ها بيايند توي خيابان بنشينند؟ کجا فاطمه زهرا دم در مي نشست؟ آخرش هم تاب نياورد و هنوز شب نشده همه مردها را به خانه اش دعوت کرد. کلي صحبت کرد و از فاطمه زهرا گفت تا اين که بسياري از مردها قانع شدند و همسرانشان را به ماندن در خانه تشويق کردند. ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست آنچه آغاز ندارد نپذيرد انجام! وقت آن رسيده تا به دلجويي برخيزد. آخر محمد علي طاقت اندوه مردان را نداشت. که مردم مخلوق خالقند و خالق، محبوب او... براي هر کدام از همسايه ها يک نهال آورد و گفت: اين را از من به يادگار داشته باشيد تا هر وقت رشد کرد و زير سايه اش نشستيد، بگوييد يک خورشاهي هم اينجا بود. محمد علي دوباره روانه جبهه شده بود و عفت با هزار خاطر از او، پيچ کوچه ها را مي گذرانيد. کوچه کوچه اين شهر بوي محمد علي را مي داد و عفت به ياد او اشک مي ريخت و آرزوي ديدارش را در سر مي پروراند. گاه لبخندي لبش را مي پوشاند و زود محو مي شد و گاه گوشه اي کز مي کرد و به عمق وجود محمد مي انديشيد. راستي آن روز که... هوا سرد بود. خيلي سرد! برف هم مي باريد. محمد آقا رفت و وسط برف ها ايستاد. پرسيدم: اين چه کاري است! بياييد تو، سرما مي خوريد.
عيال جان، اگر به اين جسم و به اين نفس رو بدهي و تحويلش بگيري، آن وقت هي توقعش بالا مي رود. بايد پس کله اين جسم را گرفت و انداختش توي برف که ديگر با نفس، دست به يکي نکند. بايد بهش گفت که نمي تواني بر من پيروز شوي. مي زنم توي سرت تا حالت جا بيايد! او همان طور با نفسش حرف مي زد و برايش خط و نشان مي کشيد. فراموش کرده بود من اينجا کنار پنجره به تماشايش نشسته ام. تماشاي او که بوي کربلا را مي داد، لذت بخش بود. لذت ديدن کربلا را تنها بلا کشيدگان مي دانند. آنها که بارها بر سر پيکري حاضر شدند، بي دست و سر! آنها که به هيچ چيز جز خدا توجهي نداشتند. آري... آنها... آنها... از جبهه که مي آمد، روي قالي نمي شست. سرش را روي متکا نمي گذاشت. مي پرسيدم: اين چه کاري است محمد آقا؟ مي گفت: مي خواهم عادت کنم اينها زرق و برق دنياست. ما بايد اينها را بگذاريم و برويم. ارزش انسان پيش خدا مهم است! محمد علي قبل از رفتن، خانه اش را ساخت و کودکانش را شيرين بوسيد. اما به هيچ کس فرصت وداع نداد. جز خودش! همان روز پدرش هم عازم بود. به خانه محمد علي رفته بودم. عفت خانم مدام گريه مي گرد. آخر محمد علي هم عازم بود. قبل از ظهر او مرا به خانه مان برگرداند و بعد هم راهي سپاه شد. خيلي نگذشت عفت خانم آمد تا براي بدرقه برويم. اما ظهر وقتي براي بدرقه رفتيم، يکي از پاسدارها گفت: دنبال برادر خورشاهي هستيد؟ دير آمديد. خورشاهي با اولين اتوبوس حرکت کرد! در اين ميدان خوب مي تاخت. او سر سلسله نورانيت و روحانيت بود. پدرش اسماعيل بيش از ديگران حرف براي گفتن داشت. آخر او تا آخرين لحظات محمد علي را ديده بود. او سرباز محمد علي بود و محمد علي... نه، فرمانده او نبود، پسرش بود، محمد علي! در گردان و گروهان ديگري بودم. محمد علي مرا برد به گردان کوثر، پيش خودش، من در واحد تبليغات بودم. مي آمد لباسهايم را مي شست. با من حرف مي زد. شب آخري هم که بچه ها راهي خط بودند، شب اربعين را مي گويم، آمد دنبال بلندگوي دستي! گفتم: مي خواهي چه کار کني بابا؟ بيا همين بلندگو را بردار! نه! مي خواهم بين بچه ها باشم و مداحي کنم! رفت و هفت هشت مداح آورد و بچه ها را تا مقر تيپ پا برهنه برد و خودش هم نوحه مي خواند و مثل بقيه پا برهنه مي رفت. چه زيباست! اين بار خليل هم به نظاره نشسته. اين بار اسماعيل است که فرزند به قربانگاه آورده و دم نمي زند. اين نخل پير، دور پسر مي چرخيد و پروانه اش مي شد، اما دم نمي زد. پسر نيز از عشق پدر به خويش، ابا مي کرد تا مبادا افلاکيان به احترام اين مهر او را به مهماني عرفا دعوت نکنند. همه شان راهي بودند. محمد علي هم آماده رفتن بود. لباس هاي تميزش را پوشيده بود و پوتين هايش را واکس زده بود. من هم کوله بارم را بستم. آقاي لشگري گفت: شما همين جا بمانيد و از قرارگاه مراقبت کنيد! محمد علي هم تاکييد کرد. مي گفت: مبادا منافقي پيدا شود و به وسايل و لوازم قرارگاه دست درازي کند. شما که تجربه داريد، مي توانيد مراقب باشيد. خوب سر کارم گذاشتند. مخصوصا آن لحظه آخري که مي خواست برود، از توي جيبش انگشتر و کاغذ هايش را در آورد و گفت: بابا اين ها را فراموش کردم توي ساکم بگذارم، شما اينها را مي گذاريد؟ وسايلش را بردم توي ساکش بگذارم. وقتي برگشتيم بين بچه ها دنبالش مي گشتم. يکي از بچه ها گفت: حاج آقا: دنبال آقاي خورشاهي هستيد؟ ... با اولين گروه، همين الان حرکت کرد! وداع کرد و رفت تا پدر را در عالمي حيران رها سازد. راستي اين چه نهالي بود که چنين در دلش ريشه دوانده بود. در قرارگاه منتظر محمد علي نشسته بودم. هفت شبانه روز بود که کشيک مي داديم و مواظب قرارگاه بوديم. دلم مي خواست محمد علي زودتر بيايد. ناگهان ديدم آقاي لشگري، فرمانده گردان آمد. پرسيدم: کو معاونتان؟ محمد علي کجاست؟ حقيقتش حاج آقا، محمد علي زخمي شده. بردنش عقب. کدام بيمارستان؟ خودم مي برمتان. شما برويد ساک خودتان و محمد علي را برداريد تا با هم برگرديم. مي گويند محمد زخمي شده، اما دل حرف ديگري مي گويد. به تيپ که مي رسد، هداياي شهدا را مي آورند و پدر که در تبليغات خدمت کرده، مي داند نامه و هديه يعني چه؟ خانه به خانه مي رود و هدايا را تحويل مي دهد. به کاشمر مي رسد. هديه محمد را مي بيند و به ياد نوه اش مي افتد. عروسش مي گفت آن شب... بچه سراسيمه از خواب پريد. مي گفت امام با عده زيادي از دوستانش آمدند و گفتند: پدرت کجاست مهدي؟ گفتم پدرم شهيد شده! گفتند عکس بابايت را مي آوري؟ مهدي عکس را آورد. امام تماشايش کرد و گفت: مهدي برايم از بابايت بگو! پدر به خانه مي رود. از پيچ کوچه نپيچيده که خواهر شهيد اسفندياري به سويش مي رود.
حاج آقا از برادرم چه خبر؟ علي اصغرم کو؟ خبري ندارم خواهر! سرش را پايين انداخت و گريه کرد. گفت: شهيد شده مگه نه؟ و او غمي در دلش احساس کرد. نه، او شکست، کمرش شکست. نگاهش به ساک محمد علي بود. همان سک، با پدر حرف مي زد. بي قرار شد و به طرف سپاه دويد. به هر کس مي رسيد مي پرسيد از محمدم چه خبر؟ و آن ها مي گفتند خبري نداريم پدرجان، و او سرش را پايين مي انداخت، بغض مي کرد و مي گفت: شهيد شده مگر نه؟ عمليات که تمام شد. سنگري کنار کوه بود. همه جا را پاکسازي مي کردند. محمد علي و اسفندياري و چند تايي ديگر هم سراغ آن سنگر رفته بودند. محمد علي فانوسقه قرمزي بسته بود. با يک کلت. به شوخي پرسيدم: خورشاهي سرلشگر شدي؟ خنديد و گفت: مال آن باباي عراقي است که اسيرش کرديم، کشتيمش، اين را داد به من. جا کم بود؟ اينهمه سنگر! اين جا، جاي بدي است، چرا اين را آماده مي کنيد؟ عجالتاً براي يک سرشماري خوب است! فقط مي خواهيم يک سازماندهي انجام دهيم. براي حالا خوب است. شما هم برويد و خودتان را براي پاتک عراق آماده کنيد! هنوز دور نشده بودم که ناگهان خمپاره اي سنگر روي کوه را نشانه گرفت. موج انفجار به قدري بود که مرا دو متر دورتر پرتاب کرد. همه به طرف محل انفجار دويدند. محمد علي، اسفندياري و بقيه همه شهيد شده بودند. سر انجام سردار محمد علي خورشاهي، معاون فرمانده گردان کوثر در تاريخ 1/9/1366 در عمليات نصر 8، منطقه ماووت عراق به فيض شهادت نايل آمد. يادگارانش مهدي، محمد علي و زهرا هستند. آن ها که بايد همسنگري مقاوم براي پدر باشند. منبع:"آخرين معادله"نوشته ي راضيه رضاپور،نشرستاره ها،مشهد-1385