eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
692 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
از حال‌خوب کن‌ترین و قشنگ‌ترین باغ‌های شیرازه و حوض‌ها و آبنماها و فضای سبزش تعریف دقیق باغ ایرانیه!
درختان سرو سر به فلک کشیده از مشخصه‌های باغ ارمه و مشهور‌‌ترین درخت سرو ایران هم که به سروِناز معروفه در همین باغ میان دیگر درختان و گیاهان زینتی مشغول خودنماییه؛ هم‌چنان سرزنده و سرِ حال!
این باغ یکی از زیباترین باغ های ایرانه و الان هم به عنوان باغ گیاه شناسی در اختیار دانشگاه شیراز قرار داره.
ساختمان اصلی باغ دست خاندان ایلخانی بوده اما در دوره ناصرالدین شاه، حاج نصیرالملک شیرازی باغ را خریداری می کنه و ساختمانی که الان هم موجوده را در سال ۱۳۱۱ قمری بر اساس بنای اصلی می سازه.
سروهای سر به فلک کشیده، درختان مرکبات و آبشارهای باغ ارم به علاوه تالار عمارت که با دو ستون پابرجاست خیلی دیدنی هستن. نهر آب مستقیم از این تالار می گذره و کاشی های رنگین دیوارها و کف تالار رو پوشوندن. کاشی کاری از معماری دوره ساسانیان و دوره هخامنشیان رو میشه توی بعضی از بخش‌های باغ دید.
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بغض گفت: این عکس... میثمه! سرشو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد. از شنیدن اسم میثم، قلبم با شدت به تپش های نا منظم افتاد. آروم آروم جلو رفتم و نزدیک میز ایستادم. از دیدن عکس روی مانیتور، دست و پام شل شد. بغض به گلوم چنگ میزد و حس خفگی نفسم رو تنگ کرده بود. نمی‌تونستم و... اصلا نمی‌خواستم باور کنم، این کسی که توی عکس، رو خاکا، به پهلو افتاده و رد خون تموم تنش و حتی، خاک اطرافش رو سرخ کرده، میثمه... حاج باقر، با لحن غمداری گفت: سعید جان اصلا از کجا مطمئنی؟! اینکه چهره‌ش معلوم نیست. سعید سربلند کرد و با چشمای اشکی و لبخند تلخی گفت: یعنی میگین من رفیقمو نمیشناسم؟! از روی عکس، به روی بازوی میثم اشاره کرد و گفت: این برچسبِ «سلام علی شفیع الآخرة»... مال منه! روزی که داشت میرفت ازم گرفت. اشک تو چشمام حلقه زد. بین سکوت خفه کننده‌ی جمع، لب باز کردم و گفتم: یعنی... یعنی شهید شده؟! کسی حرفی نزد و سعید، با ناراحتی پلکاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین گرفت. نمی‌دونم چم شده بود. فقط میدونستم از غصه، دارم میمیرم! قدم تند کردم و صندلی سعید رو سمت خودم چرخوندم: تو مگه نگفتی زندست؟! ها؟! تو نگفتی سعید؟! کسی نزدیکم شد اما با اشاره سعید، عقب رفت. با صدای ضعیفی گفت: الانم نگفتم شهید شده! -پس چرا اینجوری گریه میکنی؟! لبخندی زد و گفت: میثم از جونم برام عزیزتره! چطور طاقت بیارم، وقتی میبینم اینطور تو خون خودش غلت خورده؟! از بغض اخماشو به هم گره کرد و گفت: الانم هیچی معلوم نیست. این تنها عکسیه که داعشی ها از مجروح های اون عملیات دارن. زوم شده هم هست... یعنی دستشون بهش نرسیده! حالا اینکه الان کجاست و تو چه حالیه... خدا داند... دو تا دستاشو رو صورتش کشید و نفسی گرفت. از جا بلند شد و رو به رئیسش، گفت: حاجی با زحمتای علی اکبر به یه جمع بندی کلی رسیدیم... یه ساعتی رو مشخص کنید که انشاالله برای ادامه کار برنامه ریزی کنیم. حاج باقر نیم نگاهی به من کرد و رو به سعید گفت: توضیح بده. سعید هم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید: الان؟! حاج باقر لبخند خاصی زد و گفت: از نظر من تایید شده‌ست! بی اختیار پرسیدم: من؟! جای حاج باقر، سعید با ذوق خندید و گفت: بابا مبارکه! یه شیرینیه تپل افتادی ها! حاجیِ ما کم پیش میاد کسیو تایید کنه! بهم فرصتی برای ابراز احساساتم که مثل آتش فشان از قلبم فوران کرده بود و گدازه‌هاش کلِ وجودم رو گرما میبخشید، ندادن. حاج باقر دوباره از سعید خواست توضیح بده و سعید، صداشو صاف کرد و گفت: خب... اینطور که چتِ بینِ اون شماره‌ی ناشناس و خالد اشعر نشون میده، تنها عکسی که از زخمی های ما تونستن بگیرن همین عکسه که از فاصله‌ی دور گرفته شده. فلذا میثم و باقیِ افراد اسیر نشدن! و همچنین طبق تحقیقات انجام شده، از بعدِ روز عملیات، احدی از محدوده‌ی مدنظر خارج نشده! چون اون منطقه از سمتی در محاصره داعش و از سمتی در محاصره نیروهای ما هستن. و بر اساس اطلاعاتی که در دست داریم، در اون منطقه پستی و بلندی ای که مانع از رصد مستقیمِ نیروها، چه خودی و چه دشمن بشه، وجود نداره؛ مگر روستایی که دقیقا وسطِ مرز محاصره ما و داعشی ها قرار داره! در نتیجه... جامونده های ما، در هر وضعی که باشند فی الحال در اون روستا ساکنن! به جای سعید که پشت هم همه چیز رو توضیح داد، من کف کردم. حالی داشتم که از توصیفش عاجزم! متحیر از چیز هایی که تا حالا حتی شبیهشون هم نشنیده بودم... یا هیجان زده از درک اطلاعاتی که من هم مجاز به شنیدنشون بودم... نمی‌دونم! حاج باقر، بر خلاف من با خونسردی گفت: و اقدام لازم؟! سعید در جواب به من اشاره کرد و چیزی نگفت. حاج باقر با لبخند نزدیکم شد و فارق از بحث، پرسید: از ما که ناراحت نشدی جوون؟! نمیتونستم دروغ بگم... سرمو پایین انداختم که خندید و سعید رو صدا زد. سعید، کنارم ایستاد و دستشو دور شونم حلقه کرد: از منم دلخوری؟! از گوشه‌ی چشم نگاش کردم که خندید و گفت: آخه تو چقدر ساده‌ای علی اکبر! واقعا به رفتارهامون شک نکردی؟! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" از تعجب کامل چرخیدم سمتش. سید مهدی، همونکه اولین نفر بهم تیکه انداخته بود، با لبخند نزدیکم شد و دست روی شونه‌م گذاشت: اگر ناراحتت کردم حلالم کن... قصدی نداشتم... سوالی به سعید نگاه کردم بلکه از این همه ابهام نجاتم بده که دستم رو گرفت. رو صندلی گوشه‌ی هال نشوندم و گفت: برای اینکه کسی بتونه وارد محیط کاری ما بشه، باید تو مدتِ بیشتری، نسبت به بقیه گزینش بشه. و خب ما خیلی حیاتی دنبال کسی مثل تو بودیم. حتی اونقدر زمان نداشتیم که مثل کارمندای عادی گزینشت کنیم چه رسد به هفت خانی که همه باید ازش رد شن! در نتیجه، تصمیم گرفتیم صلاحیتت رو به روش خودمون بسنجیم و واردت کنیم به محیط کاری؛ حالا بعدشم که کار ما راه افتاد، آروم آروم گزینش بشی برای استخدام رسمی. چشمام چهارتا شده بود: یعنی همه‌ی اینا نقشه بود؟! دستشو به نشانه‌ی پنجاه پنجاه تکون داد و گفت: یه چیزی تو همین مایه ها... تقریبا همه چی برنامه ریزی شده بود. از طرز برخود من باهات، تا تیکه های بچه ها... خندید و گفت: طفلک سیدمهدی! خیلی اصرارش کردیم تا قبول کرد اون حرفو بهت بزنه. نگاهم رفت سمت سیدمهدی که سرشو پایین انداخته بود. گفتم: پس بگو چرا ازم دفاع نکردی! باز خندید و گفت: بله بله! یکی از چیزایی که یکی مثل ماها باید داشته باشه، شیش متر و نیم زبون و قدرت کلامی بالاست! اینکه بتونی خوب جمله بندی کنی و در لحظه بهترین پاسخ رو بدی! سری به تاسف تکون دادم و پرسیدم: پس اون سیستمی که هک کردم و اون یه شب تا صبح هم همشون الکی بود؟! -اونم تا حدودی... سیستمی که هک کردی، تو خونه‌ی رو به رویی بود. خونه‌ای که نزدیک به سه ماه تحت نظر بوده و یه داعشی که مسئولیت جاسوسی تو ایران و البته جاسوسی بین مامورای ایرانی رو داشته توش زندگی میکرده! که... یه هفته پیش دستگیر شد. همه چی عین فیلما بود! از تعجب دهنم باز مونده بود: اَاَاَاَ... بعد اونوقت من چی رو هک کردم؟! یه ابرو شو بالا داد و با نگاه خاصی گفت: سیستمی که بچه های ما یه شب تا صبح برای هک کردنش وقت گذاشتن! ذوقم کور شد. با چهره‌ی پوکری گفتم: بابا دست خوش! پس من هوا رو هک می‌کردم؟! سعید خندید و گفت: نه بابا! بچه ها دوباره گذاشتنش رو حالت اول! تو دقیقا سیستمی رو هک کردی که ما ها هک کردیم... فقط یه فرق خیلی جزئی داشت! +چه فرقی؟! -اینکه جای دو سه تا صفحه‌ی قفل رو با یه بازی عوض کردیم. که در حالت عادی باید تموم مراحلش رو طی کنی و اگر به غول آخر رسیدی و شکستش دادی، میتونی وارد سیستم بشی! و تو با مراحلی که برای هک کردن گذروندی، مهارتت و با شکستن قفل آخر مدیریتت رو تو بحران های دور از ذهن، به هممون ثابت کردی! برای هضم این برنامه‌ی بی نقص و دقیقی که روم پیاده شده بود، واقعا زمان میخواستم و تو اون شرایط جز سکوت و بهتِ مطلق، عکس العملی نداشتم. چند ثانیه که گذشت، سعید نفس عمیقی کشید و گفت: و... با هک کردن اطلاعات حذف شده، که ما نتونستیم بهشون برسیم، همون پلی که ازش حرف میزدم رو ساختی! در حالی که هیچکدوممون فکر نمیکردیم، همین امروز، بتونی ما رو به چیزی که میخوایم، کیلومتر ها نزدیک تر کنی! لبخندی رو لباش نشست: دلِ خیلی ها رو هم آروم کردی رفیق! سوالی به چشماش نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید و گفت: تو خیالمون رو راحت کردی که میثم اسیر نشده! و... احتمال زنده بودنش، که شاید خیلی کمتر از پنجاه درصد بود رو به صد نزدیک کردی! به رضایت سری تکون داد و گفت: همینم شد که حاج باقر، تو همین دیدار اول، لیاقتِ سربازیِ امام زمان (عج) رو تو وجودت دید... دو تا دستامو تو دستاش گرفت و گفت: به جمعمون خوش اومدی رفیق! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌻 ســـــــــــلام یوسف فاطمه ✋ هفته به وقت دلتنگی رسیده است😭 يک جرعه نگاهت درمان تمام بی قراری های ماست!☺️ 🤲 (عج) 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
آیت‌الله العظمی صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست. به گزارش خبرگزاری فارس از قم، روح بلند مرجع عالیقدر جهان تشیع، حضرت آیت‌الله‌العظمی لطف الله صافی گلپایگانی ساعتی قبل به ملکوت اعلی پیوست. معظم‌له چند روز قبل جهت معاینات پزشکی به بیمارستان آیت الله گلپایگانی قم مراجعه کرده و در این بیمارستان بستری بود.
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
آیت‌الله العظمی صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست. به گزارش خبرگزاری فارس از قم، روح بلند مرجع عال
◾️ 🏴 رحلت ایشان را به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (عج)، مقام معظم رهبری، علمای اعلام و حوزه‌های علمیه، بیت شریف ایشان و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض میکنیم. 🏴🏴
◼️ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
🕗 می نویسم در میان بغض و حسرت، نامه را باز دلتنگت شدم، بفرست دعوتنامه را شهر من از مشهدت دور است و نزدیک است دل دل خودش می‌آورد گاهی به سرعت نامه را ❤️السلام علیک یا علی بن موسی الرضا اامرتضی
🌷 هرروز با یک شهید مدافع حرم، امروز شهید حسن غفاری نام پدر: غلامرضا محل‌ تولد: تهران- شهر ری تاریخ تولد: ۲۵ شهریور ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۱ تير ۱۳۹۴ محل‌ شهادت: سوریه- درعا نحوه شهادت: در دفاع از حرم حضرت زینب کبری (سلام‌ الله علیها) بر اثر اصابت خمپاره تروریست های تکفیری داعش به فيض رفیع شهادت نائل آمد. محل مزار: تهران- گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۲۶ شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند🍃🌷 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa