شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_46 #فصل_هفتم لیوان آب را به ڪبری دادم. او سعی ڪرد با قاشق آب را توی دهان نوزا
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_47
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینڪه بتوانم به چیزی فڪر ڪنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب ڪرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نڪند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر ڪار ڪنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی ڪه صمد برای ڪاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرڪنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت ڪار دارم. باید به ڪارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود ڪه دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می ڪرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی ڪارها ڪمڪم ڪند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم ڪمڪ ڪنم. قول می دهم خانه خودمان ڪه رفتیم، همه ڪاری برایت انجام دهم.»
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang