eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
222 دنبال‌کننده
868 عکس
601 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_65 #فصل_هشتم فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر ڪرد تا برود صمد را خبر ڪند. گفتم: «به صمد نگو. هول می ڪند. باشد می خورم؛ اما به یڪ شرط.» خدیجه ڪه ڪمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!» گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.» خدیجه با دهان باز نگاهم می ڪرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!» گفتم: «من ڪاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شڪنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.» خدیجه اول این پا و آن پا ڪرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ ڪرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شڪست و با روغن حیوانی نیمرو درست ڪرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو ڪه به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت. سرم را ڪشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.» خدیجه ڪفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشڪنم؟!» ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang