eitaa logo
شهدای ملایر
334 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
416 ویدیو
48 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍃 🌹 🌹 🌺 کانال پرورش ماهی 🍃🌷🍃 🌷فرمانده لشکر درتماس با و گفتند چند نفر هستید ؟ گفتند حدود 12نفر ، ایشان گفتند با همین نیروهایی که در اختیار دارید بروید قرارگاه دشمن را بگیرید. حاج ستار و حاج مصطفی بروي رفته و در حالی که تیربارهاي دشمن مدام بر روي خاکریز ما آتیش می ریختند به دنبال حرکت از مسیر مناسبی بودند تا از آن طریق خود را به خاکریز دشمن برسانیم ، کم مانده بود بخاطر طولانی شدن ایستادن آنها بر روي خاکریز به خاطر احساس خطري که براي جان آنها می شد پاي آنها را گرفته و به عقب بکشم. که ناگهان از خاکریز به سمت دشمن سرازیر شدو شروع به دویدن نمودند ، و ما نیز با ستون یک که نفر بعدي ستون بود ، رفتیم. فاصله بین دو خاکریز نیروهاي خودي و دشمن حدود 300تا 400متر بود که طی شده بود و حالا داشتیم مسیر پشت خاکریز دشمن رادر جهت طول خاکریز می دویدیم و مسافتی نمانده بود تا وارد کانالهاي دشمن شویم ، چیزي حدود 10تا 15متر امتداد خاکریز قطع می شد و دوباره امتداد پیدا می کرد. که ناگهان یک گلوله در نزدیکیهاي ما منفجر شد ، بر اثر موج ناشی از این گلوله در حالی که ابراهیمی نفر اول ، طالبی نفر دوم وتعدادي از افراد ستون با شکم بر خاک افتادند که از جمله آنها برادر طالبی فرمانده گردان در حالت بی هوشی بود و از ناحیه مچ دست خیلی شدید آسیب دیده بود. به این ترتیب تعدادي از مجروحین به اتفاق ما به عقب برگشتند و آقاي کائید هم را به پشت خاکریز خودي آورده بود. طبق اطلاع و به گفته سرهنگ ، وارد مواضع تسخیر شده توسط نیروهاي خودي شده و با خوشحالی می گوید: "ماشاءالله این مواضع را بچه هاي ما آزاد کرده اند..." که بنا به گفته ایشان(احمدیان) در انتهاي کانال پرورش ماهی با شلیک دشمن از ناحیه سمت راست صورت و فک مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به می رسند.🌹 بنا به گفته برادرانی از گردان که در زمان 48ساعته در آن قسمت از منطقه حضور داشته اند براي اینکه نیروها بتوانند پدافند بهتري انجام دهند با صلاحدید فرماندهی لشکر از قسمتی از مواضع تسخیر شده عراقیها درشب عملیات 1365/12/12عقب نشینی به خاکریز دو جداره قبلی انجام می شود و خاکریز دو جداره به خط پدافندي تبدیل می شود ، گردان 151 (ع) تا ساعت 11صبح 1365/12/13در خاکریز دو جداره پدافند انجام می دهد و بعد از ساعت 11 به مدت 48ساعت خط پدافندي را به گردان دیگري می سپارد و مجدداً 48ساعت دیگر خط پدافند به گردان تحویل می گردد.... 🌺راوی:همرزم پایان 🌸.... @Karbala_1365
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
❣🕊 توی وصیتش نوشته بود : "دیگر طاقت ندارم در کوه و بیابان سرگردان حسین ع باشم و انتظار مهدی عج را بکشم.... عاشق‌بودوآخرش‌هم‌به‌عشقش‌رسید...🥀 🕊🌷 تولد: ملایر ۱۳۴۱ : دارخوین۱۳۶۴ یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴 @Karbala_1365🏴 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از مشکی بہ رنگـ عشقـ❤
🌹 🌹 💬اتفاق خاصی نیفتاده که بخواهم خوشحال شوم‼️ 🕊شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات🕊 ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈ کانال: @chadori_be_range_eshg ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابلمه بزرگها را می شست. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🏴 🦋 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در زیارت ناحیه مقدسه خطاب به جد بزرگوارشان (علیه‌السلام) میفرمایند: وَ اُقیمَتْ لَکَ الْمَـاتِمُ فی أَعْلا عِلِّیّینَ، وَ لَطَمَتْ عَلَیْکَ الْحُورُ الْعینُ ... ✨مجالس ماتم برای تو در عالم ملکوت برپا شد و حوریان بهشتی در عزای تو بر سر و صورت خویش لطمه زدند...❣ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍂 🗓 🌷 : ۳ خرداد ۱۳۳۹ ملایر : ۳۱ خرداد ۱۳۷۴ بیمارستان ساسان ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍂 🥀🕊 🕯هدیه به روح پاک و مطهرش ۵صلوات ✅به نیت تعجیل در ظهور و رفع همه حاجات 🌹 •••✾🍂🏴🏴🍂✾••• @Shahadat1398🕊
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨💔 خوشا آنان که با عزت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند ز کالاهای این آشفته بازار را پسندیدند و رفتند ... ☘☘ ______________ 🥀موسسه فرهنگی شهدایی عاشورائیان ملایر 🥀 https://eitaa.com/joinchat/177799186C42d17a4b50
(۳) -نبرد ابراهیـم.. - یک سال با ابراهیم در سختی و راحتی زندگی کرده و با خیلی‌ها مأنوس بودم ولی چاره‌ای نبود. خودم نیز از ناحیۀ سر و صورت مجروح شده بودم و با سختی به عقب برگشتم که خودش قصّه‌ای دارد. اگر چه، همه میدانستیم این راهی است که برگشتی در آن نیست و با آمادگی پا در این مسیر گذاشته بودیم. ولی عاطفه و رفاقت حکم دیگری میکرد که اجرایش غیر ممکن بود. هنگامی که به عقب برمیگشتم در اثر جراحت روی زمین افتادم. دیدم حجت‌‌الاسلام مرتضی زارعی دارد می‌آید. بالای سر هر شهیدی که میرسید دستی بر سرش میکشید و هنگامی که به مجروحی برمیخورد با او صحبت میکرد. بالای سر من رسید گفت: مصطفی جان! تو هم افتاده‌ای؟ دقّت کردم از هر دو پایش در ناحیۀ ران خون جاری بود با این حال شتابی برای بازگشتن نداشت. داشتم این منظرۀ مهرورزی را تماشا میکردم که رزمنده‌ای به نام امیر فریاد کشید: " عراقی‌ها دارند می‌آیند." زارعی بالا خاکریز رفت تا نبرد را ادامه دهد... نیز امشب، حنا بسته است. امّا، پدر برایش فکری دیگر در سر دارد. حیای پسر، وقت مراسمی از این نوع را به بعد و بعد موکول میکند. وقتش را ابراهیم میداند. حنای امشب از جنسی نیست که همگان در سورها بر دست و پا مینهند. در نامه‌ها هم هیچ حرفی از آن به میان نیامده است. همۀ این سالها پدر را در جریان ریزترین کارهایش میگذاشت، چه شده است که امشب بیخبر پدر شال و کلاه کرده است؟ . ـ رنگ شنگرفی قبضه‌ای که در دست دارد از سرخی حنای دست اوست، یا رنگ دست در فشردن قبضه به آتش میرود؟ به سورِ بخت که با کوله و سلاح نمیروند! این را دیگر رمز یافاطمه(س) میگوید. ابراهیم! این ارابه‌ها که عروس نمی‌آورند. اشباحی که در پس آنها میخزند برای خوش‌آمد نیامده‌اند. چتر فانوسهای منوّر برای نمایاندن راه تو در آسمان دود گرفتۀ فاو آویخته نشده‌اند. راه تو روشن است. مسیرش را چهارده قرن پیش دلبند همین فاطمه(س) ترسیم کرده است. این رسّام‌ها نقل نیست که می‌بارد. کجا میروی؟ لااقل برای خداحافظی دستی تکان بده. حالا که رفتی قرار نبود بمانی، پس چرا تو یازده سال بعد آمدی؟. قبلا نامه میدادی، خبر میکردی لحظه لحظه‌های آموزشت را. هان! شاید دستت بسته بوده است؛ یادم رفت. یا شاید قارچ‌های انفجار کاغذهای نامه‌ات را به دست موجهای خلیج فارس داده است. هر چه هست در انتظار ماندیم ابراهیم! در انتظار... سرانجام در گوشه‌ای دیگر از این پیکارگاه ابراهیم در آتش نمرود آرام و بیخیال خوابیده بود. محاسن زیبایش را غباری از باروت پوشانده بود. این بار نامه‌ای نداشت. پیامش را در باد برای خانواده ارسال کرد که به این زودی بر نمیگردم؛ منتظرم نباشید. ، و هر سه نشان گرفتند و اجساد پاکشان سالها در خاک دشمن ماند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚برگرفته از کتاب: " نامه‌های ابراهیـم" نویسنده: محمدجواد محمدی کاری از مؤسسۀ شهرستان
یکی از بچه‌ها می‌گفت: تو همین ایام‌شلوغی (چند روز قبل شهادتش) یه شب باهم مشغول گشت بودیم دم عابر بانک نگه‌داشت تا یه قسط واریز کنه.. گفتم الان؟ با یه حسرت خاصی گفت: میترسم خدای نکرده تو دنیا لیاقت نداشته باشم و به مرگ طبیعی از دنیا برم... اما خدا برای ما شهادت رو رقم زده بود و چند روز بعد توی آغوش خدا آروم گرفت. تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۹ ملایر : ۴ آبان ۱۴۰۱ ملایر💔 @Shahadat1398🕊
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌱 دلم رد حسرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند باسلام و تحیت بسیجیان عزیز یادتون میاد می گفتید : حاجی پیام داده عملیاتی درپیش داریم اماده باشید با همین پیام تمام کارهای نیمه کاره رارها می کردید و می رفتید و عده ای هم اسمانی می شدند بعضا پلاکی هم ازآنان بدست نیامده مادران همچنان چشم براه شهادت این عزیزان برای حاجی خیلی سنگین بود چون اکثرا شهدا علاوه براینکه همسنگرحاجی بودند دوست صمیمی هم بودند حاجی گاهی برای تشیع شهدای گردان هم نمی توانست همراه آنان به شهرستان بیاد وبا انها وداع کند وحرف های مانده در گلو را .... حاجی شماکمتر حرف می زد و بیشتر عمل می کرد به خانواده معظم شهدا وبخصوص فرزندان شهدا خیلی حساس بود، به همین خاطر حتی از گرفتن دست فرزندان خود هم خودداری می کرد حاجی به کمترازشهادت قانع نبود تنهاارزویش ، بود به شهادت وشهادت دوستان حاجی رابی تابتر کرده حس می کرد از قافله جامانده ، نگران بود دعا می‌کرد به دوستان شهیدش متوسل والتماس کرد وتقدیر الهی بعد دوستان شهیدش چه خوب اسمانی شد . روحشان شاد سی ششمین سالروز شهادت حاجی رسید بچه ها (کلمه بچه ها و کلمه حاجی سرشاراز عشق وزیبایی بود ) بله بچه ها (پیشکسوتان) بعداز شهادتشان چه کردیم‌ امیدواریم اسمتون در لیست طلایی وازمهمان مراسم حاجی باشید چهارشنبه (6 تیر )بعد نماز مغرب وعشاء شهرک ولیعصر مسجد ولیعصر (عج ) راوی :حجت الاسلام سید حسن فاضلیان ، کسی که سال ها با حاجی وبچه های گردان ارتباط داشته دراطلاع رسانی به بسیجیان سهیم باشید جاماندگان ره عشق (پیشکسوتان)ملایر