شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_44 #فصل_هفتم قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بود
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_45
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی ڪوچه.
ڪمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری ڪمڪ ڪردیم، مادرشوهرم را بغل ڪردیم و با ڪلی مڪافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، ڪبری، و نوزادی ڪه از همان لحظه اولی ڪه به دنیا آمده بود، داشت گریه می ڪرد. من و ڪبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه ڪار ڪنیم. ڪبری بچه را ڪه لباس تنش ڪرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست ڪنم.» می ترسیدم بچه را بغل ڪنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می ڪنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یڪ لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می ڪرد و بخارش به هوا می رفت. به فڪرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش ڪنیم؛ اما فرصت این ڪار نبود. واجب تر بچه بود ڪه داشت هلاڪ می شد.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:#بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang