می خواست بره ...
بچه ها منتظرش بودن
انگار می دونست
این دفعه برگشتنی نیست !
اضطرابِ خداحافظی
با مــادرش رو داشت ...
فکر میکرد الان قراره بشنوه ؛
که پســرم زود برگرد !
من رو تنـها نذار و
زود به زود بهم زنگ بزن و ....
بالاخره دلش رو
زد به دریا و رفت جلو ؛
پیشِ آیینه و قرآنِ مادرش
منتظر شنیـدن شد ...
که یه دفعه مــادر گفت :
« خداحافظ پسرم ؛ سلام من رو
به حضرت زهـرا (س) برسون »
#مادران_شهید_پرور
🆔👇
@sire_o_sh