ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ گفتم ﺍﻧﺸﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ. “ﺍﮔﺮ ﻣﺪﯾﺮﻋﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟”ﻫﻤﻪ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ. ازش پرسیدم:ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﯽ؟ گفت:ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﻨشی بیاد تایپ کنه ینی قوه تخیلش هلاکم کرد!!!!😂😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 آرزو میکنم همهمون، به زودی یه همچین چشماندازی رو تجربه کنیم.
🍃🌸مطمئناً حس خوب و به یاد موندنی میشه. (♥ω♥*)
بچه که بودم یه داستان خوندم اینجوری بود:
یه روز مورچهای تو جنگل داشت قدم میزد که یهو بارون گرفت، مورچه هرجا میرفت بارون خیسش میکرد تا یهو یه قارچ رو دید و زیرش پناه گرفت. مورچه هر حیوونی اون نزدیک بود رو دعوت میکرد که زیر قارچ بیاد تا خیس نشه. تا اینکه زیر قارچ پر شد!
اما قارچ شروع کرد به بزرگ شدن. هرچی مورچه بیشتر دعوت میکرد قارچ بزرگتر میشد. تهش هم بارون قطع شد و همه خوشحال و خندان رفتن خونههاشون.
امشب یادش افتادم و فهمیدم چقدر قشنگ مفهموم برکت رو به بچهها یاد دادن! این بچه بزرگ هم که شد یادش میمونه دل, به اندازهی محبت اون بزرگ میشه.