فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_ششم - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_هفتم
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ
- ﭼﺮﺍ؟
ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺶ ﮔﻔﺖ :
- ﭼﺮﺍ؟
- ﭼﯽ ﭼﺮﺍ؟؟
- ﺷﻤﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟
ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ
- ﻭﻗﺘﯽ ﺗﯿﺮ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩﯼ
ﻧﺪﺍﺭﻡ … ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﺒﮏ ﺷﺪﻡ
ﺟﺎﯾﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﭘﯿﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ، ﻫﯿﭽﮑﺲ.
ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﻏﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﻍ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪ …
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺳﯿﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ،
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺘﻢ
ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ!
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ؟؟
ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﻭﻗﺘﺶ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ
ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﯿﻨﺶ …
ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﺍﻭن ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺴﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ.
ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟
ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻬﺎﺩﺗﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ …
ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ
– ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﺮﯼ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺖ
ﺑﺮﺳﯽ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ
ﺣﺴﺮﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺰﺍﺭﯼ؟
ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻤﺸﻪ؟؟
- ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻫﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺧﻮﺍﻫﺮ، ﺍﻭﻥ ﻧﺎﻣﻪ، ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﻨﯿﻦ . ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﻧﯿﺴﺘﻢ
- ﭼﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﻮﯼ ﺷﻤﺎ؟ ﺍﯾﻤﺎﻧﺘﻮﻥ؟ ﻏﯿﺮﺗﺘﻮﻥ؟ ﺳﻮﺍﺩﺗﻮﻥ؟؟ ﺩﺭﮐﺘﻮﻥ؟ﭼﯽ ﻓﺮﻕ
ﮐﺮﺩﻩ؟
- ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟؟ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺳﺮ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭﺍﯾﺴﻢ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭ ﺭﮐﻌﺖ
ﻧﻤﺎﺯ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺨﻮﻧﻢ !
ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺍﺯ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ
ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻢ؟
- ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ
- ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﻢ ﺗﺮﺣﻢ ﮐﻨﻪ
- ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺗﺮﺣﻢ ﯾﺎ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﺭﻩ
ﻋﯿﻦ، ﺷﯿﻦ، ﻗﺎﻑ …
- ﻻﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ
- ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﻗﻞ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎ، ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﻃﺎﻕ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻭ
ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ.
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺭﺑﻊ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻦ
- ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ : ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﭼﯿﮑﺎﺭﻩ ﺍﻥ
ﺯﻫﺮﺍ : ﺧﺎﻟﻪ، ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ … ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
- ﺍﻭﻧﮑﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻣﺪﺍﺭﮐﺸﻪ
- ﺩﯾﮕﻪ ﺩﯾﮕﻪ
ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ
ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﻟﯽ
ﻓﻀﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ … ﭘﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسممت_بیست_و_ششم ✍🏻اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده های این چند ساله و
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_هفتم
✍بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم .
کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها !
سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯