eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
679 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
به مناسبت #شب_یلدا (ملجاء) داریم
این یه دقیفه بیشتر رو بیاین رمان بخونیم البته کنار خونواده😍
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) همه رفته بودن جز من و سعید! حسام هم قرار نبود بره اما بهش زنگ زدن و با عجله رفت! با احساس سایه کسی، سربلند کردم و وقتی چشمم به چادری که پایینش رو زمین بود افتاد؛ نگاهم رو بالا نبردم! از بچگی برای خانم هایی که چادر میپوشیدن یه احترام خاصی قائل بودم و بزرگتر که شدم، کنترل نگاه رو از بابام یاد گرفتم! در حدی که بتونم از سینی چایی بردارم، سرمو بلند کردم: ممنونم؛ زحمت کشیدید! عادت داشتم چایی رو داغ داغ بخورم. یه قند تو دهنم گذاشتم و چایی رو نزدیک دهنم کردم که صدای میثم به گوشم خورد. نزدیک سعید شده بود و به زبون عربی آروم چیزهایی میگفت. فاصله‌م زیاد نبود و به راحتی صداش رو میشنیدم. میگفت: سعید جان، حمید آخر هفته میاد. منم شنبه شب عازمم! از همین الان زحمت بکش به خونوادت بگو هماهنگ کنن بیشتر پیش مامانم و خواهرام باشن... با اینکه میشد به راحتی حدس زد منظورش از عازمم، رفتن به سوریه و دفاعه؛ اما نمیخواستم بپذیرم! اصلا میثم رو چه به دفاع؟! اون یه دانشجوئه! و تا جایی که من تحقیق کردم فقط پاسدارا میتونن برن! سعید با ناراحتی به عربی جواب داد: بی معرفت باز میخوای قالم بذاری؟! بابا مرد مومن امون بده کارام جور شه منم باهات بیام خب! اینقدر بی مرام نباش میثم! میثم با لبخند دست رو پای سعید گذاشت و گفت: اینجوری که روسیاهم و دعام به کارت نمیاد! اما اگه دعا کنی شهید شم... با پریدن چایی تو گلوم، جمله‌ش نصفه موند و سریع سمت منی اومد که حتی نمیتونستم سرفه کنم!! هر دو دست پاچه از اتفاقی که افتاده، پشتم میزدن و ازم میخواستن سرفه کنم! اما من از شدت تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم راه نفسم رو باز کنم! داشتم خفه میشدم که سعید با نگرانی گفت: یا فاطمه زهرا (س)... کبود شد! رنگ از صورت میثم پرید! سریع از جا بلند شد و چنان به پشتم زد که نفس که هیچ! ستون فقراتم هم از دهنم زد بیرون! به سرفه افتادم و از شدت نفس تنگی گلوم خس خس میکرد! میثم سریع از جا بلند شد و با یه لیوان آب برگشت! به زور یه قلپ خوردم و با نفسی که بالا نیومده بود و صدایی که نه از خفگی، که از بغض گرفته بود، پرسیدم: می... خوای... بری... سوریه؟! چشماش گرد شد: تو مگه عربی بلدی؟! سرتکون دادم که پرسید: اما... اما من با لهجه سوری حرف زدم!! چطور فهمیدی؟! اونقدری نفس نداشتم که توضیح بدم رو عربی و انگلیسی همه جوره مسلطم! فقط پرسیدم: میخوای... بری؟! دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: میشه فراموشش کنی؟! بغضم شکست و گرمای اشک رو روی صورت یخ کرده‌م، حس کردم: چـ... چرا؟! ناراحت از دیدن اشکام گفت: به نفع خودته! تموم زورم برای حرف زدن رو جمع کردم و گفتم: نفع من مهم نیست! جون تو مهمه که میخوای بری و... دیگه نتونستم و باز به سرفه افتادم! سعید جلوتر اومدم و مجبورم کرد کل لیوان آب رو سر برکشم! میثم هم کلافه تر از قبل سرجاش تکون میخورد و انگشتاش رو میشکست. خواستم حرف بزنم اما سعید مانعم شد: بذار نفست بالا بیاد بعد... چند دقیقه گذشت تا رنگ و روم برگشت و نفسام منظم شد! قبل ازینکه حرفی بزنم میثم گفت: علی اکبر! خواهش میکنم هر چی شنیدی رو فراموش کن! خب؟! بی توجه به چیزی که ازم خواسته بود پرسیدم: تو پاسداری؟! کلافه سرتکون داد و زیر لب لا اله الا الله گفت. رو به سعید کردم و باز پرسیدم: توچی؟ تو هم پاسداری؟ سرش رو انداخت پایین و حرف نزد! حدسش سخت نبود! خودشون جواب ندادن اما رفتارشون داد میزد پاسدارن! هم میثم، هم سعید، هر دوشون پاسدار بودن و برای شهادت میدوئیدن! •♡•♡•♡• شب، پشت عکس شهید همت نوشتم: پدرش پاسدار بود، او نیز، هم! پدرش نهایت پر کشید، او نیز... دستم لرزید، اما نوشتم: هم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌‌ششم - خطاکرده‌را،راه‌جبران‌مبند!" 📜 - علی اکبر رسولی؟ بدون اینکه حرفی بزنم، دستم رو بالا بردم. سرتکون داد و اسم نفرات بعد رو خوند. به اسم میثم که رسید، آوار غم سرم خراب شد! سعید سریع از جا بلند شد و گفت: نیست استاد! استاد بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت: جلسه سومیه که غیبت کرده! دانشجوی بی انضباط تو کلاس من جایی نداره! گُر گرفتم! دلم میخواست پاشم بگم: دِ آخه لاکردار! اون بیچاره از زندگیش زده رفته که توی نفهم تو امنیت و آرامش، عقده هاتو سر دانشجوهات خالی کنی! اما سکوت کردم و همه حرصم رو سر میز بدبخت خالی کردم! - بهش بگید درسم رو حذف کنه! دیگه نتونستم تحمل کنم! با عصبانیت از جا بلند شدم: استاد شما چرا اینقدر بی ملاحظه‌این؟! چرا نمیپرسین چرا سه روزه دانشجوی برتر کلاستون غیبت کرده؟! چرا فقط میخواین قدرت و اختیاراتتون رو به رخ بقیه بکشین؟! الان درس شما رو حذف کنه یاد میگیره دیگه غیبت نکنه؟! نخیر! فقط از دست استادی مثل شما خلاص میشه! استاد که توقع شنیدن این حرفا رو، اون هم از زبون من نداشت با تعجب گفت: رسولی معلوم هست چی میگی؟! چشمم رو عواقبش بستم و گفتم اونچه باید زودتر از این ها میگفتم: بله استاد! دو هفته قبل منی که سه ترمه باهاتون کلاس برمیدارم و حتی یه بارم غیبت نکردم و همیشه داوطلب پاسخ به سوالای عجیب و غریبتون بودم رو فقط بخاطر اینکه تمرکز نداشتم به سوالتون جواب بدم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج کردین! حتی نپرسیدین چته، بعد اخراجم کنین! ترم قبل هم سعید فقط بخاطر اینکه با عقاید شما مخالف بود نتونست درستون رو پاس کنه! چون باهاش لج کردین!! سر چیز مسخره ای مثل امتحانی که از درس های آیندس و شما ناگهانی میگیرین همه رو جریمه میکنین! چرا؟! چون معتقدین دانشجو فقط درس شما رو داره و باید عین خر بشینه بخونه! حالا هم که آبروی کسی که حاضر نیست تا از خودش دفاع کنه رو بین این همه آدم میبرین و واینمیستین بیاد بهتون توضیح بده بعد بهش بگین حذفتون کنه! از ریخت و قیافه استاد معلوم بود کم آورده و حرفام عصبیش کرده! چیزی نداشت بگه فقط محکم رو میز کوبید و گفت: گور خودت رو کندی! برو از کلاس بیرون! نیشخندی زدم و گفتم: بفرمایید! اینم از الان که ظرفیت شنیدن حرف حق رو ندارین! کوله‌م رو روی دوشم انداختم و همینطور که از کلاس بیرون میرفتم، گفتم: با کمال میل از کلاستون میرم بیرون و درستون هم حذف میکنم! بی سواد بمونم بهتر ازینه که زیر ظلم شما خفه خون بگیرم! بی توجه به پچ پچ های تو کلاس، رامو کشیدم و رفتم، در رو که باز کردم، برگشتم و گفتم: آقای استاد!!! این کلاس، کلاس بشو نیست! هر کی یکم رو حرفام فکر کنه میفهمه اینجا، جای موندن نیست! هنوز از در بیرون نرفته بودم که سعید و حسام، سریع خودشونو بهم رسوندن و با هم بیرون رفتیم! فاصله‌مون با کلاس به دو قدمم نمیرسید که در باز شد و دانشجوها دونه دونه از کلاس اومدن بیرون و با لبخند رفتارم رو تحسین کردن! بعضی هاشون هم از گرفتن حقی که تا اون روز پایمال شده بود، با ذوق تشکر میکردن و بعد رد میشدن! کلاسی که شروع نشده بود، با دفاع من از میثم تموم شد! آخرین کلاسم بود و باید برمیگشتم خونه. دم در دانشگاه، خواستم تاکسی بگیرم اما با نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد، پشیمون شدم و ترجیح دادم راه طولانیِ دانشگاه تا خونه رو پیاده برم. هندزفریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم وصلش کردم. از تو پلی لیست، دنبال غمگین ترین آهنگ ممکن بودم که چشمم به فایل صوتی‌ای خورد که سعید برام فرستاده بود اما من بازش نکرده بودم. از سر کنجکاوی لمسش کردم که صدای آشنایی تو گوشم پیچید: بسم الله الرحمن الرحیم. علی اکبر جان، داداشم؛ سلام! از شنیدن صدای میثم، اشک تو چشمام جمع شد... بیست روزه صداش تو گوشیِ منه و من غصه دوری و دلتنگیش رو میخورم؟! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
عالم همه از زردیِ پاییز پُر است ای گُل! به تو احتیاج دارد دل ما ❤️🕊السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄