سیب با برکت
هوا گرم بود.باغبان لب جوی آبی از درون باغ می گذشت نشسته بود. میوه ها هم تازه رسیده بودند.همین طور که به آب نگاه می کرد یک مرتبه سیب قرمزی را دید که در آب افتاده است.آن را از آب گرفت و دید عجب خنک است،با خودش فکر کرد هنوز درختان ما سیبش این طور نرسیده!گازی به آن زد و کمی از آن را خورد.خوشمزه بود.در همین لحظه ناگهان به ذهنش خطور کرد که سیب مال چه کسی بود که ما خوردیم؟بنا نبود مال مردم بخوریم.البته،خوردن سیبی که آب می آورد عیبی ندارد،ولی مثبت موشکافی هایی از این دست هم می کند.
خلاصه،برای پیدا کردن صاحب آن سیب مسیر جوی را دنبال کرد و بالاخره باغی که درخت هایش چنین سیب سرخ و سفیدی داشته باشد را پیدا کرد و در زد و سراغ صاحب باغ را گرفت.گفتند او در بازار مغازه دارد.آدرس را گرفت و پیش صاحب باغ رفت و گفت:آقا،ما باغبانیم و سواد زیادی نداریم.لب جوی نشسته بودیم که دیدیم سیبی از باغ شما در آب افتاده.آن را برداشتیم و کمی از آن خوردیم.حالا یا وجهش را قبول کنید یا راضی باشید.گفت:واللّه،نه پولش را می خواهم و نه راضی می شوم.گفت:پس من چه کنم؟پرسید:زن داری؟گفت:نه!گفت:اگر می خواهی رضایت بدهم،باید دختر مرا بگیری.گفت:برای خوردن یک سیب که دختر به آدم نمی دهند!گفت:این که آمدی از من رضایت بگیری نشان می دهد آدم خداترسی هستی و از قیامت هراس داری.من هم راضی نیستم مگر این که دختر مرا بگیری.گفت:من پول ازدواج و عروسی کردن ندارم.گفت:من پول عروسی را خودم می دهم،جلسه را هم خودم می گیرم،شام عروسی را هم خودم می دهم،مشکل این است که دختر من هم کور است هم کر است و هم شل.باغبان در دلش گفت: خدایا،ما یک سیب که بیشتر نخوردیم این چه حکایتی است؟من از این دختر چگونه نگهداری کنم؟بعد رو به صاحب باغ کرد و گفت: نمی شود این شرط را با من نکنید؟گفت:شرط من همین است که گفتم! خداترسی و تقوا مانع شد شرط را قبول نکند گفت:باشد قبول است.آن زمان هم رسم نبود دختر را به پسر نشان بدهند.شب عروسی وقتی عروس را آوردند،داماد دید حورالعینی که خدا در سوره واقعه به مومنین وعده داده همسر خود اوست.از اتاق بیرون آمد و پدر دختر را صدا کرد و گفت:شما تقلب کردی؟تو گفتی دخترم کور است؟!گفت: منظورم این بود که چشمش خلاف نکرده و از حرام کور است.پاو گوشش هم از حرام شل و کرند. این پاداش خداترسی و تفکر است.اگر او درباره چگونه زیستنش فکر نکرده بود هرگز برای جلب رضایت صاحب باغ نمی رفت و این نعمت نصیبش نمی شد.علاوه بر این،سال بعد خدا فرزندی به این زوج صالح داد که اسمش را احمد گذاشتند و این کودک همان کسی است که امروز معروف به #مقدس_اردبیلی 22 است.انسان والا و باکرامت و باعظمتی که هروقت در مسائل علمی مشکلی پیدا می کرد به بارگاه امیر مومنان می رفت و پاسخ مساله اشرار از ایشان درخواست می کرد.یکی از شاگردان ایشان نقل کرده است که نیمه شبی آهسته دنبال ایشان راه افتادم.دیدم در صحن حضرت امیر المؤمنین که قفل بود باز شد و ایشان وارد حرم مطهر گردید.بهد،خطاب به حضرت عرض کرد:ای دریای علم خدا، من در این مسأله مشکل دارم،می خواهم فتوا بدهم،چه کنم؟ندایی از ضریح آمد که پسرم مهدی در کوفه منتظر است.برو جوابش را بگیر.
حديث عقل و نفس آدمی در آيينه قرآن ، ص230