كلاس تازه تموم شده بود كه محسن رو به روم ايستادن و گفتن:
_خانوم محتشم ميشه چند دقيقه وقتتون و بگيرم.
به راحتى مى تونستم نگاه خيره ى بچه هاى كلاس رو روى خودم حس كردم.
پسر مغرور كلاس مى خواست با من صحبت كنه و همه متعجب شده بودن. ترسيدم بخواد حرفاى پشت تلفن و دوباره تكرار كنه. با استرس گفتم:
_بفرماييد
_اينجا نه اگه ميشه بريم بيرون.
نگاهى به استاد انداختم، با اخمى بين ابروهاش داشت به ما نگاه مى كرد.
محسن گفته بود اگه شماره ى بابام و ندم جلوى بقيه ى بچه ها ازم خواستگارى مي كنه
و منم فعلا نبايد مى گفتم كه نامزد سهيلم ، سهيلى كه استادم بود و با قيافه ى پر ابهتش داشت نگاهم مى كرد
تپش قلب گرفتم..😍🙈
#ادامهرماناخرینسرو👇👇👇🚨🚨🚨🚨
http://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853