eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
221 دنبال‌کننده
924 عکس
621 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨️به مناسبت ۲۴ رجب، سالروز فتح خیبر به دستان مولا امیرالمومنین علیه‌السلام ✨️حضرت امیرالمومنین علی (ع) 🔸️خدا شجاعتی به من بخشیده که اگر میان همه ترسوهای عالم تقسیم شود همگی شجاع و دلیر می‌شوند. 🔹بَلِ اللَّهُ قَدْ أَعْطَانِي ... مِنَ الشَّجَاعَةِ مَا لَوْ قُسِمَ عَلَى جَمِيعِ جُبَنَاءِ الدُّنْيَا لَصَارُوا بِهِ شُجْعَاناً. 📚تفسیر امام عسکری علیه‌السلام، ص۴۶۹. به امید ظهور فرزند فاتح خیبر 🤲 ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
ـــــ ـ فکر نکنید خوابیده‌ام ، پست نگهبانیم تمام شده ؛ حالا نوبت شماست كِ سلاح مرا بردارید ! ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
قسمتی از وصیت شهید حسین ابراهیمی سخنی چند با مردم : اولا برادران پیرو انقلاب باشید در راه حق گام بردارید و هیچ به خود شک راه ندهید و مقاوم و استوار در تمام سنگرها مخصوصا جبهه ها باشید پیرو فرمایشات رهبری باشید ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
برای محفوظ ماندن در دنیا و آخرت 🔵 پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: 🟡 هركس در شب بيست و پنجم ماه رجب بين نماز مغرب و عشا # بیست _ركعت نماز بخواند در هر ركعت  یک  بار سوره‌ى «حمد» و  یک بار آيه‌ى آمَنَ اَلرَّسُولُ  و یک بار سوره‌ى توحید «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» را بخواند، خداوند، او و خانواده، دين، مال، دنيا و آخرت او را حفظ مى‌كند و از جاى خود برنمى‌خيزد مگر آنكه آمرزيده مى‌گردد. 📚 اقبال الاعمال ص ۶۶۸ 🟣 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم. ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
امشب رضا ز سوز جگر گریه مى‏‌کند مانند سیل ز ابر بصر گریه مى‌‏کند تنها پسر نه، دختر چشم انتظار هم از داغ جانگداز پدر گریه مى‏‌کند 🥀 (ع)🖤 🥀 ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
مداحی_آنلاین_در_کنج_زندان_بلا_جان_می_سپارم_جواد_مقدم.mp3
4.64M
🔳 (ع) 🌴در کنج زندان بلا جان می سپاریم 🌴غیر از غم یاران خدایا غم نداریم 🎙 ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
Sh Emam Musa Kazem.mp3
7.56M
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے با اشتراک این لینک ما را به دوستان خود معرفی کنید ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_50 #فصل_هشتم چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود ڪه سربازی صمد تمام شد. فڪر می
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینڪه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز ڪنی و هم به بچه ها برسی.» ڪتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز ڪن. ڪارت ڪه تمام شد، من می روم.» با خودم فڪر ڪردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز ڪنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف ڪرسی را از چهار طرف بالا دادم روی ڪرسی. تشڪ ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین ڪه جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو ڪنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فڪر ڪردم صمد آن ها را آرام می ڪند. اما ڪمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان ڪه آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یڪی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یڪی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده ڪردن شیرها شدم. صمد به بچه ای ڪه بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یڪی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساڪت شدند. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_51 #فصل_هشتم شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون ا
از فرصت استفاده ڪردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم ڪه دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس ڪرده بودند. مجبور شدم قبل از اینڪه صمد صدایم ڪند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها ڪه شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس ڪرده بودند. مشغول عوض ڪردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می ڪرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشڪ ڪردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ ڪارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاڪْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب ڪم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می ڪردند. فڪر ڪردم اتاق را ڪه جارو ڪردم، بروم تشڪ ها را روی ایوان پهن ڪنم تا خوب آفتاب بخورند ڪه دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشڪ بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یڪی از آن ها را من بغل ڪردم و آن یڪی را صمد. شروع ڪردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران ڪارهای مانده بودم. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang