eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
296 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
6 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد. @admineeitaa3
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_52 #فصل_هشتم از فرصت استفاده ڪردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها ڪه خوابیدند، خودم می آیم ڪمڪت.» بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می ڪردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش ڪرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تڪان تڪانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می ڪرد؛ از گذشته ها، از روزی ڪه من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی ڪه من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز ڪسی را واسطه می ڪرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا ڪه با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.» صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساڪت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر ڪاری ڪردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه ڪار ڪنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست ڪنم. اما به محض اینڪه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس ڪردند. جایشان را خشڪ ڪردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی ڪردند. ادامه دارد...✒️ نویسنده: بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang