eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
681 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌هفدهم - تشنه‌شهدشهادت‌شده‌ام📜" سر که تکون داد، رفتم تو... داخل اتاقم که شدم، از عصبانیت، اولین چیزی که رو میزم دیدم رو برداشتم و پرت کردم تو دیوار! شانس آوردم جا قلمیم پلاستیکی بود وگرنه اتاقم پر از خورده شیشه میشد! احساس خفگی میکردم! پنجره رو باز کردم و تا جایی که میتونستم سرمو بیرون بردم و نفسای عمیق کشیدم. هضم چیزایی که از مامان شنیده بودم، سخت که هیچ، غیرممکن بود! آخه مژگان؟! من چطور میتونم با کسی ازدواج کنم که تا همین پارسال، داداش داداش از دهنش نمیوفتاد! حالا میفهمم چرا کسی که شوهر خاله‌م بود اما مثل عموهام بهم محبت میکرد، از پارسال، به هر چی دشمنه گفته زکی! هر چی بیشتر حرفای مامان رو با اتفاقاتی که اخیرا افتاده بود تطابق میدادم، فشار بیشتری به سرم وارد میشد! دو تا دستامو محکم به سرم گرفتم... اینجوری نمیشد! باید یه کاری میکردم... تا کی تو سر خاله‌م خیال ازدواج من و مژگان بچرخه و شوهر خاله‌م هر لحظه نقشه‌ی جدیدی برای تخریب کردن من بکشه؟! اونم خاله و شوهر خاله‌ای که اکثر روزای هفته میبینم! تکیه از دیوار برداشتم و لباسامو عوض کردم. خواستم گوشیم رو بردارم اما با دیدن صفحه‌ی شکسته‌ش و یاداوری نگاه تحقیر آمیز شوهر خاله‌م، زیر لب با حرص، زمزمه کردم: لعنت بهت معین! لعنت بهت! به سویشرتم چنگ زدم و با سرعت از اتاقم بیرون رفتم. دم در که رسیدم، مامان با نگرانی صدام زد: علی اکبر! کجا میری؟! بدون اینکه برگردم گفتم: میرم یه بادی به سر و کله‌م بخوره! با تردید گفت: باشه برو... ولی مراقب خودت باش... سرتکون دادم و با خداحافظیِ آرومی از خونه زدم بیرون! نمیدونستم کارم درسته یا نه! تصمیمم عجولانه و از سر عصبانیته یا عاقلانه‌ست! سرکوچه که رسیدم، شک کردم! به دیوار تکیه دادم و دو تا دستامو تو موهام فرو کردم. آهی کشیدم و زیر لب گفتم: خدایا! تو از پایان هر آغازی باخبری! کمکم کن! راهنماییم کن... ته کاری که میخوام بکنم، خیره یا شر؟! نفس عمیقی کشیدم. قدمام آرومتر از قبل جلو میرفت... سرخیابون که رسیدم، صدای بوق ممتد ماشینی، توجهم رو جلب کرد. بی توجه برگشتم و نگاه گذرایی به ماشین انداختم. همینکه خواستم چشم بچرخونم، از دیدن سعید، پشت فرمون، هم تعجب کردم هم خوشحال شدم! رفتم دم شیشه‌ی ماشینش که با قفل فرمون پیاده شد. خندیدم و چند قدمی عقب رفتم. نزدیکم شد و قفل فرمون رو بالا گرفت. دستامو به نشانه‌ی تسلیم بلند کردم: بابا چه خبرته؟! از اخم های به هم گره‌خوردش، میشد شدت عصبانیتش رو فهمید! اما از چی؟ خدا داند! دستمو سمتش بردم و قفل فرمون رو پایین آوردم: معلوم هست چت شده؟! با صدای خیلی بلندی که شبیه فریاد بود، گفت: تازه میگی چم شده؟! چم شده باشه خوبه؟! ها؟! از دیشب هر چی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی! زنگ میزنم به خونتون مامانت میگن حالت خوب نیست! توقع داری چم باشه؟! دستمو بالا و پایین کردم و گفتم: خیله خب آرومتر! آبرومون رفت! قفل فرمون رو روی زمین انداخت و با همون ولوم گفت: بره! به درک! میدونی از دیشب چی کشیدم؟! میدونی بعد اینکه مامانت گفتن حالت خوب نیست چجوری تا اینجا رانندگی کردم؟! میدونی چند بار نزدیک بود مردمو زیر بگیرم؟! خیلی بیشتر از حد تصورم ناراحت و دلخور بود! اینو از روی دستاش فهمیدم که موقع حرف زدن میلرزید! شونه‌هاشو گرفتم و گفتم: خب ببخشید! تو رو خدا آروم باش! دستامو پس زد و با خنده‌ی عصبی‌ای گفت: آروم باش؟! آقا رو... رفت سمت ماشینش و دستاشو رو سقفش بهم قلاب کرد و سرشو رو دستاش گذاشت. آروم آروم نزدیکش شدم و با احتیاط دست روی شونه‌ش گذاشتم: سعید؟! جوابی نداد... چندبار صداش کردم که با عصبانیت گفت: نمیخوام صداتو بشنوم علی اکبر! هیچی نگو! نه اینکه از حرفش ناراحت شده باشم، نه! اینقدر دوسش داشتم که از اینکه اینطور ازم دلخور و ناراحته، بغضم گرفت! با مظلومترین لحن ممکن، گفتم: بگم غلط کردم راضی میشی؟! سربلند کرد. اخماش باز شده بود. چند ثانیه نگام کرد و گفت: خب مرد مومن! نمیگی یکی اینجا عین داداش خودش دوست داره؟! نگرانت میشه؟! سرمو انداختم پایین که جلو اومد و بغلم کرد. 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالی شمال ایتا😎✋🏻 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16457330402101
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
دست ادب بر سینه میگذاریم و میگوییم: 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد.'🌱
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مولای من ❤️🙏 قرار عاشقی مان ❤️ جمعه ها بود🌹 ولی هر جمعه ای جای تو خاليست😔 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌹🙏
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ «اهمیت لفظ قائم...» 👤 استاد پناهیان: وقتی عج را به اسم قائم صدا بزنید، مورد محبت حضرت قرار می‌گیرید... ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷هر روز با یک شهید مدافع حرم، امروز شهید حامد سلطانی نام پدر: ذبیح الله محل تولد: تهران تاریخ تولد: ۷ آذر ۱۳۵۹ تاریخ شهادت: ۷ آبان ۱۳۹۸ محل‌ شهادت: سوریه- لاذقیه نحوه شهادت: در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم زینب کبری (سلام‌ الله علیها) در پی عملیات تخریب توسط تروریستهای تکفیری داعش به فيض رفیع شهادت نائل آمد. محل مزار: تهران- گلزار شهداء بهشت زهرا(س) قطعه ۵۳ ، شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند 🍃🌷 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa