eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
693 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧 بارش رحمت الهی در این قطعه از بهشت همزمان با شب شهادت حضرت مادر ⚜نائب الزیارتون هستیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ. بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه(س) و پدر بزرگوارش و همسر گرامی‌اش و فرزندان عزیزش ، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.» 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊حاجت داری بنویس خوش به حالم که اهل ایرانم خادم بارگاه سلطانم از مکان‌های دیدنی جهان بیشتر عاشق خراسانم ­­­ 🎥محمدعلی باقری ❤️السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی ­­ ­---------------- بریـم شمـال؟😔👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
غیر از خدا به هر سو که دویدیم غربت بود..! :)
زشتیِ این دنیا با دیدن چهره‌ای که دوستش داری پنهان می‌شود... 🌸اللهم عجّل لولیڪ الفرج https://eitaa.com/shahid_gholami_73
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🕊 🌷🍃 هر روز با یک شهید مدافع حرم، امروز شهید ‌‌‌ حسین همتی، نام پدر: سبط علی محل تولد:تهران- صفا دشت تاریخ تولد: ۲۵ تیر ۱۳۶۹ تاریخ شهادت: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ محل شهادت: سوریه- حومه حلب نحوه شهادت دردفاع از حرم حضرت زینب ( س ) به دست تروریست های تکفیری داعش به‌ فيض رفیع شهادت نائل آمد. محل مزار: تهران - صفا دشت - گلزار شهدای امامزاده همزه ( ع ) شادی روحشان صلوات بفرستیم، ان شاءالله دعا گویمان باشند🍃🌷 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 بانوی مریم کربلایی 🌧شمـالِ‌ایتـا'🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اهالی شمال ایتا😎 عصر تون بخیر
عصرانه با طعم قرائت قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈سوره کوثر را زیاد قرائت کنیم 👉 ⚜️با ارسال این پست برای دوستانتان در ثواب قرائت سوره کوثر شریک باشید. 🎙 مراسم حرم : حجت‌الاسلام حیدری کاشانی
دوستان عزیزم، شام غریبان خانم است. ما و همه‌ی خادمین شمال ایتا را از دعای خیرتون فراموش نکنید🙏
امروز پنجشنبه ای دیگر است و درگذشتگان ،خرسند می شوند به این پنجشنبه ها به یک فاتحه یک صلوات کمی خیرات یک خدا بیامرزدش شادی روح رفتگانِ اهالی شمال ایتا و پدر مهربان و خواهر خوب و داداش کوچولوی این خادمه‌ی حقیر، فاتحه و صلوات🌸🙏 ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
- حرمش سنگِ صبور، دل بیچاره‌ی ماست(':!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أبا تو زبان عربی ینی ...، ینی ...، هم ینی ...، اباعبدالله: ینی بابای بنده های خدا، مثلا میگن فلانی پدرِ علمِ ! ینی هرچی علمِ مربوط به فیزیکه تو دست خودشه!! وقتی میگیم ... ینی بابای بنده های خدا، ینی هرچی مهر و محبت و خیرخواهیه دست بابامون حسینه... حالا صداش بزن 🥰 . ✋🏻 ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌نهم - گمشده‌را،راه‌نشان‌کربلاست!" حکم که اومد و سعید امضاش کرد، خودکار رو گرفتم که منم امضا کنم اما با صدای سعید مکث کردم: این راه، راه سختیه رفیق! برای شروعش از ارباب کمک بگیر! بذار خودشون دست نوکر تازه کارشون رو بگیرن! حال قشنگی تو وجودم میچیدید. اینقدر قشنگ که بی اختیار زمزمه کردم: صلی الله علیک یا اباعبدالله! سعید با رضایت لبخند زد: بسم الله... برگه که امضا شد، سعید باز بغلم کرد و صورتم رو بوسید. حسابی که تبریک گفت، برگه رو برداشت و دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. رو به محمدرضا گفت: محمد دستت درست، بشین اینا رو راست و ریس کن. من برم این رفیقمون رو راه بندازم! از در که بیرون اومدیم، جای اینکه بپرسم منو کجا میبری، پرسیدم: محمدرضا ازینکه اون بود و من انتخاب شدم ناراحت نیست؟! هر چی هم نباشه سابقه‌ش که از من بیشتره! سعید لبخندی زد و گفت: برا نوکر آبدارخونه و فرماندهی توفیری نداره! مهم اصل نوکریه که روزیش بشه! تا رسیدن به جای نامعلومی که سعید من رو میبرد، غرق جمله‌ش بودم! چی میشه آدم به دنیا و تعلقاتش اینقدر بی اهمیت میشه؟ چطور روح آدما اینقدر بزرگ میشه که خودشونو پیش اهل بیت هیچ میدونن؟! چطور یه آدم تو بیست و سه سالگی، اینقدر بزرگ میشه که شبیه پیرغلاما حرف میزنه؟! به خودم اومدم دیدم وسط مسجد دانشگاه، رو به روی حاج آقا رشتی، روحانیِ دانشگاه نشستم! مثل اینکه اون هم باید برگه رو امضا میکرد. چیزخاصی جز ماشالله و صلوات، نگفت اما وقت امضا کردن لبخند از لبش و رضایت از نگاهش نمیرفت! این امضا رو که گرفتیم با سعید بدو بدو رفتیم دفتر ریاست دانشگاه! متاسفانه اونم باید پای برگه رو امضا میکرد! داخل دفتر که شدیم و حکم رو جلوش گذاشتیم، با لحن بدی سعید رو بیرون کرد. خیلی دلم میخواست اعتراضی کنم اما الان فقط خودم نبودم که تو دردسر میوفتادم، پای سعید هم گیر بود! با رفتن سعید اینقدر حرف زد که کف کرد! بی مبالغه، فقط چرت و پرت گفت! محض رضای خدا یه کلمه‌ش هم مفید نبود. همش از بدیِ بسیج و بسیجی ها گفت و منو از ورود بهش منع کرد! میگفت بینشون که برم از درسم میوفتم و فلان و فلان... تا وقتی ازم پرسید: خب؟! حالا تصمیمت چیه؟... سکوت کردم اما بعد با خونسردی گفتم: مگه قراره تصمیمم عوض شه؟! امضا کنید لطفا. انگار که توقع دیگه ای داشته، گفت: اما علی اکبر... حرفش رو قطع کردم و با اطمینان گفتم: اگر سعید دوست صمیمیم و نمره الف و رتبه برتر دانشگاه نبود، مطمئن باشید حرفتون رو میپذیرفتم! اما از اقبال نامرادتون، همین سعید فرمانده بسیجه! برای رئیس دانشگاه، شنیدن این حرفا از زبون منی که تا همین ماه قبل، سرم جلو استاد و عوامل دانشگاه پایین بود و هر کی هر چی میگفت جز چشم ازم چیزی نمیشنید، گرون تموم شد. از مشت گره کرده و چشمای سرخش معلوم بود حسابی کُفریه! برگه رو که امضا کرد، برش داشتم و با تشکر مختصری از در بیرون رفتم. سعید رو نیمکت نشسته بود و سرش رو بین دستاش فشار میداد. با قدم های بلند نزدیکش شدم: سعید؟ خوبی؟! سربلند کرد و اول از همه به برگه نگاه کرد: امضا کرد؟! سرتکون دادم که با خوشحالی از جا بلند شد: مردم از استرس! گفتم الان مغزت رو میشوره! پوزخندی زدم و راه افتادم: برن بمیرن بابا! متوهم های عقده ای! سعید با تعجب نزدیکم شد و گفت: صداتو بیار پایین دیوونه! بشنوه پوستت رو میکنه! بیخیال شونه بالا دادم و گفتم: بشنوه! مگه غیر اینه؟! باید با حقیقت کنار بیان دیگه! -الان یعنی نمیترسی؟! برگشتم و دست رو شونش گذاشتم: خودت یادم دادی، آدم فقط باید از خدا بترسه! نه خلق الله! خودمم نمیفهمیدم چطور یهو اینقدر شجاع و نترس شدم که تو رو رئیس دانشگاه هم وایمیستم! قبلا شنیده بودم بندگی خدا رو کردن، عزت میاره! اما تا این حدش رو فکر نمیکردم...! فقط خوب میدونستم، راهی که امروز بهش قدم گذاشتم، تهش به همون عاقبت بخیری ای میرسه که صبح مامان ازش میگفت! این راه، راه فراره! فرار به سمت حسین علیه السلام!  💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌‌دهم - خوف،خوف‌من‌الله!ولاغیر...📜" آخرین کلاسم تموم شد و خسته و کوفته، بیرون اومدم. وسطای سالن بودم که معین صدام زد و بدو بدو سمتم اومد: علی؟! علی وایسا! نفس سنگینی کشیدم: معین چرا حالیت نیست؟! من علی نیستم!!! اسم من علی اکبره! کف دستت بنویس یادت نره!! برگشتم برم که کولمو کشید: علی اکبر این نِفله ها چی میگن؟! رفتی قاطی بسیجی ها؟! -چه طرز حرف زدنه؟! اخم کرد و گفت: اوه بله! ببخشید بررررادر! یادم نبود بسیجی شدی نباید هر حرفی رو جلوت زد! بی اهمیت، دستی به نشانه برو بابا تکون دادم و چند قدمی دور شدم که اینبار وحشیانه بازومو کشید: تو معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟! تو رو چه به بسیج آخه؟! دستم به بازوم بود که سعید از عربده کشی معین، خودشو بهم رسوند: چیزی شده علی اکبر؟! قبل ازینکه جوابی بدم، معین جلو اومد و شونه سعید رو هل داد: تو دیگه چی میگی بچه فوفول؟! بکش کنار بذار باد بیاد اُمُل!! شاید بتونم برای حفظ آبرو و آسه رفتن و آسه اومدن از توهین به خودم بگذرم؛ اما اگر قرار بر توهین به سعید بشه، چشمامو رو هر چی ملاحظه‌ست میبندم! سعید برای من برادری بود که هیچوقت نداشتم! دست معین رو با قدرت از شونه‌ی سعید پایین کشیدم و پیچوندم که آخش رفت هوا! نزدیک صورتش شدم و با غیض گفتم: دفعه بعد خواستی صدای نکره‌ت رو به رخ بکشی، حواست باشه چه زری میزنی! معین که نمیخواست کم بیاره، با همون صدا گفت: تو چه مرگت شده علی اکبر؟! تو که تا همین دیروز با من بودی! -حرف مفت نزن! من از همون روزی که بدبختِ دخترا شدی و هر روز از یه کافه و یه مهمونی جمعت میکردن، دورت رو خط کشیدم! طلبکار گفت: یعنی من از این بچه صلواتیه پاپتی کمترم؟! عصبی تر از قبل، دستشو محکم پیچوندم و به پشتش چسبوندم! هلش دادم و کوبیدمش به ستون وسط دانشگاه: یه بار دیگه بگو چی گفتی تا گردنت رو بشکنم! اول مقاومت کرد اما وقتی فشار دستم رو بیشتر کردم به غلط کردن افتاد! دستشو که ول کردم چند قدم عقب عقب رفت و از درد ناله کرد. انگشتم رو به نشانه تهدید بلند کردم: یه بار دیگه ازین غلطا کنی، جای دستت، گردنت رو میشکنم! حالیت شد؟ از ترس، سرتکون داد! کوله‌م که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و رامو سمت در خروجی کشیدم. اینقدر تند رفتم که سعید برای رسیدن بهم دویید! دم در، معین صداشو بلند کرد و گفت: فکر نکن ساکت میشینم! جبران میکنم! خواستم برگردم و جبران رو نشونش بدم که سعید مانعم شد و به زور هلم داد تو حیاط: علی اکبر معلوم هست چیکار میکنی؟ دستش شکست! اینقدر عصبی بودم که بی اختیار صدامو بالا بردم: به درک! دستشو به نشانه «آروم تر» بالا و پایین کرد و گفت: یعنی چی به درک؟! باشه اصلا اون به درک!! فردا جواب حراستم رو همینجوری میدی؟! حواست هست بعد چهارسال خودت پای خودت رو به حراست باز کردی؟ اصلا اون هر چرندی گفت، تو باید جدیش بگیری؟! از کلافگی دستی به صورتم کشیدم: سعید اون به تو توهین کرد! -خب بکنه! مگه دفعه اولشه؟ دیگه به معرکه گرفتناش عادت کردم! عصبی تو چشاش زل کردم: تو عادت کردی! من که نکردم!! -خب این دلیل میشه که بزنی دستش رو بشکنی مرد مومن؟! حس علاقه ای که بهش داشتم با عصبانیتم قاطی شد، انگشت اشاره‌م رو به سینه‌ش کوبیدم و گفتم: اینو خوب تو گوشات فرو کن سعید! برای تو، دست معین که سهله! گردن درشت تراشم میشکنم! با سرعت ازش دور شدم که گفت: اشتباه میکنی علی اکبر! با همون سرعت برگشتم و گفتم: بیست و اندی سال سرم عین لاکپشت تو لاکم بود و کار درست رو کردم! حالا میخوام خطا برم! تو کاریت نباشه! قدم تند کردم که خودشو بهم رسوند، با تاسف گفت: خب حالا وایسا برسونمت! دم ماشین لبخندی زد و گفت: با اینکه کارت غلط اندر غلط بود، ولی دمت گرم! دلم خنک شد! لبخند زدم و از تاسف سرتکون دادم: پس تو ام اهل حالی فقط رو نمیکنی! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16406325690190