تفرقه و فتنه شیاطین در عراق
لطفاً هر جایی که اسم و عکس حاج قاسم هست، اسم و عکس ابومهدی هم باشه در هر مراسمی
شنیده شده که در عراق شیاطین دارند سوسه میان و تفرقه میاندازند که شما همه جا عکس حاج قاسم و ابومهدی را کنار هم میزارید اما در ایران فقط از عکس حاج قاسم استفاده می کنند
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتهفتم - یوسفمبرگرد!کنعانانتظارتمیکشد!"
با صدا کردن اسمش از خواب پریدم.
مضطرب، با نگاهم اطرافم رو دور زدم، اما نه تو اون سالن بودم، نه تابوت میثم جلوم بود.
نمیدونستم باید خوشحال باشم ازینکه هنوز وقت وداع نرسیده، یا زار بزنم بخاطر داغ فراق و... یوسفی که به کنعان برنگشته!
دست خودم نبود هق هق کردنم!
دست خودم نبود میثم میثم کردنم!
کم نیست یه هفته بی خبری از رفیقی که همه میگن شهید شده!
سنگینه تحمل فراقی، که همه به خیال خوشت بخندن!
با صدای سعید، خوشحال از حضورش سربلند کردم و خودمو تو آغوشش رها کردم.
سعید، میثمی بود که از قافله جامونده بود...
سعی میکرد آرومم کنه اما مگه دلی که کابوس رفتن میثم رو دیده آروم شدنی بود؟!
چند دقیقه که گذشت، با چیزی که سعید زیر گوشم زمزمه کرد، انگار که سطل آب یخی رو آتیش قلبم بریزن، آروم شدم!
ناباور از اتفاقی که تو وجودم افتاده از آغوشش بیرون اومدم و پرسیدم: چی خوندی سعید؟!
لبخندی زد و اشکش رو پاک کرد:
الا بذکر الله، تطمئن القلوب!
دل آرام گیرد به یاد خدا!
برق چشماش، جمله میثم رو به یادم آورد:
هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس!
درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره و... بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم!
غصه سرم آوار شد و باز بغض کردم:
سعید تو دیگه نه!
سعید متعجب از حرفی که ناگهانی زده بودم، پرسید: چی نه؟!
با گریه گفتم: تو دیگه تنهام نذار!
متوجه منظورم شد که بلند شد و سرمو تو آغوشش گرفت.
آروم گفت: نترس! بی لیاقتی از سر و روم میریزه!
با اینکه این جمله خبر از غوغای درونش میداد، اما دل منو آروم میکرد که اگر میثم رفت، سعید هست!
آروم که شدم تازه حواسم به جایی که بودم و سعید اومده بود جمع شد. پرسیدم: خبری شده؟!
خندید: فقط باید خبری شه که بیام خونه رفیقم؟!
- نه... گفتم شاید از میثم خبر داشته باشی!
سرشو انداخت پایین و آه کشید:
نه... اما علی اکبر... خسته شدم از بی خبری!
ده روزه گم شده!
پیکرش تو تیر رسمون هم نیست!
چه برسه به اینکه بخوایم بریم و بیاریمش!
- خب... اینکه خوبه! شاید زنده باشه!
صداشو پایین تر آورد: شایدم اسیر شده باشه!
دست و پام شل شد! اسیر؟! میثم؟! اونم دست حروم زاده هایی مثل داعش؟!
بدترین ترکیبیه که میشه تصور کرد!
سرم گیج رفت اما قبل اینکه بیوفتم سعید دستم رو گرفت و کمکم کرد رو تخت دراز بکشم!
برخلاف همیشه که ابراز نگرانی میکرد، اینبار مظلومانه گفت:
علی اکبر تو رو خدا سرپا شو!
تو تنها کسی هستی که میتونم باهات درد و دل کنم!
بقیه یا از خونواده میثمن یا زنده بودن میثم رو باور ندارن!
من فقط تو رو دارم علی اکبر...
سرشو گذاشت رو تخته و لرزش شونه هاش خبر از بی تابی دلش میداد!
بعد یه هفته، با بغض و مظلومیت لحن سعید، به خودم اومدم و عزمم رو جزم کردم که از جا پاشم و دیگه حتی یه دونه هم از اون قرصای آرامبخش رو نخورم!
مامان که برامون شربت آورد و رفت، سعید گفت: حرف تو حرف اومد یادم رفت اصلا برا چی اومده بودم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتهفتم - یوسفمبرگرد!کنعانانتظارتمیکشد!"
یه قلپ از شربتم خوردم و گفتم: خیر باشه!
با لبخند زد رو پام: داری راه میوفتی ها!
فیگور مغروری گرفتم که گفت:
خبه خبه خودتو جمع کن!
پاشو بپوش بریم خونه میثم...
-اونجا برای چی؟!
+ بچه های خواهرش بهونه میثم رو گرفتن، حمید زنگ زد گفت برم پیششون!
-بچه ها؟! چند تان مگه؟!
+دوتا! زهرا و زینب! زهرا 4 سالشه، زینب هم که به سال نرسیده.
خیلی سعی کردم مخالفت کنم اما سعید اینقدر اصرار کرد که دوساعت بعد، خودمو وسط خونه بابای میثم و مشغول بازی با فسقلی های خواهرش دیدم!
سفره شام که پهن شد، زهرا بدو بدو اومد و روی پای من نشست.
مریم خانم، مامانش خیلی اصرار کرد که بیاد و پایین بشینه اما نه من قبول کردم نه خودش رفت.
این وسط سعید از حسادت جلز ولز میزد!
آخرسر نیشگونی از رانم گرفت و زیرگوشم گفت: ای خدا بگم چیکارت نکنه! زهرا تا همین دیروز همیشه پیش من بودا!!
جاش نبود جوابی بدم. خندیدم و چیزی نگفتم.
وسط غذا، زهرا صدام زد اما چون تو دهنش غذا بود گفتم: جانم عمو؟! لقمهت رو بخور بعد بگو!
دهنش که خالی شد بی مقدمه گفت: عمو! دایی میثم برمیگرده؟!
با تعجب به صورتش نگاه کردم که گفت: مامان مریم میگه دایی رفته پیش خدا! اما خاله مهدیه میگه برمیگرده! تو چی میگی عمو؟!
مامان میثم سریع گفت: تو نه عزیزم! شما!
زهرا سریع جملهش رو تصحیح کرد.
اما من جوابی نداشتم بدم!
بچه چهار ساله چه میفهمید مفقودالاثر بودن یعنی چی؟!
دنبال یه جواب بودم که نه دروغ باشه، نه ناامیدش کنه که یاد حرف چند روز پیش سعید افتادم: میثم برمیگرده مگه حضرت زهرا (س) خریدارش بشن!
خوشحال از جوابی که پیدا کرده بودم، دستی به صورت زهرا کشیدم و گفتم: معلومه که برمیگرده عمو جون!
از ذوق جیغی کشید و گفت: پس خاله مهدیه راست گفته!
رو کرد به مامان بزرگش تا دوباره با ذوق خبر برگشتن میثم رو بده که نگاهم رفت سمت خواهر میثم.
وقتی متوجهم شدن، از جوابی که دادم تشکر کردن.
خوشحال از خوشحال کردن زهرا و خواهر میثم، باز مشغول غذام شدم.
بعد شام، به اصرار زهرا نشستیم تا چند دقیقهای بازی کنیم و بعد بریم که زهرا ازم آب خواست.
بلند شدم و راهم سمت آشپزخونه کج کردم که صدای مامان میثم کنجکاوم کرد!
کنار در آشپزخونه ایستادم که دیدم عکس میثم دست حاج خانمه و داره نوازشش میکنه!
از بغض صداشون، اشک تو چشمام جمع شد وقتی میگفتن:
- یوسفم برگرد! کنعان انتظارت میکشد!💔
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامهقسمتهفتم - یوسفم
رفقایِ جان☺️
اهالیِ شمالِ ایتا💞
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16406325690190
#وقت_سلام
در صحن تو گفتند شفا جرعهای آب است
آنان که دمی منت دارو نکشیدند
با دیدن پرواز کبوتر دلشان رفت
زوار تو که ناز پرستو نکشیدند
#السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ویژه #چهارشنبه_های_زیارتی 💐
هرکی عاشق میشه معشوقی داره
عشق من این شده که رضاییام
❤️به چهارشنبههای امام رضایی خوش آمدید
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
سلام امام زمانم✋🌸
پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظاریک خبر
یک انا المَهدی بگو
یاابن الحسن(عج)
تا فرو ریزد حصار غصه ها
#السَّلامُعلیکَیابقیَّةَاللهِیااباصالحَالمهدی
#امام_زمان
💓اللهم عجل لولیک الفرج💓
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
🕊🌷🕊
🌷🍃هرروز با یک شهیدمدافع حرم.امروز
شهید امیر لطفی
نام پدر : محمد تقی
محل تولد : تهران
تاریخ تولد : 27 مهر 1365
تاریخ شهادت : 4 اردیبهشت 1394
محل شهادت : سوریه - خان طومان
نحوه شهادت : در دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) بر اثر انفجار نارنجک توسط تروریست های تکفیری داعش به فیض رفیع شهادت نائل آمد
محل مزار : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 26
شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند 🍃🌷
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
-دوستداشتنآدمهاۍبزرگانسانرابزرگ میڪند
ودوستداشتنآدمهاۍ نورانی به انسان نورانیت میدهد...🖇
-اثر وضعۍمحبوب، آن قدر زیاداست،
ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بیارزش علاقه پیدا ڪند...🌿`
-🌱استادپناهیان
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
⚠️ #تلنگر
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️
🌹 این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#قهرمان_من
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa