*رفیقم میگفت :*
۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز ... رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم . صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد. ۱۶ ساعت راه بود. طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛ هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی #خندید... دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش . تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم . بچه کمی خندید...کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد. دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن. خلاصه ۳ تا کاکائو را کمکم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهويی واییییی.. مُردم از دل پیچه..... دل و رودهام اومد تو دهنم... سرگیجه داشتم... داشتم میترکیدم. دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم.راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد. هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دلدرد شروع شد.طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم . از درد میخواستم داد بزنم. چه دل پیچه وحشتناکی...تموم بدنم را میکشیدند...مُردم خدا....دویدم پیش راننده و با عجز و التماس وضعیتم را گفتم..راننده اومد اعتراض کنه؛با صدای عجیبی که ازم درشد، راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش....پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس...تشکر کردم...
از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.گفتم چرا اینجوری شدم.غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکایو هست.از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه ؛ کاکائو براش بده.اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی؟که مادرش گفت:
حقیقت بچمون یبوست داره.روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.
من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.رفتم پیش راننده؛
راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین.مونده بودم بین درد و خجالت....یه فکری کردم....برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبْسْ هستم .میشه به من هم کاکائو بدید...۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده #عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همهی ما دست شماست.معذرت میخوام.
بیا و دهنت را شیرین کن...راننده هم که سیبیل کلفت و #لوتی بود؛ گفت : ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی خلاصه ؛ ۳ تا #کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت: داداش ؛ جون بچهت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم...داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.خلاصه تا شیراز هر نیمساعت میزد کنار و میگفت:بزن بریم رفیق...مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تندتند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...مردم از همهجا بیخبر، هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.این را گفتم که بدانید برای انجام هر کاری؛
مسولش باید *همدرد* باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه!؟🤔 مسئولین ما باید مردمی باشند تا درد مردم را بفهمند🤔😊
@shokhi_talabegi/104
وقتی ملانصرالدین انگولک شد
ملا تو بازار می رفت ی #لاتی انگولکش کرد. ملا گفت بیا این کلابرگ من از تو برو هر چه خواستی بخر.
بازاریها گفتند: نادان او اذیت کرده تو بهش باج میدی؟!
ملا با تبسم گفت: نه این آب قبل از ذبحه که به حیوان میدن!
چند روز بعد لاته دید ی #لوتی داره میره. هوس کرد که کالابرگ او را هم بگیره. رفت انگولکش کرد لوتیه با مشت زد تخت سینه لاته. نعش لاته درازکش وسط بازار افتاد.😂
اسرائیل برای لبنان دور برداشت و آنها کوتاه آمدند هوس کرد که باجی هم از ایران بگیره که مشت ایران او را وسط بازار خاورمیانه درازکش کرد. الانم اروپا و آمریکا بردندش اتاق احیا.
ایران! جیم جمالتو میم مرامتو کاف کمالتو عشقه😉
ملانصرالدین ( آخوند موحد)
ملاخصم الدین (آخوند سکولار)
😉 😂😁