eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
686 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف نزد..... پـا به پـای غـم من پیـر شـد و حـرف نـزد داغ دید از من و تبخیر شـد و حـرف نـزد شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب شب بـه شب آمـدنـم دیـر شد و حـرف نزد غصـه میخـورد کـه مـن حـال خـرابـی دارم از همین غصـه ی من سیـر شـد و حرف نزد وای از آن لحظه کـه حرفـم دل او را سوزاند خیس شد چشمش ودلگیر شد وحرف نزد صورت پر شده از چین و چروکش یعنی مادرم خستـه شـد و پیـر شـد و حرف نزد 🌹🌿تقديم به همه مادران گل🌿🌹 مادرم❤️
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف 📜" سر جاش جا به جا شد و با صدای آرومی گفت: ما دنبال یه نیروی تازه نفسیم! یکی که همه جوره رو کامپیوتر مسلط باشه و برنامه نویسی براش مثل آب خوردن باشه! شانه بالا دادم و گفتم: خودت که هستی! -نه! اولا من وقتش رو ندارم! دوما... ماهر تر از خودم میخوام! هیچ حدسی برای ربط حرفاش به خودم تو ذهنم نمیجنگید. گیج و گنگ، خیره به صورتش شدم که گفت: امروز بچه ها یه لیست از تموم کسایی که تو کشور نخبه‌ی کامپیوتر حساب میشن اما تا حالا تو سایه بودن تهیه کردن. هم مثبت... هم منفی! ضربان قلبم بالا رفت. دستام از ترسِ اینکه سعید چیزی از قضیه‌ی دو سال پیش بدونه، یخ کرده بود. سر جام جا به جا شدم و آب دهنمو قورت دادم که سعید، زیرچشمی نگام کرد و گفت: هک کردن چهارتا سایت قمار که اینقدر ترس نداره! برای یک لحظه نفسم بند اومد. به زور اکسیژن حبس شده تو ریه هام رو بیرون دادم و پرسیدم: تو... تو از کجا میدونی؟! -درسته کارت بی نقص بود و رد پایی از خودت به جا نذاشتی؛ اما هیچوقت سپاه رو دست کم نگیر... کاملا بهم ریخته بودم و کنترلی رو رفتارم نداشتم. اینقدر ترسیده بودم که لرزش دستامو به وضوح حس میکردم. حتی صدام هم میلرزید: الان... الان اینا رو برای چی میگی؟! اومدی دستگیرم کنی؟! بلند بلند خندید و گفت: کیو تو یه قرار تو کافی شاپ دستگیر کردن که تو دومیش باشی؟ -پس چی؟! دستای یخ زده‌م رو گرفت و گفت: آروم باش برادر من! درسته هک غیرقانونیه! اما تو نه پولاشونو بالاکشیدی نه اطلاعات شخصیشون رو دزدیدی! سایتشون هم که خلاف بوده جرات شکایت نداشتن! پس شاکی خصوصی هم نداری... دستامو ول کرد و گفت: اتفاقا باید ممنونت هم باشیم! -برای چی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: میدونی من برای چی اینجام؟! سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت: قبل ازینکه اون لیست به دستم برسه، حرفِ جوونی که زد رو دست بچه های ما و جلوتر از اونا کاسه کوزه‌ی سایت های شرط بندیِ یه تیم کشوری رو جمع کرد، نقل محافل بود. همه میگفتن اگر باهامون راه بیاد، بهترین گزینه‌ست. و من وقتی به درستی این انتخاب، اطمینان پیدا کردم که اسم تو رو تو پرونده دیدم! رفتم پیش رئیسم و تو رو معرفی کردم. به عنوان کسی که در عین مهارت بی‌نظیر، معتمد منم هست. نمی‌تونستم چیزی که از ذهنم می‌گذشت رو باور کنم. با لکنت پرسیدم: ا... الان... یـ... یعنی... لبخندی زد و گفت: یعنی اومدم بگم می‌تونی رو سفیدم کنی؟ اینبار از ذوق نفسم بند اومده بود. لبام از خوشحالی میخندید و چشمام از اشک شوق تار شده بود. سخت بود باور رسیدن به یک قدمیِ آرزویی که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بهش برسم! سخت بود باور اینکه اگر به حرف بابام گوش کردم و دنبال رویاهام نرفتم، حالا رویاهام دنبالم اومدن! سعید که دید چیزی نمیگم، گفت: رئیسم گفت مسئولیت این انتخاب با خودمه! هر اتفاقی بیوفته، منم که باید پاسخگو باشم! تو چشمام نگاه کرد و گفت: علی اکبر! باید بهم قول بدی که هیچ وقت این اعتمادی که بهت کردم رو خدشه دار نکنی! آبروی من به رفتار های تو بسته‌ست! اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و به جای جواب، پرسیدم: سعید... اینا رو... اینا رو داری راست میگی؟! یعنی... یعنی واقعا من... سر تکون داد و گفت: آره تو... علی اکبری که چند ماه پیش، با گرفتن کتاب روایت عشق، متولد شد! مطمئن باش اگر روحیاتت تغییر نمی‌کرد، هیچوقت دنبالت نمیومدم. از ته دل با اشک خندیدم و خدا رو بخاطر این لطفش شکر کردم. خوشحال بودم اما ناگهان خورد تو ذوقم: سعید... بابام! با خونسردی گفت: نمیفهمه! +مگه میشه؟! -باید بشه! وظیفته که نذاری بفهمه! +چرا؟! -چیزی در مورد لباس شخصی ها شنیدی؟! به لباسش اشاره کرد و گفت: این لباس کار منه! تو هم قراره بیای تو تیم من! دهنم باز مونده بود! همه چی عین فیلما بود! فیلمی که از خوش شانسی، زندگینامه من بود. •♡•♡•♡• تو ماشین باهام حجت تمام کرد و قرار مصاحبه و استخدام گذاشت. وقتی خداحافظی کردم و پیاده شدم، صدام زد و گفت: نمیخوای بدونی پرونده‌ای که توش پا میذاری، پرونده‌ی کیه؟! از هیجان ضربان قلبم بالا رفته بود. نزدیک شیشه ماشین شدم که گفت: پیرهن یوسف به کنعانی ها رسیده! میثم زندست... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" یزید در کاخ سبز پدرش که با مال و جان مسلمانان بنا شده بود، روی تختی لمیده بود. کاخ سبز معاویه، همه را یاد جلال و شکوه رومیان می‌انداخت. یزید سرگرم بازی با میمون هایش بود که ناگهان قاصدی خسته و ژولیده، شتابان وارد قصر شد و نامه مروان را به او داد. یزدی با خواندن نامه، چهره‌ی مکارش به گرگی خون‌خوار تغییر کرد. چهره‌ای به مانند ابی سفیان. او خشم از راه می‌رفت و همه را تهدید به مرگ می‌کرد. یزید با صدای بلند دستور داد تا هر چه سریع تر قاصدی به مدینه برود. او به ولید امر کرد تا در اولین فرصت و بدون درنگ، حسین بن علی (ع) را دستگیر کند و سر او را برایش بفرستد. کینه‌ی یزید با خاندان حضرت رسول (ص)، کینه‌ای دیرینه بود؛ کینه‌ای که یادآور خصومت خاندان ابی سفیان با خاندان پیامبر اسلام بود. گویی او می‌خواست انتقام پدربزرگ و خاندان بنی امیه را از حضرت رسول (ص) بگیرد! دستور دستگیری امام به ولید رسید. او در بیست و هفتم رجب روز شنبه، حسین بن علی (ع) را یکبار دیگر به خانه‌اش دعوت کرد و نامه‌ی یزید را به حسین (ع) نشان داد تا او را از ایستادگی در برابر ظلم و ستم حکومت بنی امیه، منصرف کند. حسین بن علی (ع) در برابر خواست ولید فرمودند: «فردا خواهم گفت، هر آنچه پروردگار خواهد همان می‌شود» حسین (ع) همان شب تصمیم گرفت از مدینه به مکه هجرت کنند. هجرتی به مانند هجرت پیامبر از مکه به مدینه که آغاز اولین حکومت اسلامی در مدینه بود. شاید این هجرت، تکرار تاریخ بود تا یکبار دیگر حکومت اسلامی که گرفتار حیله‌های زمانه شده بود از دست حاکمان نجات یابد. حسین (ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامی‌اش حضرت فاطمه (س) و برادرش امام حسن (ع) رفتند... کلمات که تار شدن، کتاب رو بستم. دلیل این همه حسرت، که تو قلبم حس غربت داشتن رو نمیفهمدم! انگار تا حالا آتیش زیر خاکستر و خاموش بودن و حالا هوای عشق، ریزه های خاکستر رو به باد داده و مثل آتیش شعله ورشون کرده... آهی کشیدم و سرجام نشستم. اشکام، عجیب بی‌تابی میکردن. کاش می‌دونستم این خاکِ سرد، چه خیری داره که اشکام، اینقدر تبِ فرار از چشمام رو دارن؟! از جا بلند شدم و پنجره‌ی اتاقم رو باز کردم. نسیم خنک، تنها کسی بود که تو این تنهایی، دست نوازش به صورتم می‌کشید... اشکم که از چشمام رها و اسیرِ خاک گلدون شد، سرمو پایین آوردم. مشتی از خاک گلدون رو برداشتم و با حسرت نگاش کردم: تو خاکی! منم خاکم! کاش تو، من بودی و من، تو! بغض گلومو گرفت و زورش به لرزش صدام رسید: من اگه جای تو بودم، مادرم رو غریب نمیذاشتم! برای مزارش زائر میاوردم! صورتم که خیسِ اشک شد، با هق هق گفتم: میبینی؟! دارن داد میزنن دلتنگن! نمیبنی چطور ازم فرار میکنن و تو دلت فرو میرن؟! مشتم رو بستم و سرمو پایین گرفتم: آخه نامرد! منم دل دارم! منم دوست دارم مادرمو بغل کنم! چرا مزارشو تو دلت پنهون کردی؟! چشمامو با پشت دست پاک کردم و نفسی گرفتم: حالا می‌فهمم چرا اشکام تبِ رسیدن به تو رو دارن! البته مسئله تو نیستی. اونیه که تو دلت خوابوندیش... میدونی؟ بهت حسودیم میشه! حتی به اشکام، که جزئی از وجودمن هم حسودیم میشه! کاش منم راهی فرار داشتم. از جسمم فرار میکردم و بین خاکا، دنبال مزار حضرت زهرا (س) میگشتم. خندیدم و گفتم: مثل تو هم تک خور نیستم! اگه میتونستم پیداش کنم، جاشو به همه میگفتم! خودمم سپرِ حرمش میشدم که کسی نگاه چپ نکنه! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: بنفسی انت! یا زهرا (س)... نگاهی به خاک تو مشتم انداختم و لبخندی به سکوتش زدم. دستم رو بالاتر گرفتم و گفتم: میسپارمت به باد آسمون، که تحویلت بده به خاکِ مادرمون! سلام منم برسون... نفسی گرفتم و نفسی بیرون دادم که ذرات ریز خاک، دست تو دست باد دادن و راهی شدن... آهی کشیدم و سرمو به آسمون گرفتم: خاکیان جامانده از زوار خاکت... ای خاک، سلام خاکیان را برسان! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16406325690190
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
حسین جانم ... صبحم شروع می شود آقا به نامتان روزی من شود، همه جا ذکر نامتان! صبح علی الطلوع سلام علی الحسین دلخوش منم، که بشنوم آقا، جوابتان! 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa