آری، خدا برای دل بچهها بس است
لبخند گل برای غم غنچهها بس است
صیاد بینصیب و گرفتار گشته است
ماهی برای خلوت دریاچهها بس است
شرمی دوباره سمت رخ یار رفته بود
یک نان برای خالیِ این بقچهها بس است
ماهی، اسیر نقش رخ ماه گشته بود
نقشی برای ماهی قالیچهها بس است
ما بی هوا به قرب لب یار رفتهایم
باران برای ساکت این کوچهها بس است
از نامهها گذشته و طومار گشتهایم
این تیرگی به صورت دفترچهها بس است
شعر از دو چشم معجزه لبریز گشته است
صبرم تمام گشته و دیگر چهها بس است
کاتب در این جهان که سراسر پر از غم است
آری خدا برای دل بچهها بس است
#قافیه
-شاعر: علیحدادی
عاشقم شد، میرود تا پای جان؟ معلوم نیست
نه از اینجا انتهای داستان معلوم نیست
خسته شد در راه اگر از عشق، آیا ممکن است
کج کند راه خودش را ناگهان؟ معلوم نیست!
یا اگر شیرینتری بر سفرهاش مهمان شود
برمیاید از پس این امتحان؟ معلوم نیست
من به این زودی نخواهم گفت از احساس خود
وقتی از اول مسیر عشقمان معلوم نیست
تا اگر رفت از غرور من بماند چیزکی
تا بگویم: من که گفتم آن زمان، «معلوم نیست!»
هیچ کس هم پی نخواهد برد عاشق بودهام
چیزی از این خاطرات بینشان معلوم نیست
در دلم حتی اگر باشد کسی پنهان شده است
از نگاهم هرچه میخواهی بخوان! معلوم نیست
#قافیہ
-انسیهساداتهاشمی