" #آیا_میدانید_که ...⚠️‼️ "
یڪی از ڪمیابترین حیوانات جهان ...
روباه آتشین یا Firefox است !!😳🔥
🌧شمـالِایتـا'🌱
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
تا جایی که میشد، صندلی رو عقب داد تا بتونم پامو دراز کنم و راحت بشینم.
برایِ دکتر هم عجیب بود که عصبِ پای من پاره شده اما من درد رو احساس میکنم!
سفارش هایی که دکتر کرده بود و قول هایی که سعید، برای ترخیص من داده بود، محتاط ترش کرده بود و برایِ کوچک ترین اقدامی، هزار بار موقعیت رو میسنجید و بالا و پایین میکرد.
خودم داخل ماشین بودم و پام بیرون بود.
نگاهی به سعید، که مدام این طرف و اون طرف میرفت و چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکرد انداختم و گفتم:
داداش! نمیخوای نصفِ دیگهمم سوار کنی؟
لبخندی روی لبش نشست. گفت:
میترسم به پات فشار بیاد. این فاصله اندازهای هست که لازم نباشه پاتو خم کنی.
اما اگر رو یه دست اندازِ کوچیک هم برم، ممکنه دردت بگیره.
به این درد هایِ تکراری عادت کرده بودم اما به نگران دیدنِ سعید، نه!
نگاهی به صندلی عقب انداختم و گفتم: میخوای بشینم عقب؟
ابرو بالا داد: نه! ماشالا قدت بلنده. نمیتونی پاتو دراز کنی!
نوچی کرد و کاپشنش رو درآورد.
تو سرمایِ استخون سوزِ دمِ غروب، آستین هاشو بالا زد و گفت: اینطوری نمیشه! باید یه بلایی سرِ این چهار چرخ بیارم!
جست زد سمتِ صندلی عقب و کله کرد زیرِ صندلی من.
کامل چرخیدم سمت عقب اما سر از کارش درنیاورم!
چند دقیقه ای که گذشت، سرشو از زیر صندلی بیرون کشید. دستاشو بهم زد و گفت: حالا شد!
کنار رفت و با احتیاط، صندلی رو عقب تر کشید و به صندلی هایِ عقب چسبوند. خندیدم و گفتم:
چه بلایی سرش آوردی؟ صندلیِ ماشینا اینقدر عقب نمیاد که!
چشمکی زد و گفت: پایِ رفیقِ من وسط باشه، تا خود صندوق عقب هم میاد!
پایِ سنگینم رو برداشتم و تو ماشین جا دادم.
سعید که کنارم نشست، دستی به موهایِ بهم ریختهش کشید و گفت: صندلی ها چه برق دار شدن! نگا.. به بابراس گفتم زکی!
موهاش رو که مرتب کرد بی مقدمه گفت: خیلی بی معرفی!
جا خوردم: چی گفتی؟
کمربندش رو بست و استارت زد: حرفِ من نیست! چیزیه که شنیدم...
اخمام تو هم رفت: کی چنین حرفی زده؟
با ابرو به صندلی عقب اشاره کرد و گفت: اوشون!
برگشتم عقب. کسی نبود! یعنی، بدون اینکه برگردم هم میتونستم بفهمم اما فعلا سرکاری بودم که سعید منو گذاشته بود: گرفتی منو؟ جز من و تو کسی اینجاست!
با خونسردی گفت: کسی نه! چیزی!
-چیزی؟
نوچی کردم و گفتم: سعید میشه واضح حرف بزنی؟
به نگرانیم خندید. کش اومد و از صندلی عقب کتابی رو برداشت و سمتم گرفت: منظورم از اوشون، ایشون بود!
با تعجب کتاب رو از دستش گرفتم. پشت و رو بود. چرخوندم و از دیدن جلدش نفسم گرفت: روایتِ صحرایِ عشق!
اشک چشمام رو گرفت. سعید راست میگفت.
من خیلی بی معرفت بودم نسبت به یادگاری که بابایِ میثم، شهیدِ سوریه و فداییِ حضرت زینب(ع) به دستم رسید.
خیلی بی معرفت بودم نسبت به کتابی که منو کوبید و از نو ساخت.
حرف هایِ تو سینهی این کتاب بود، که من رو، به منی که باید باشم نزدیک کرد و صراطِ مستقیم رو نشونم داد و از راهی که بودم، هلم داد تو راهی که باید باشم!
دستی به جلدش کشیدم و با خوندنِ اسمش، خوابی که روشنیِ زندگیِ تاریکم شد رو مرور کردم.
برگه هاش رو ورق زدم و زمزمه کردم:
تو که تو خوابم سفید بودی!
پس این عاشقانه ها چجوری به سفیدیِ برگه هات قدم گذاشتن؟
به صفحه آخر رسیدم و سرخی شعرِ آشنایی چشمم رو گرفت:
چشمِ دل باز کن که جان بینی،
آنچه نادیدنیست، آن بینی!
برگشتم به صفحات قبل و اینبار گفتم:
چی تو وجودتونه که چشمِ دنیایی من نمیبینه!
این چشمِ پلک رویِ هم گذاشتهی دلِ من، چی رو باید ببینه که نمیبینه؟
کتاب رو بستم و تو بغلم گرفتم.
بی اختیار زمزمه کردم: ببخشید! ببخشید که بی معرفت بودم...
اشکم که ریخت، سعید گفت: داداشم! نمیخوام حالِ دلتو بهم بریزم ولی... من به دکتر قول دادم نذارم اشکات بیاد. برای چشمات خوب نیست...
لبخندی رو صورتم نشست. اشکامو پاک کردم و گفتم: هر چی تو بگی.
کتاب رو از بغلم جدا کردم و صفحهای که نشانک بینش گذاشته بودم رو باز کردم.
نگاهم که به کلماتِ پشتِ هم ردیف شده افتاد، چشمام تار شد و پیشونیم تیر کشید.
بی اختیار دستم رو روصورتم گذاشتم و آهِ کوتاهی کشیدم.
سعید ماشین رو نگه داشت و با نگرانی گفت: علی داداشم؟ چیشد؟ خوبی؟
دردِ چشمام، کمتر از قبل سراغم رو میگرفت اما با هربار اومدنش، بیشتر از قبل نفسم رو بند میاورد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
دست رو سینهم گذاشتم و به زور نفسی گرفتم:
خوبم! یه... یه کم چشام درد گرفت...
عینکم رو از چشمام پایین کشیدم و دو دستی سرم رو چسبیدم.
سعید کتاب رو از دستم گرفت و نگاهم رو سمت خودش کشید.
لبخندِ با محبتِ روی صورتش، آرومم میکرد.
گفت: من بخونم برات، قبوله؟
خندیدم و گفتم: پس چجوری رانندگی کنی؟
کتاب رو روی داشبورد گذاشت و گفت:
قبلا خوندمش، متنش رو تو ذهنم تایپ کردم. شما رخصت بده، باقیش با من!
سرمو به پشتیِ صندلی تکیه دادم و گفتم:
با قرآن خوندت که حال کردم.
ببینم داستان گفتنت چجوریه، اگر حال کردم، عین قرآن خوندنات، دائم الرخصت میشی!
خندید: آخر چیشد؟ رخصت؟
-فرصت!
نفسی گرفت و پرسید: تا کجاشو خوندی؟
-یادم نیست تا کدوم صفحه ولی...
تا اونجا خوندم که مسلم برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و گفت هجده هزار نفر برای بیعت آمادن.
بعدم این خبر به گوش نعمان که از دار و دسته یزید بود، رسید.
سری تکون داد. پاشو رو گاز فشار داد و زمزمه کرد: اِنَّ الرائِدَ لا یَکذِبُ اهلَه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16523830397496
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
#یاحسینجان ؛
چہگنبدۍ چہضريحۍ عجبايوانۍ
سلام حضرتِ ارباب ، گدا نميخواهۍ ؟
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#سلام_امام_زمانم
🌻تمام نرگسهاے دنیا هم
که یکجا جمع شوند
هیچ نرگسی بوے
یوسفِ زهرا را نمیده
#اینصاحبنا💚
#السلامعلیکیامولانایاصاحبالزمانعج
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa