eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
695 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
«من به دنبال قاتلم می‌گردم و چقدر مشتاق دیدارشم، او مرا به قله سعادت خواهد رساند. بیا! خواهش می‌کنم بیا! تحملم تمام شد بیا! بیا با تیغ برهنه برنده، گلوی من آماده‌ بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم بیا مرا از این زندان رها کن، ای کلید قفل اسارتم، بیا بیا بیا ... من مقلد آن آزاده ام که گفت قسم به خدا اگر مرا شهید کنی شفاعتت میکنم.» ۹۳/۷/۱ دست‌نوشته عجیب سردار سلیمانی که دیروز تقدیم رهبر معظم انقلاب شد، کلمات مرد عارفی‌ست که به کنه «من طلبنی وجدنی...» رسیده بود... 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
•• خدایا بہ تو پناھ مۍ‌برم‌‌ از این‌کھ در آراستن صورتم چنان مشغول شوم کھ از اصلاح سیرتم باز بمانم، خدایا سیرت را تو می‌بینۍ و صورت را دیگران، شرم دارم‌از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو . . ! پس خدایا تو خوش صورت و خـوش سیرتم کن کھ اول محبوب تو باشم بعد دیگران. -صَحیفه‌سجادیھ 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
چرا خرج سوریه ، عراق و لبنان و یمن میکنیم ؟👆👆 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
امروز روز حاج قاسمِ🥀
به همین بهانه، عصرانه‌ی امروزمونو اختصاص میدیم به این شهید بزرگوار، سرباز اسلام و ایران، مرد میدان🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میدونید چرا امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) اینجور گریه میکنه؟! از زبان خود بشنويد 😭😭 🌧شمـالِ‌ایتـا'🌱
حذف عکسهایت بهانه است! آنها از چشمانت می ترسند | -💣!!
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌‌نهم - گمشده‌را‌،راه‌نشان‌کربلاست" 📜 صبحونه رو خورده، نخورده؛ از جا بلند شدم. ذوق دیدن دوباره سعید و شنیدن توضیحاتش، بزرگترین انگیزه‌م برای این موقع صبح، بیرون زدن از خونه بود. خداحافظی کردم که مامان از نخوردن صبحونه‌م گله کرد. نمیخواستم تو روزی که اینطور خوشحال و پر انرژی ام، مامان تا عصر دل نگرون خورد و خوراکم باشه. برگشتم و یه نون لواش کامل رو روی میز پهن کردم. هر چی پنیر تو بشقاب ها مونده بود رو روش چپه کردم و یه مشت گردو پاشیدم روش. تندی لولش کردم و لا پلاستیک، تو کیفم چپوندمش! وقتی لبخند رضایت مامان رو دیدم، شارژ شدم و دوییدم سمت در. دستم رو دستگیره بود که سوالی ذهنم رو مشغول کرد. امروز اولین روزی بود که رسما پا تو راه جدیدی میذاشتم و دلم میخواست هر چند تو لفافه اما نظر مامان رو بدونم. برگشتم و کیفم رو روی اپن انداختم: مامان؟! ظرف ها رو تو ظرفشویی گذاشت و برگشت سمتم: جانِ مامان؟ -شما سیدی دیگه! نه؟! + سید بودن ماهایی که از سمت مادر سیدیم رو خیلی به رسمیت نمیشناسن! خیلی لطف کنن میگن: میرزا! شانه بالا دادم و گفتم: میخوان بشناسن، میخوان نشناسن! مهم اینه که امامای ما از سمت مادرشون که حضرت زهرا باشه، سیدن. پس شما هم سیدی! مامان که انتظار شنیدن چنین استدلالی رو از زبون من داشت، با تعجب بهم خیره شد. خندیدم و گفتم: بگو ببینم سیدخانم! دوست داری شاه پسرت مذهبی بشه یا نه؟! هنوز از شوک قبلی در نیومده باز بهش شوک وارد کردم. از تعجب دهنش خشک شد و یه قلپ از لیوان شیرِ روی میز، خورد. حق داشت تعجب کنه! علی اکبر رو چه به این کارا! ولی خب... زندگی به فراز و نشیبشه! مامان مِنّ و منّی کرد و با خنده گفت: کدوم مادری دوست نداره بچه‌ش عاقبت به خیر بشه! ذوق زده از جوابش از رو اپن پریدم و بغلش کردم! زیر گوشش آروم گفتم: دعام کن مامان! میخوام بشم نوکر امام حسین (ع)... صورتش رو بوسیدم، کیفم رو برداشتم و دوییدم سمت در. آخرین تصویری که دیدم، چشمای خیس و لبخند رو لبش بود. سرِ خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم و وقتی ایستاد، سوار شدم. فرصت رو غنیمت دونستم و کتاب روایت عشق رو از کیفم بیرون کشیدم! دیشب اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد! چه برسه به اینکه بتونم حتی لای کتاب رو باز کنم... دستی به جلدش کشیدم و اسمش رو خوندم: روایت صحرای عشق... خواستم بازش کنم که یاد حرفای میثم و سعید و خواب خودم افتادم و به حرمت کتاب، صلواتی فرستادم و با بسم الله بازش کردم... بعد صفحه بسم الله، یه برگه کوچیک بود که کسی روش چیزی نوشته بود. برش داشتم و تاشو باز کردم. بالای برگه با رنگ سرخ، نوشته بود: بسم رب الحسین دو خط پایین تر، با خط خوش و جوهر سبز رنگ، نوشته بود: - دنیای خاکی ما، هزار توی پیچ در پیچی‌ست که انسان را از بدو تولد در خود گم میکند. دیدنِ تو در تویَش بصیرت و دیدن راه رهایی‌اش چشم دل میخواهد. آن روز که در خلوت خویش اعتراف کردی، گم گشته‌ای؛ بدان تازه راه یافته‌ای! پیش گوشت به تقلب میخوانم ای دوست... گم شده را، راه نشان کربلاست! فروا الی الحسین علیه السلام! نمیدونم چقدر گذشت و چندبار جملات اعجاب آور این کاغذ کوچیک رو خوندم، اما وقتی به خودم اومدم که راننده تاکسی صدام زد و از رسیدن به دانشگاه خبر داد! •♡•♡•♡• کلاس اول که تموم شد، سعید بدو بدو رفت دفتر بسیج! منم منتظرِ برگشتنش، تو سالن قدم میزدم. قبلا اینطور نبودم. بود و نبودش کنارم برام فرق چندانی نداشت! معمولا سرم تو لاک خودم بود. اما الان فرق میکرد. من تازه داشتم طعم شیرین رفاقت رو کنار سعید و با یادِ میثم، میچشیدم. بی هدف این طرف و اونطرف میرفتم که چشمم به دفتر محمدرضا خورد. چند ثانیه ایستادم و خیره به کلمه «بسیج»، به دعوای عقل و دلم گوش میکردم. دلم میگفت: یاعلی بگو و برو بپذیر جایی رو که میثم برات انتخاب کرده بود و عقلم بی رحمانه میگفت تو مالِ بسیج نیستی! بکش کنار... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌‌نهم - گمشده‌را‌،راه‌نشان‌کربلاست" صبح به مامان گفتم میخوام نوکرالحسین بشم و حالا ... نکنه بسیج هم پله‌ای از پله‌های رسیدن به نوکری اربابه...؟! ناراحت از تصمیمی که نمیتونستم بگیرم، کیفم رو بغل گرفتم و روی صندلی نزدیک دفتر، نشستم. دلم میگفت بخاطر میثم! بخاطر سعید که یه هفته‌ست داره میدوئه تا کارای تو هم بکنه اما نمیذاره کسی جات بیاد! اما عقلم میگفت: بخاطر بابات! بخاطر زحمتاش! چون بری سمت بسیج از درس میوفتی! دستی به صورتم کشیدم که چشمم به کتابِ روایت عشق خورد که از لای زیپ باز کیفم، دست تکون میداد. از دیدنش، ناخوداگاه رفتم به دیدار اول. تو عالم خواب... وقتی که نه اسمی به یادم موند و نه خطی بود که ببینم! فقط یک جمله بود، که چشم دنیا بینِ من، توان دیدن و خوندنش رو داشت: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی! اگر بناست چشم دل، خوب و بد رو ببینه، پس... تصمیمم رو گرفتم و با اطمینان از جا بلند شدم. یه «برو کنارتا باد بیاد» تمیز به عقلم گفتم و بی توجه به تلاشش برای منصرف کردنم، خودمو به دفتر محمدرضا رسوندم. تقه ای به در زدم. منتظر شنیدن "بفرمایید" نشدم و رفتم داخل. از دیدن و بودن سعید که تا کمر تو برگه های روی میز بود، همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. نیم نگاهی بهم کرد و گفت: به به! اخوی علی اکبر! منور فرمودید! خندیدم و مشغول احول پرسی با محمدرضا شدم. وقتی کسی پیگیر دلیل اومدنم نشد، خودم رفتم جلو و رو به روی سعید نشستم: چیکار میکنی سعید؟! شماره ای رو زمزمه کرد و روی برگه نوشت! نفس سنگینی کشید و گفت: تازه میفهمم میثم چی میکشیده! طفلک هر بار تا غروب میموند، برگشتی نای حرف زدنم نداشت! ابروهام از تعجب بالا رفت: تا این حد یعنی؟! خندید و سرتکون داد. منّی و منّی کردم و پرسیدم: دست تنها سختت نیست؟! نگاه گذرایی بهم کرد و مشکوک، گفت: چرا خب... آب دهنم رو قورت دادم استرسم رو رو ضرب پاهام به زمین خالی کردم. میدونتسم این احوالم تقصیر عمریه که به دور ازین جاها سپری شده و حالا پذیرش حضور مداوم تو این سبک کارا، براش سخته! دسته کولمو تو مشتم فشار دادم و پرسیدم: میگم... چرا جانشین نمیاری برا خودت؟! اینبار نگاهش بهم بیشتر طول کشید. برای اولین بار وقتی بهم نگاه کرد، چشماش عصبانی بود. اخم کرد و نفس سنگینی کشید. همینطور که زیر برگه ای رو امضا میکرد، خیلی جدی گفت: اومدی بگی کسی دیگه ای روجات بیارم؟! خیلی کار اشباهی کردی! الانم وقتت رو تلف نکن! اگر هیچوقت هم نخوای بیای، اسمت رو حکم جانشینی رو با هیچ اسم دیگه ای عوض نمیکنم! سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت: اینو آویزه گوشت کن علی اکبر! قند تو دلم آب شد. از ذوق چنان لبخندی زدم که گوشه های لبم احساس سوزش کردم! از فشاری که به خودکار توی دستش میداد، میشد فهمید جقدر آتیشیه! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: تو مگه عصبانی شدن هم بلد بودی؟! بدون اینکه سرشو بلند کنه یا اخمش رو باز کنه، گفت: رو رفیق غیرت دارم! اینم آویزه گوشت کن! نگاهم برگشت سمت محمدرضا. از رفتارش استرس میبارید! یعنی سعید اینقدر ترسناک بود؟! زدم زیر خنده که حیرت زده اما همچنان با اخم سربلند کرد. -با اخم هم جذاب میشیا ابوالحول! چشای سعید گرد شد. محمدرضا از زیر میز آروم لگدی به پام زد و وقتی نگاش کردم گوشه لبشو گاز گرفت! سعید عجب اقتداری داشت من نمیدونستم! پیش من که فقط فرشته مهربون بود! سعید که سرشو پایین انداخت، کولمو کنارم گذاشتم و رفتم پیشش نشستم. دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم: گل گاو زبون بیارم فرمانده؟! حرفی نزد که شونشو بالا کشیدم و صافش کردم: بابا چرا جوش میاری؟! دمت گرم که اینقدر هوا رفیقاتو داری! ولی بذار منم حرف بزنم خب! خیلی جدی گفت: حرف بزن خب! باز آب دهنم رو قورت دادم و با مکث کوتاهی گفتم: اومدم بگم... یعنی نگم... اومدم زیر حکمم رو امضا کنم! اخماش باز و چشاش گرد شد: حکمِ چی؟! خندیدم: حالا مگه چند تا حکم برا من اومده؟! لبش به لبخند باز شد: جدی میگی؟! -شوخیم کجا بود بابا! از خوشحالی خندید و بغلم کرد. صدای تبریکاشون با هم قاطی شده بود و من رو هر لحظه از تصمیمی که گرفتم مطمئن تر میکرد. سعید که به محمدرضا گفت حکمم رو بیاره، زیرگوشش گفتم: جدی میشی خیلی ترسناک میشی! نیم نگاهی بهم کرد و خندید. 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16406325690190
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😇
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›