eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 ◀️ ✍🏻ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد _اینجا چه خبره؟ از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم. +چه خبره افسانه؟ _ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان +خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟ با گریه جیغ می کشم: +دروغ میگه،نحسی پسرش باز... _تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن! صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم: +قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم. _خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته... +بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم... _یا حضرت عباس...صابر !! جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود... گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم... نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده. بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام. اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس. بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم. بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد: _خانوم اگه حرم میری بیا بالا جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد . چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام.. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
◾️ وحدت اسلامی و برادری خود را از دست ندهیم! به‌مناسبت فرارسیدن ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: … ما را از هم جدا می‌سازند و برای هر جمعیت مرز و گذرنامه‌ی جداگانه قرار می‌دهند و از هم جدا و بیگانه می‌سازند و بدین وسیله امت واحده اسلامی را تضعیف می‌نمایند و بعد از ضعف همه، دانه‌به‌دانه به سراغ آنها می‌روند! آیا ما نباید در فکر این باشیم که با هم متحد باشیم و با تفرقه و نزاع و اختلاف، وحدت اسلامیه و برادری خود را از دست ندهیم؟! البته برای کفار خیلی سخت است که یکی از آنها به‌طور مستقیم و رودررو با ما بجنگد، لذا تا جایی که امکان دارد و جان دارند، پول خرج می‌کنند که ما مسلمان‌ها را اغوا کنند و به جان هم بیندازند. ولی ما هم چنان غافل هستیم و توجه نمی‌کنیم که همدیگر را به حق راضی کنیم. چنان‌که می‌بینیم به مقتضای «وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحين؛ و شیطان برای آن دو (آدم و حوا علیهما‌السلام) سوگند یاد کرد که من به راستی خیرخواه شما هستم»[ اعراف: ۲۱] 📚 در محضر بهجت، ج٣، ص١۶۵ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن آهی در این بساط به غیر از امید نیست یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن . . . 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
👆 در آخرالزمان! بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
♻️ #پیچیدگی_دنیای_آخرالزمان اگه تمام عالم رو #کفر پر میکرد، #ایمان داشتن اینقدر سخت نبود. اما مشکل دقیقا اینه که آخرالزمان قرار نیست همه عالم رو کفر پر کنه. 👈طبق روایت در آخرالزمان مسجد هست اما پر است از افراد خدا نترس که مشغول غیبتند،👈 پیش نماز هست اما #عقل خود را از دست داده ،👈 آدم ظاهر الصلاح هست، اما مال یتیم میخورد،👈 قاضی مسلمان هست اما خلاف حکم خدا #حکم میکند،👈 منبری هست ، امر به تقوا میکند اما خودش عمل نمیکند،👈 همت همه شکم شده و شهوت. 📚برگرفته از کافی ج8 ،ص37 دنیای آخرالزمان دنیای پیچیده ای است! 👈اگر این چیزها رو دیدید ، تعجب نکنید! محکم سر ایمانتون بایستید و بدانید که رحمت خدا به شما نزدیک است! و ان رحمت الله قریب من المحسنین! بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیا هرکسی که ادعا کند با امام زمان (عج) #ارتباط دارد درست است؟ ❗️از چه کسی می توان پذیرفت؟! بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
⛔️ که شیطان را قوی تر می کند! ⬅️در آخرالزمان در نزدیکی مولایمان امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به اوج قدرت خود خواهد رسید و خواهد کرد! 👿 چطوری قوی تر میشه؟! 📝شخصی که خورده را در نظر بگیرید نباید از غذا هایی که باعث میشه ویروس سرما خوردگی را قوی تر میکنه استفاده کرد مثل و... اینا کسی که سرما خورده نباید استفاده کنه باعث قوی تر شدن ویروس سرماخوردگی می‌شود! 👿 هم همینطور قوی میشه 📌در به اوج خود خواهند رسید و این باعث قوی تر شدن شیطان خواهد شد هر و و.. که ماها انجام میدیم شیطان قوی تر میشه! مثل همون سرما خوردگی که با خوردن غذا هایی مثل آب گوشت تخم مرغ باعث قوی تر شدن ویروس سرما خوردگی میشه! ⬅️گناه من و شما غذای شیطان برای قوی تر شدن شیطان با ظلم خود ماها و گناه ما در آخرالزمان برای مدتی حکومت خواهد کرد. 💠أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💠 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
📙 ◀️ ✍🏻وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت می دهم و روی فرش های گرم حرم راه می روم.جایی روبه روی ضریح پیدا می کنم و می نشینم.تکیه می دهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست. به جمعیتی که برای زیارت می آیند و می روند نگاه می کنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور! چشمه ی اشکم دوباره راه می گیرد. شروع می کنم به درددل کردن می گویم و می گویم. "غلط کردم امام رضا هرچی بد بودم و بدی کردم؛هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی عقلیم بوده من چه می دونستم به این روز می افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق می کنم، می میرم.تو رو خدا ایندفعه هم معجزه کن... حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره...آخ چه حرفایی شنیدم امشب.چه نیشی بود زبون اعظم دروغ نمی گفتا...همش راست بود! تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم می تازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره. انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی کر بودم!اگه نبودم که امشب تحقیر نمی شدم. چه عزت و احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون من دوست ندارم دیگه خورد بشم،دلم حرمت می خواد،احترام می خواد... این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی...نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی... می خوام مثل شیدا باشم و فرشته... می خوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن! هنوز آدم نشدم اما می فهمم اگه خدا بخواد دست من غرق شده رو هم می گیره... یا امام رضا...بابام کارش به عمل نکشه ها...آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر از اینی که هستم خراب ترم نکن...من بجز شما هیچکسی رو نمی شناسم... میشه ضامنم باشی؟ میشه پناه این پناه بی پناه مونده بشی؟ میشه؟؟ دلم انگار می خواهد بترکد.چادرم را می کشم روی سرم و ام یجیب می خوانم. به نیت شفای پدرم...به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم... پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده. صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟ خدایا ... کسی روی شانه ام می زند و با لهجه ی شیرینی که نمی فهمم کجاییست می گوید:التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم...اشک دل شکسته حرمت داره و من به این فکر می کنم که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟! فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر می کند. یاد خوابم می افتم و گل های سجاده ی عزیز...در اوج غم لبخند می زنم و چشمانم را می بندم و به امام رضا سلام می دهم 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
... سالى كه در آن صيحه (آسمانى) شنيده مى شود، پيش از آن در رجب علامتى خواهد بود؛.. صورتى در ماه پديدار شود و دستى آشکار گردد. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸خدایا با امید به رحمت تو ⭐️شب میخوابم 🌸و امید دارم که بهترینها را ⭐️برایم رقم بزنی 🌸چون به لطف ومهربانیت ⭐️یقین دارم شبتون مهدوی🌙 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
💓 💓 یا این دل شکستة ما را صبور کن یا لا أقل به خاطر زینب ظهور کن دیگر بتاب از افق مکه ، ماه من این جاده های شب زده را غرق نور کن . . . 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🌼امروز اولین ✨پنجشنبه آذر ماه هست 🌼بایک سینی خرما ✨شاخه گلی یاس وگلاب 🌼به استقبال عزیزان میرویم ✨چیزی زیادی ازما نمیخواهند 🌼فقط هرپنجشنبه به آنها سربزنیم ✨برای شادی روحشان بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️علی برنیزه درمقابل علی! 🎥این جاهلان #قرآن برنیزه کردند در مقابل حضرت علی(ع)با این تفکر که قران را بهتر از حضرت علی میشناسند! و عده ای هم امروزه با این تفکر سردار #سلیمانی را از پشت خیمه معاویه برگرداندند! ⬅️قطعااینهاقرآن برنیزه شمشیر بدست درمقابل مهدی فاطمه(س)خواهندجنگید ⛔️ #تکرار_تاریخ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی دیدنی: واضح ترین تفاوت انسان خداباور با خداناباور (آتئیست) 🔹نقد الحـاد و #آتئیسم بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
به مناسبت ولادت حضرت پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله و سلم🌹 آیه آیه همه دم عطر جنان می‌آید وقتی از حُسن تو صحبت به میان می‌آید جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است بشنود مدح تو را با هیجان می‌آید می‌رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه با نفس‌های الهی تو جان می‌آید بس که در هر نفست جاذبه توحیدی است ریگ هم در کف دستت به زبان می‌آید هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ست قبلۀ عزت و ایمان به جهان می‌آید نور توحیدی تو در همه جا پیچیده‌ست از فراسوی جهان عطر اذان می‌آید بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_هفتاد_و_ششم ✍🏻وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدا
📙 ◀️ ✍🏻چشم باز می کنم و به نوری که از لابه لای پرده ی حریر اتاق سرک می کشد، لبخند می زنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه می کنم و نفس عمیقی می کشم.دست روی پیشانی ام می گذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم. کش و قوسی به تن خسته ام می دهم و می نشینم. صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ می زند مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم،کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص می شود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان،با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم.اما او فقط با لبخند گفته بود: برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون،بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن.غصه ی گناه های قبل از این رو هم نخور،خدا بخشنده تر از من و بقیه ست تو توبه کن و دست کمک دراز کن. دعا می کنم که هرچی خیره پیش بیاد برات،نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم. دوستت دارم باباجونم کمی سکوت کرد و ادامه داد: _از دل افسانه دربیار ،نذار چشم هرچی شما بگین و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟ مردانه خندید و به سرفه افتاد. +مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم _هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمی شود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز. حالا به این فکر می کنم که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته،همه چیز باید به روال عادی برگردد! پارچه را بر می دارم و روی تک صندلی اتاق می نشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می افتم که فرشته خیلی دوستش داشت. می گفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت!ناگهان انگار یک سطل آب سرد می ریزند روی سرم. چادرسفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود! "پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !" این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟! چقدر گیجم! تازه می فهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان می گفت می روم توی پذیرایی ،از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی می دوزد. سنگینی نگاهم را که حس می کند سرش را بالا می آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود پیرتر شده چیزی نمی پرسم اما خودش همانطور که سوزن شکسته ی چرخ را عوض می کند می گوید: بابات گفت مهمون داریم... می نشینم مقابلش روی زمین و آفتاب پهن شده تا نیمه های فرش،گرمم می کند.همینطور که سرِ نخ را با نوک زبانش تر می کندادامه می دهد چند وقته برای سالن می خواستم پرده ی جدید بدوزم اما دل و دماغشو نداشتم. بابات سفارش کرده همه چیز خوب باشه پارچه چادری را روی زمین می گذارم که نگاهش نرم می لغزد روی آن و نفس عمیقی می کشد: بچه که بودی همه ذوقت چرخوندن این چرخ بود پیر شدیم! دستم را روی دستش می گذارم و دستهایمان کم کم خیس می شود.توی عطر پیراهن گلدارش نفس نفس می زنم و بغض چند ساله ام می شکند، حرفی نمی زند،چیزی نمی گویم اما انگار همین سکوت هزار معنی و مفهوم دارد برای خودش.. سرم را می بوسد و از روی زانوهایش بلندم می کند هنوز نگاه شرمزده ام پایین مانده که حس می کنم خم می شود و لحظه ای بعد با صدای بسم الله گفتنش بین حریر نازکی گم می شوم به پنجره ی بدون پرده نگاه می کنم و به پرنده هایی که روی درخت زبان گنجشک حیاط غوغا کرده اند. مبارکت باشه،ان شالله به خیر و خوشی و زیارت باشه زیر حریر چادر تازه ام لبخند می زنم و دلم غنج می زند برای تمام لحظه های خوش پیش رو و زیرلب زمزمه می کنم: به خود پناهم ده که در پناه تو آواز رازها جاری ست و در کنار تو بوی بهار می آید به خود پناهم ده ... 📝نویسنده: الهام تیموری بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
4_6021383680423888081.mp3
2.77M
#آخرالزمان #بررسی_منجی در مسلمانان اهل سنت بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
‌ كلاس تازه تموم شده بود كه محسن رو به روم ايستادن و گفتن: _خانوم محتشم ميشه چند دقيقه وقتتون و بگيرم. به راحتى مى تونستم نگاه خيره ى بچه هاى كلاس رو روى خودم حس كردم. پسر مغرور كلاس مى خواست با من صحبت كنه و همه متعجب شده بودن. ترسيدم بخواد حرفاى پشت تلفن و دوباره تكرار كنه. با استرس گفتم: _بفرماييد _اينجا نه اگه ميشه بريم بيرون. نگاهى به استاد انداختم، با اخمى بين ابروهاش داشت به ما نگاه مى كرد. محسن گفته بود اگه شماره ى بابام و ندم جلوى بقيه ى بچه ها ازم خواستگارى مي كنه و منم فعلا نبايد مى گفتم كه نامزد سهيلم ، سهيلى كه استادم بود و با قيافه ى پر ابهتش داشت نگاهم مى كرد تپش قلب گرفتم..😍🙈 👇👇👇🚨🚨🚨🚨 http://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
تست فوق العاده جالب #پزشکی کف دست چپ خود راببینید ❌(فقط دست چپ)❌ شما بایدعدد18را ببینید. 🔴اگر عدددیگری (۸۱)میبینیدحتما بخوانید😳👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4 خیلی جالب☝
با اشک و بغض اتاق شوهرم و زن جدیدش رو داشتم درست میکردم با باز شدن در اتاق و شنیدن صدای مادر شوهرم سرم و بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش زل زدم که با سنگدلی تمام گفت:اتاق و آماده کردی بیا بیرون الان عروس خوشگلم با پسرم میان. با بغض و درد از جام بلند شدم من زن اولش بودم اما الان بخاطر وارث بخاطر عشقی که دیگه به من نداشت رفت دختر،خالش و گرفت با وارد شدن اشکان و شقایق چشمهای اشکیم وبه دستهای حلقه شدشون انداختم و...😔♨️ #ادامه_رمان_جذاب 👇👇🚫🚫 http://eitaa.com/joinchat/3884187662C083687821f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب انتهای زیباییست✨ برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت✨ خـداست✨ کسی نمی تواند دلخوشیهایت را✨ ویران کند✨ شبتون آرام و خوش در پناه✨ خالق هستی✨ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
👌🚫 با عصبانیت چشمهای سرخ شدم رو به مامانم دوختم و با عصبانیت لب زدم:_چجوری اجازه دادی برای زن من خواستگار بیاد هان؟!با چه جرئتی اونا اومدن خواستگاری زن من؟! _انقدر زنم زنم نکن پناه زن تو نیست، اون صیغه محرمیت هم که خونده شد برای راحتیتون بود بفهم آرش پناه ۱۵سالشه اما تو یه مرد ۴۲ساله ای!! فردا صیغه رو باطل میکنیم چون میخوام پناه به عقد سیاوش دربیاریم. باشنیدن حرفای مادرم با عصبانیت غریدم:_این دختر زن منه،امشب کاری میکنم دیگه کسی جرات نکنه طرف این دختر بیاد دست پناه رو گرفتم و دنبال خودم سمت اتاق کشیدم ولی پناه تو اتاق چیزیو بهم گفت که انگار دنیاروسرم خراب شد...👇😳📛 http://eitaa.com/joinchat/3616014349Ca490647ac0 🔞