فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هجدهم ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_نوزدهم
ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ
ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ .
- ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺑﺸﻪ
- ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺯﻭﺭﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﻪ
- ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﻭﺭﺩﻡ …
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﻣﺪﻝ
ﺟﺪﯾﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎمﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﯿﺶ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ،
ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺫﻭﻗﺶ ﻭﺑﻬﺶ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ
ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺎﺩ
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺍﺻﻼ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ،
ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ :
- ﺩﺧﺘﺮﻡ … ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ، ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺨﺘﺖ ﻭﺍ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻟﻮﺩﮔﯽ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺎﺯ ﭼﯿﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﯽ؟
- ﭘﺎﺷﻮ .. ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ
- ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ؟ ! ﺍﻣﺸﺐ؟؟؟
- ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻡ ﻫﻮﻟﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻧﻪ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺎﻥ
- ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ
- ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻩ
- ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﻥ
- ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺗﻪ
- ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
- ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﻮﻻ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﺗﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﯽ، ﺧﻮﺷﺖ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﻓﻮﻗﺶ ﺭﺩ
ﻣﯿﮑﻨﯿﺶ
ﺍﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ، ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺳﻼﻡ ﻭ
ﺍﺣﻮﺍﻝ پرﺳﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ
ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ
ﺗﺎ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ .
- ﺑﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ! ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺪﻭ ﺑﺎﻻﺵ ﺑﺸﻢ. ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯾﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻋﺮﻭﺱ ﺁﺩﻡ،
ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ
ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
#ادامه_دارد..
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_هجدهم ✍🏻صدای آرام ش را می شنوم : _علیک سلام خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_نوزدهم
✍🏻خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی !
+گفتم ،ولی خبری نیست
_عجب
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر ... بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش
+مچکرم ... آدرس ؟
_برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد
خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی می کشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .
شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر
دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود .
ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ...
توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام
یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!"
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯