index.gif
حجم:
109.1K
حكايتي تلخ و شيرين
به نگهبان مجتمع چند كتاب دادم گفتم اينها را بدهيد به امام جماعت محل تان: حاج آقا دهقان.
يك هفته بعد او را ديدم بعد از حال و احوال پرسيدم: كتابها به دست حاج آقا رسيد؟
خنديد و گفت: نه، راستش گفتم حاج آقا كتاب زياد داره برداشتم براي خودم!!!!!!!!!!
🍉♦️🌸✍️
درسته كه ما طلبه ها مثل فرشتگان هستيم و نياز به غذا نداريم ولي زن و فرزند و مهمان ما نياز به ميوه و غذا دارند.😂😉 مسؤول ماهنامه اي در جامعه المصطفي تماس گرفت و گفت: براي اين شماره مقاله اي براي ما بنويس. چون وقتمان تنگ است خيلي فوري به دستمان برسان پانزده روز كارهايم را تعطيل كردم و حتي مهمان داشتيم عذرخواهي كردم و رفتم شروع به كار شدم. مقاله در ارزيابي هم تأييد شد. بعد از #پنج ماه تعجب كردم چرا برايم نسخه اي از ماهنامه فرستاده نشده. به مسؤول آن تماس گرفتم. گفت: آهان آن ماهنامه ديگه چاپ نمي شود. گفتم حق التاألفي؟ گفت خب حقا لتاليف مقاله وقتي پرداخت مي شود كه ي نسحه ماهنامه چاپ شده به حساب داري برود و چون چاپ نشد. حق التأليفي هم نداريد.😩😭
***🍉♦️✍️
بزرگواري تماس گرفت و گفت براي اين شماره ماهنامه اي مربوط به آموزش و پرورش برايمان مقاله بنويس. بعد از گرفتن مقاله رفت كه رفت. حتي با پيام و پيغام هم جوابم را نداد.
***
🌸
🍉✍️