شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_65 #فصل_هشتم فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_67
#فصل_هشتم
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر ڪرد تا برود صمد را خبر ڪند. گفتم: «به صمد نگو. هول می ڪند. باشد می خورم؛ اما به یڪ شرط.»
خدیجه ڪه ڪمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می ڪرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من ڪاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شڪنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا ڪرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ ڪرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شڪست و با روغن حیوانی نیمرو درست ڪرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو ڪه به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را ڪشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه ڪفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشڪنم؟!»
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang