#داستانهای_واقعی🌱
چند وقت دیگر باید صبر می کرد؟! خسته از اینکه هر ماه پر امید روز و شب دست بر شکم میگذاشت و حس می کرد که شاید یک وجود کوچولو آنجا باشد.
شاید هم ضربان را حس می کرد. گاهی هم حالت تهوع میگرفت.
اما ماه به آخر میرسید و می دید که خبری نیست،دلش می شکست.
بچه ها را میدید و الهی شکر میگفت.
به قول دوستش خدا راشکر کن چند تا دسته گل داری.
اشکال ندارد باز هم فرصت هست.
میرفت سر سجاده و سیر دل با خدا حرف میزد.
از حکمت نشدنش.
از اینکه دوست داشت مادر شود دوباره.
ذکر استغفار را شروع میکرد.
بعد هم صلوات می فرستاد و از خدا طلب
می کرد.
از آقا امام علی بن موسی الرضا ع که بچه هایش هر کدام را از آقا خواسته بود و در کمال ناامیدی اش ، آقا دلش را گرم کرده بود.
دلش رفت تا مشهد. کوچه به کوچه.
انگار همینطور رفت تا رسید به در باب الجواد.
از آقا با چشم گريان خواست.
این خانواده کرم هستند.
دست جلویشان دراز کنی دست خالی
بر نمی گردی.
گفت آقا اگر پسری بدهی اسم خودت را که علی هست می گذارم روی پسرم هم نام شما شود.
چند هفته بعد وقتی که برگه آزمایش را دید و شوکه شد.
کاش زودتر درب خانه ات را زده بودم مولای مهربان.
کاش یادم نرود اینقدر مهربانی کردی در حق من.
به همه خواهم گفت این معجزه تو را.
پسرم غلام توست.
علی من را خودت تربیت کن.
https://eitaa.com/Roodbarany
#معارف_شکوه مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288