eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
325 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
6 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تسبیح گردوندنش با حاج خانومه ، ذکر گفتنش با کاکلی😂 چه سریع و همزمانم با هم عبادت میکنن 😂😂😂
دلم میخواد اینایی که میگن "واوو... او مای گاد" رو بندازم جلو شیر از "یااااا ابلفضللل" گفتناشون فیلم بگیرم 😏😂
✍ توصیه‌ها‌ی درمانی پوکی استخوان ماساژ روزانه با روغن‌های بادام تلخ و شیرین، روغن قسط، روغن زیتون، سقز و اسانس نعنا نوشیدن جوشانده گزنه، دمنوش رازیانه، کله‌جوش با نعناع، آب پاچه گوسفند یا قلم گاو همراه با کمی دارچین، گوشت گوسفند جوان، شیر گاو و لبنیات همراه مصلحشان مصرف دانه‌‌ی کنجد، و سبزیجاتی مانند برگ چغندر کاهو و کلم بروکلی ⬅️ همچنین؛ نوشیدن روزانه مخلوط ۲.ق سویق سنجد همراه با یک لیوان شیر بادام یا شیرگاو گرم و مقداری عسل، می‌تواند معجون مناسبی برای جلوگیری و یا کاهش عوارض پوکی استخوان باشد ☜【طب شیعه】
25.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رمز و راز ماه رجب درسه روز سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ جراحی مغز جنین داخل رحم مادرش شاهکار پزشکان نابغه ایرانی ▪️رسانه کاری میکنه که جهان، ایران رو یک کشور جهان سومی بشناسه نه کشوری پیشرفته در زمینه علمی و پزشکی! دست به دست کنید برسه دست اونایی که باید ببینن!
منو لازم نیست تو سفر بشناسین یه ربع از وقت غذام بگذره خودم شناسایی میشم :( 😁
دلدادگی ۲۸ 🎬 : سهراب وارد اتاق شد ، نگاه به بقچه اش که الان یک دست لباس بیشتر داخلش نبود کرد ، می خواست گیوه ها را از پا در آورد و بعد از یک صبح پرحادثه ،اندکی دراز بکشد ،که یاد رخشش افتاد ، به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت طویله حرکت کرد. وارد طویله شد و به جایی که می دانست رخش در آنجاست رفت ، طویله اندکی تاریک بود ،چند دقیقه ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کند ،رخش که انگار بوی صاحبش را شنیده بود ، شیهه ای کوتاه کشید. سهراب جلو رفت و با ناز و نوازش دست به یال اسب سیاه و عزیزش کشید و گفت : سلام رفیق راه، چطوری؟ می دونی امروز تمام دارو ندارم را از دست دادم ، اما به جهنم ،خیالی نیست ،تا تو را دارم غم ندارم و بعد بوسه ای از پوزه رخش گرفت و ادامه داد: می دونستی تو خیلی برام عزیزی...آخر تو اولین نه ..نه...تنها هدیه ای هستی که در طول عمرم گرفتم... سهراب همانطور که خیره به چشمان درشت رخش شده بود ، یاد وقتی افتاد که خسته و کوفته از بیابان آمده بود ، هنوز به خانه نرسیده بود که دود آتشی که از خانه ی یکی از همسایه هایشان به هوا میرفت توجهش را جلب کرد و تازه متوجه شد که اصطبل خانه ی همسایه آتش گرفته و پسر کوچک مش باقر و مادیان او داخل اصطبل گیر کرده بودند ، سهراب بدون اینکه به عواقبش بیاندیشد ، پتویی به خود پیچید و دل به هرم آتش زد و نه تنها پسرک سر به هوا بلکه مادیان پا به ماه مش باقر را از آتش نجات داد و مش باقر برای اینکه جبران کار انسانی و شجاعت او را بنماید ،به محض آنکه کره مادیان به دنیا آمد ، او را به نام سهراب زد و کمی بعد ، کره را به سهراب هدیه کرد...و این اسب اصیل ،شد رفیق تنهایی های سهراب... سهراب غرق در خاطراتش بود که با بلند شدن صدا از پشت سرش به خود آمد. قلندر که از خوشحالی شلنگ و تخته میزد جلو آمد و گفت : ببین چقدر اسبت شادابه ، از دیشب مدام تیمارش کردم و دستی به روی اسب کشید و ادامه داد: عجب اسب زیبا و فرزی ست...بی شک در مسابقه ی حاکم خود را خوب نشان خواهد داد. سهراب نگاهی به لباسهای نو قلندر کرد و گفت : ببینم گنج پیدا کردی یا یاقوت خان دست و دلباز شده که عید نشده ، رخت نو و عیدی به تن کردی؟ قلندر ذوق زده دستی به قبای گل بادامی اش کشید و گفت : مدتها بود آرزوی چنین لباسی داشتم ، انگار قدم تو خوب بود ، مسافری دست و دلباز به کاروانسرا آمد و انعام خوبی به من داد و... سهراب به میان حرف قلندر پرید و گفت : خوب خدا را شکر ، اما باید بگویم من بابت تیمار رخش ،پولی ندارم که انعامت دهم. قلندر خنده ی ریزی کرد و‌گفت : اشکال ندارد از صدقه سری شما به ما رسیده.. سهراب با تعجب سرش را به طرف او گرداند و‌گفت :چی؟ چی گفتی؟ قلندر با حالتی دست پاچه گفت : هیچ‌..هیچ‌میگویم اگر در مسابقه بردید ، جبران خواهید کرد...راستی، اگر قصد داری در مسابقه شرکت کنید، باید امروز به میدان کنار قصر بروید و نامتان را بنویسید ، در ضمن برای کسانی که از راه دور امده اند به قصد شرکت در مسابقه، در میدان کنار قصر ،چادرهایی برای پذیرایی و اسکان آنها برپا شده... از من میشنوی به آنجا برو و لااقل رقیبانت را قبل از مسابقه بشناس... سهراب با خوشحالی دستی به پشت قلندر زد و گفت : ممنون پسر که باخبرم کردی...قول میدهم اگر در مسابقه بردم ، هر چه بخواهی برایت بگیرم . قلندر نیشش تا بنا گوش باز شد و همانطور که خوشحال وارد طویله شده بود ،خوشحال تر بیرون رفت... دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
‏اكثر مامانای ايرانی موبايل خريدن كه جواب ندن😐 حتي ديده شده مدل قديميشون هم عوض ميكنن جديدتر ميخرن كه با كيفيت بيشتری جواب ندن😑😂