eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_هفتم ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﯿﺰﯼ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﻫﺮﺍ : ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ - ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﻥ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﺵ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﻩ … ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ - ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﯿﺎﺩﺕ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ - ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻧﺎﻣﻪ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺗﺎ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻢ، ﯾﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ. ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺒﻮﺩ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺁﺭﺯﻭ، ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩﺗﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﯾﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢﺑﺪﻭﯾﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ … ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻧﯿﺪ - ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﮕﯿﺪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ . ﺑﮕﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﯿﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﺪ . - ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ - ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻮﻧﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﭘﯿﻠﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ … ﻭﻟﯽ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﯾﻪﺩﺧﺘﺮ ﺟﻨﮓ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ - ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻦ - ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﻡ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺒﺢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻧﻮﺭ ﺍﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﻻﯼ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻣﯿﺰﺩ. ﻓﮑﺮﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟ - ﺍﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺳﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﺴﯽ … ؟ - ﭼﯽ؟ﻧﻪ ﻓﮏ ﻧﮑﻨﻢ .. ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟؟ - ﺁﺧﻪ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﺘﻮﻧﻪ - ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟ - ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻮﯼ - ﭼﯿﯿﯽ؟ ﻋﻠﻮﯼ؟ - ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟؟ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺘﻮﻧﻪ؟؟ - ﭼﯽ؟ ! ﻫﺎ؟ ! ﺍ ﺁﻫﺎﻥ … ﺍﺭﻩ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﮔﯽ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﺩ؟ ! ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﻋﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ! ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﻠﻮﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺍﺳﺘﯿﮑﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪﻩ. - ﺳﻼﻡ ﺯﻫﺮﺍﯾﯽ .. ﺧﻮﺑﯽ؟ - ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .. ﻭﻟﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯼ - ﺯﻫﺮﺍ؟؟ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺣﺎﻻ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻥ؟؟ - ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻗﻬﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺟﺎﯼ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﺍﺷﺖ - ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ... : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_هفتم ✍بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده ک
📙 ◀️ ✍🏻چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب ! کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوالپسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد . حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام ! _خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟ سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید : +میسی عزیزم خودت گلی که کیان می گوید : _مهمونی دم در که برگذار نمیشه بسلامتی؟ +باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟ _بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی +خب بفرمایید ! نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور ! هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده ! نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید : _به به سلام خانوم پاستوریزه یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد : +چرا پاستوریزه ؟ _تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید: +پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم : _نه مرسی +وا چرا تعارف می کنی؟ _آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری نریمان با خنده می گوید : +دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش و بلند بلند می خندند ... رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند . پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد و من هم مثل خودش پاسخ می دهم زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید _برات مهم نباشه با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم: +چی مهم نباشه ؟ _چیزی که مثل خوره افتاده به جونت چشمم را تنگ می کنم و می پرسم +مگه شما ذهن خوانی بلدی؟ _تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر +متوجه نمیشم کمی بشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم : +چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو _حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟ زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند . +صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم _من پناهم نه پانی ! +منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم _در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ایگوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده ! با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید: _خودتو سوژه نکن بشین +به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯