eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
397 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
910.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست برای کسی که زندگیش گره خورده 🍃💕 ذکری که خداوند به واسطه اون توبه حضرت آدم رو بخشید همین ذکر بود و اسامی مبارک پنج تن آل عبا بود… اگر این دعا رو با قلبی خالص و شکسته بخونی ‌خدارو به پنج تن قسم بدی! محاله ممکنه که جواب نگیری 🤲🌱
18.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگین آبشارهای گیلان آبشار زیبای دوقلوی زمرد
چقدر یهو حس ازدواج بهم دست داد ! معلوم نیست کیا سبزه سیزده بدرشونو به نیت من گره زدن 😂😂🤣
برای خیلی‌ها این سوال مطرحه که فرمودند مذاکره غیرهوشمندانه و غیر شرافتمندانه و ..‌. است و تجربه نشان داده آن‌ها پای‌بند به تعهداتشون نیستند ولی چرا قراره مذاکرات شروع بشه؟ ◾️پاسخ: 🔻حداقل تجربه نشون داده مذاکره کردن با آمریکا بی‌ثمر و صرفا اتلاف وقت و هزینه و هدر دادن فرصت‌هاست اما گاهی برای بیمارانی که هیچ امیدی به درمانشان نیست هم هزینه می‌کنیم صرفاً برای اینکه بیمار یا اطرافیانش یا همه بدانند که ما تمام تلاش خود را برای بهبود آن کرده‌ایم. افکار عمومی باید بداند نظام تمام تلاشش رو برای رفع تحریم‌های ظالمانه کرده و مشکل اصلی طرف مقابله نه ایران و بدبینی ایران به مذاکره کاملاً واقع‌بینانه است.
699.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین چهار خط درس زندگی بود… 🌱🤍💕
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره باحال حمید لولایی از زیر آسمان شهر 😂
✅کلسيم برای بچه‎ها، به جای كلسيم لبنيات، از چند خرما و چند عدد بادام استفاده كنيد كسانيكه از زانو به پايين دچار درد و ضعف میشوند، اين افراد دچار كمبود كلسيم هستند اين افراد اگر چربی بالا ندارند، برای رفع آن میتوانند ۱۰عدد بادام خام و ۵عدد رطب بخورند و بهتر است در شب استفاده نمايند، ولی اگر چربی بالا دارند، يك عدد كشك كم نمك محلی، دو عدد گردو و سه عدد خرما استفاده نمايند. ☜【طب شیعه】
روایت دلدادگی قسمت ۸۸🎬 : سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید. سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند. کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد. دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم... الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد. نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد . گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده .... او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد. رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد. سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید . درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود. بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد. سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
خود فلافل فروشيا هم وقتي تو خونه فلافل درست ميكنن مثل بيرون نميشه به مولا😂