شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_51 #فصل_هشتم شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون ا
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_52
#فصل_هشتم
از فرصت استفاده ڪردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم ڪه دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس ڪرده بودند. مجبور شدم قبل از اینڪه صمد صدایم ڪند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها ڪه شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس ڪرده بودند. مشغول عوض ڪردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می ڪرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشڪ ڪردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ ڪارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاڪْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب ڪم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می ڪردند. فڪر ڪردم اتاق را ڪه جارو ڪردم، بروم تشڪ ها را روی ایوان پهن ڪنم تا خوب آفتاب بخورند ڪه دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشڪ بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یڪی از آن ها را من بغل ڪردم و آن یڪی را صمد. شروع ڪردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران ڪارهای مانده بودم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang