eitaa logo
❤️شهدایی‌ها❤️
609 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
557 ویدیو
137 فایل
بسم‌رب‌الشهدا❤️ 💞اللّہم اࢪزُقنا شَهادَتَ فے سَبیلِڪ جهت‌سفارش‌تم‌و‌استیکر‌با‌قیمت‌مناسب😍 مدیر کانالヅ⇩ تبادلات~.🌱 @alikhani1384 شرایطمون•🌴‌ツ↯ @shohadayiha31 حرفی،نظری..🍃↯♡ https://harfeto.timefriend.net/16300824314373
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹طنز جبهه!😜 (11) 🌷خواهـرای غواص👈 گردان حضرت "زینب" 💥وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به 👈گردان حضرت زینب (س) بروی.🚶شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است😄 به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😇 اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد... 😰 هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب (س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید😁، من را به گردان علی‌اصغر (ع) علی‌اکبر (ع) گردان امام حسین (ع) بفرستید, این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟😇 اما دستور فرمانده لازم‌ الاجرا بود.شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران💔 بگویم؟اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست🙈 و شروع به استغفار کرد.🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت:👇 👤 حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ 💕شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این"خواهرای💘 غواص"…😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر💘 حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند.😄 اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜 🚩راوی : سردار علی فضلی
🌹طنز جبهه😜👇 (بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳) 🌿... نوع شیطنت‎های نوجوانان و جوانانی بسیجی که آقا فریبرز😙 جذب مسجد می‎کرد، با بقیه فرق می کرد.در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم که بسیار انسان وارسته و ساده‎ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که آقا فریبرز در نظافت😍 مسجد کمکش می‎کرد. امّا بچّه‎ها تا می‎توانستند 👈 او را سرکار می گذاشتند! 🌿...یک بار بچّه‎ها که از منطقه آمده بودند رفته بودند به سراغ انباری مسجد, دیدند در آن‎جا یک تابوت وجود دارد. فریبرز به بچّه‎های مسجد گفت: 👇 من می‎خوابم توی تابوت و یک پارچه می‎اندازم روی بدنم😇شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره!🎩 بچّه‎ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش این‎جا…😎 🌿... وقتی میرزا ابوالقاسم با بچّه‎ها به جلوی انباری رسیدند فریبرز داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه!😄 اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچّه‎ها حسابی مسجد را ریختند به هم!😔... یا این‎که یکی دیگر از بچّه‎ها سوسک های مصنوعی و پلاستیکی😈 را توی دست می‎گرفت و با دیگران دست می‎داد و سوسک را در دست طرف رها می‎کرد و …😍 چقدر مردم به خاطر کارهای بچّه‎ها به فریبرز گله می‎کردند. امّا او با صبر و تحمّل با بچّه‎ها صحبت می‎کرد؛ و به تربیت تدریجی آن‎ها می‎پرداخت.😊 🌿...و یا ‎میرفتند مُهرهای مسجد را می‎گذاشتند روی بخاری!😁 مهرها حسابی داغ می‎شد. بعد نگاه می‎کردند که مثلاً فلانی در حال نماز است. به محض این‎که می‎خواست به سجده برود😳 می‎رفتند مُهرش را عوض می‎کردند و …😭 حتی به یاد دارم برخی بچّه‎ها با خودشان ترقه می‎آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود🎩 می‎انداختند توی بخاری😳 و سریع می‎رفتند بیرون!😭 شاید هیچ چیز در مسجد سخت‎تر از این نبود که در جلسات بسیج و امنای مسجد،👈فریبرز را به خاطر شیطنت شاگردانش محکوم می‎کردند. 🌿... ثمره‎ی زحمات او حالا چندین پزشک، مهندس، روحانی، مدیر و انسان وارسته است که همگی آن‎ها رشد معنوی خود را مدیون تلاش‎های آقا فریبرز می‎دانند.👌 به قول یکی از شاگردان ایشان👈 زحمتی که فریبرز برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می‎داد!🙏
🌹طنز جبهه😜 🍀...قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم می گرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم که بعثی ها نفهمن...🤔 یهو فریبرز 😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم "همه چی آرومه من چقدر خوشبختم" بدونید دهنم سرویس شده😁😂 🍀... یڪبار فریبرز خیلے از بچہ‌ها کار کشید... فرمانده دستہ بود... شب برایش جشن پتو گرفتند...حسابے کتکش زدند😞 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 فریبرز هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند :فریبرز اذان گفت!😄 فریبرز هم گفت من برایِ نماز شب خودم اذان گفتم نہ نماز صبح😉
🌹طنز جبهه!😜 🌿... کنار کرخه مستقر بودیم وگرما🌞 بیداد می کرد... برای در امان ماندن از تابش سوزان خورشید به چادرها پناه می بردیم...😇 اما هوای دم کرده چادرها هم بیشتر کلافه مان می کرد... 😞از همه بدتر ، زمین کرخه بود که عقرب های زیادی داشت... همیشه زیر پتو و لباسهای مان چند عقرب پیدا می شد.😊عقرب ها اکثرا در تابستان از زمین بیرون می آیند. به خاطر همین هم تا دلتان می خواست دور و بر ما عقرب تاب می خورد...😎 🌿... یکی از راههایی که فریبرز با آن، عقرب ها را به دام می انداخت😁 این بود که کش گتر (کش دم پاچه شلوار نظامی) را در سوراخ عقرب فرو می کردِ.... 😄عقربها  از کش خوش شان می آمد، نیش های خود را در کش فرو می کردند و این طور به دام می افتادند.😊فریبرز آن کشها را از سوراخها در می آورد و عقربهای متصل به آن را می کشت و یا اسیر میکرد😇 🌿... کم کم شکار عقرب توسط فریبرز به بچه ها آموزش داده شد😍 و بین بچه ها عادی شد و ترس آن از بین رفت😁 یک روز فریبرز برای شکار 🎣  عقرب های بزرگتر به وسط بیابان رفت 😇 برای این کار یک بیل و یک آفتابه آب هم با خود برد... سرگرم کار خود بود که ناگهان فرمانده گردان از کنارش رد شد و او را در آن حال دید...😁😊 ظهر ، فرمانده گردان بین دو نماز  ظهر و عصر به ایراد سخنرانی  کرد.😜 🌿...بحث آن روز فرمانده درباره خودسازی بود... از شانس خوبمان 😔یکهو  وسط سخنرانی چشمش به فریبرز افتاد. 😎 نگاهی به او کرد و گفت : 👈"به جای اینکه تو بیابون راه بیفتید، عقرب بگیرید، دنبال گرفتن عقرب های 😈نفس خودتون باشید "👋 فریبرز سرش پائین بود وجیک نمی زد.😄منم رو به فرمانده کردم وگفتم:🎩 حبر نداری که آقا فریبرز برای صادرات عقزب می خواهد برود با فرمانده لشگر قرارداد امضاء کند😍 واینحا بود که همه ی بچه ها زدند زیر خنده😄☺️