🌹طنز جبهه!😜 (11)
🌷خواهـرای غواص👈 گردان حضرت "زینب"
💥وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به 👈گردان حضرت زینب (س) بروی.🚶شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است😄 به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😇 اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد... 😰 هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب (س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید😁، من را به گردان علیاصغر (ع) علیاکبر (ع) گردان امام حسین (ع) بفرستید, این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟😇 اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود.شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران💔 بگویم؟اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست🙈 و شروع به استغفار کرد.🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت:👇
👤 حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
💕شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این"خواهرای💘 غواص"…😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر💘 حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند.😄 اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصرکاوه
🚩راوی : سردار علی فضلی
🌹طنز جبهه😜👇
(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳)
🌿... نوع شیطنتهای نوجوانان و جوانانی بسیجی که آقا فریبرز😙 جذب مسجد میکرد، با بقیه فرق می کرد.در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم که بسیار انسان وارسته و سادهای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که آقا فریبرز در نظافت😍 مسجد کمکش میکرد. امّا بچّهها تا میتوانستند 👈 او را سرکار می گذاشتند!
🌿...یک بار بچّهها که از منطقه آمده بودند رفته بودند به سراغ انباری مسجد, دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. فریبرز به بچّههای مسجد گفت: 👇
من میخوابم توی تابوت و یک پارچه میاندازم روی بدنم😇شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره!🎩
بچّهها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا…😎
🌿... وقتی میرزا ابوالقاسم با بچّهها به جلوی انباری رسیدند فریبرز داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه!😄 اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچّهها حسابی مسجد را ریختند به هم!😔...
یا اینکه یکی دیگر از بچّهها سوسک های مصنوعی و پلاستیکی😈 را توی دست میگرفت و با دیگران دست میداد و سوسک را در دست طرف رها میکرد و …😍 چقدر مردم به خاطر کارهای بچّهها به فریبرز گله میکردند. امّا او با صبر و تحمّل با بچّهها صحبت میکرد؛ و به تربیت تدریجی آنها میپرداخت.😊
🌿...و یا میرفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری!😁 مهرها حسابی داغ میشد. بعد نگاه میکردند که مثلاً فلانی در حال نماز است. به محض اینکه میخواست به سجده برود😳 میرفتند مُهرش را عوض میکردند و …😭
حتی به یاد دارم برخی بچّهها با خودشان ترقه میآوردند، وقتی حواس خادم پرت بود🎩 میانداختند توی بخاری😳 و سریع میرفتند بیرون!😭 شاید هیچ چیز در مسجد سختتر از این نبود که در جلسات بسیج و امنای مسجد،👈فریبرز را به خاطر شیطنت شاگردانش محکوم میکردند.
🌿... ثمرهی زحمات او حالا چندین پزشک، مهندس، روحانی، مدیر و انسان وارسته است که همگی آنها رشد معنوی خود را مدیون تلاشهای آقا فریبرز میدانند.👌 به قول یکی از شاگردان ایشان👈 زحمتی که فریبرز برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه میداد!🙏
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه😜
🍀...قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم می گرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم که بعثی ها نفهمن...🤔 یهو فریبرز 😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم "همه چی آرومه من چقدر خوشبختم" بدونید دهنم سرویس شده😁😂
🍀... یڪبار فریبرز خیلے از بچہها کار کشید... فرمانده دستہ بود... شب برایش جشن پتو گرفتند...حسابے کتکش زدند😞 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 فریبرز هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند :فریبرز اذان گفت!😄 فریبرز هم گفت من برایِ نماز شب خودم اذان گفتم نہ نماز صبح😉
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصرکاوه
🌹طنز جبهه!😜
🌿... کنار کرخه مستقر بودیم وگرما🌞 بیداد می کرد... برای در امان ماندن از تابش سوزان خورشید به چادرها پناه می بردیم...😇 اما هوای دم کرده چادرها هم بیشتر کلافه مان می کرد... 😞از همه بدتر ، زمین کرخه بود که عقرب های زیادی داشت... همیشه زیر پتو و لباسهای مان چند عقرب پیدا می شد.😊عقرب ها اکثرا در تابستان از زمین بیرون می آیند. به خاطر همین هم تا دلتان می خواست دور و بر ما عقرب تاب می خورد...😎
🌿... یکی از راههایی که فریبرز با آن، عقرب ها را به دام می انداخت😁 این بود که کش گتر (کش دم پاچه شلوار نظامی) را در سوراخ عقرب فرو می کردِ.... 😄عقربها از کش خوش شان می آمد، نیش های خود را در کش فرو می کردند و این طور به دام می افتادند.😊فریبرز آن کشها را از سوراخها در می آورد و عقربهای متصل به آن را می کشت و یا اسیر میکرد😇
🌿... کم کم شکار عقرب توسط فریبرز به بچه ها آموزش داده شد😍 و بین بچه ها عادی شد و ترس آن از بین رفت😁 یک روز فریبرز برای شکار 🎣 عقرب های بزرگتر به وسط بیابان رفت 😇 برای این کار یک بیل و یک آفتابه آب هم با خود برد... سرگرم کار خود بود که ناگهان فرمانده گردان از کنارش رد شد و او را در آن حال دید...😁😊 ظهر ، فرمانده گردان بین دو نماز ظهر و عصر به ایراد سخنرانی کرد.😜
🌿...بحث آن روز فرمانده درباره خودسازی بود... از شانس خوبمان 😔یکهو وسط سخنرانی چشمش به فریبرز افتاد. 😎 نگاهی به او کرد و گفت : 👈"به جای اینکه تو بیابون راه بیفتید، عقرب بگیرید، دنبال گرفتن عقرب های 😈نفس خودتون باشید "👋 فریبرز سرش پائین بود وجیک نمی زد.😄منم رو به فرمانده کردم وگفتم:🎩 حبر نداری که آقا فریبرز برای صادرات عقزب می خواهد برود با فرمانده لشگر قرارداد امضاء کند😍 واینحا بود که همه ی بچه ها زدند زیر خنده😄☺️
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه