فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_چهل_و_چهارم ✍🏻خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیر
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_چهل_و_پنجم
✍🏻لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم:
_خب نگفتی؟کجا میریم؟
+مهمونی
ابروهایم بالا می رود
_نگفته بودی
+دعوتم کرده یکی از بچه ها
_من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون
+الانم دوتایی داریم میریم بیرون
_آره ولی خب...
+خب؟
_ببینم دوستای کیانم هستن؟
+منظورت خود کیان و آذره؟!
_کلا..
+نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن
_کدوم لوس بازی؟
صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟
نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام.
موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام.
خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی!
+پناه
_بله
+اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم
یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟
پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟!
به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم:
_اوکی
+خوبه
عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند.
همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما...
اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند.
به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم.
از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا...
پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود.
عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این
بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد.
بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟!
_خوبی؟چرا یخ کردی؟
+نه...نمی دونم
_بازم ...
+صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم
_هیچ جوری نیستی،بریم تو؟
سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست.
فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند.
پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم.
+نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟
به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند
_پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟
بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم.
نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟!
هنوز سرگیجه دارم.
+چرا اومدی بیرون؟
برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید:
_نگو که به بوی سیگارم حساسی!
+گفتم که حالت تهوع دارم
دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد.
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
🔸 و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی! ♥️
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #نذر_گره_گشای_اربعین
🎥 کلیپی کوتاه و سوزناک در باب کسانی که کربلاشون جور نشده !
▪️ #اربعین
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
#صیحۀ_آسمانی (علائم ظهور)..
علامتی معجزه آسا و غیر قابل شبیه سازی
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_چهل_و_پنجم ✍🏻لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مه
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_چهل_و_ششم
✍🏻با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده.
به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم
_دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟
با آرامش می خندد و می گوید:
+خواب از سرت پرید؟
_بده به من شالمو
+بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی!
از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم.
_چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو
+یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم!
صدایم را بالاتر می برم:
_عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی
در کمال خونسردی می گوید:
+تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟
از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم.
_واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو
منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند.
+چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟
شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند.
_واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه...
+پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ...
با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد:
_تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟
+آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه
_پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه...
بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند.
_پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده!
اشک هایم را پس می زنم و می گویم:
+داری حالمو بهم می زنی پارسا
_هنوزم عجیبه رفتارت برام
+ به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم
_اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟
روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام.
+پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن...
چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد.
انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم.
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
#جبرئیل_و_ابلیس
صدای اوّل در ابتدای روز است و صدای دوم در انتهای روز؛ به صدای اوّل حقّ طلبان دل دهند، و به صدای دوم باطل گرایان..
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
سامیار #ارباب یه عمارت بزرگه که مرد #جذاب و #خشنیه در نگاه اول #عاشق #خدمتکارش میشه اما #غرورش اجازه ابراز عشق رو بهش نمیده و اونم هر روز با دخترای رنگا وارنگ میاد خونه تا #حسادت سوگل رو #تحریک کنه و یه روز دیگه #طاقت سامیار سر میاد و سوگل رو یه گوشه گیر میاره و.....❌👅😈🔞🔞
http://eitaa.com/joinchat/3616014349Ca490647ac0
🔴جفر سفید و جفر قرمز!
⬅️روش حکومت و برخورد قاطعانه امام عصر علیه السلام با دشمنان خونخوار و کودک کش👇
📝عَنْ رُفَيْدٍ مَوْلَى ابْن هُبَيْرَةَ، قَالَ: قُلْتُ لأبِي عَبْدِ اللهِ عليه السلام: جُعِلْتُ فِدَاكَ يَا ابْنَ رَسُول اللهِ يَسِيرُ الْقَائِمُ بِسِيرَةِ عَلِيَ بْن أبِي طَالِبٍ فِي أهْل السَّوَادِ؟ فَقَالَ: (لاَ، يَا رُفَيْدُ إِنَّ عَلِيَّ بْنَ أبِي طَالِبٍ سَارَ فِي أهْل السَّوَادِ بِمَا فِي الْجَفْر الأبْيَض، وَإِنَّ الْقَائِمَ يَسِيرُ فِي الْعَرَبِ بِمَا فِي الْجَفْر الأحْمَر)، قَالَ: فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ وَمَا الْجَفْرُ الأحْمَرُ؟ قَالَ: فَأمَرَّ إِصْبَعَهُ عَلَى حَلْقِهِ فَقَالَ: (هَكَذَا _ يَعْنِي الذَّبْحَ _)، ثُمَّ قَالَ: (يَا رُفَيْدُ إِنَّ لِكُلّ أهْل بَيْتٍ نَجِيبا شَاهِداً عَلَيْهِمْ شَافِعاً لأمْثَالِهِمْ)بيان: المراد بالنجيب كلّ الأئمّة عليهم السلام أو القائم عليه السلام، والأوّل أظهر.
📌 از رفيد غلام ابن هبيره روايت نموده كه گفت: بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم: يا ابن رسول اللَّه! قربانت گردم آيا #قائم بروش على بن ابى طالب عليه السّلام در ميان اهل عراق رفتار ميكند؟
⬅️ فرمود: اى رفيد على بن ابى طالب عليه السّلام مطابق آنچه در جفر سفيد بود، عمل مينمود، ولى قائم در ميان عرب طبق آنچه در جفر سرخ است، عمل مينمايد. عرضكردم: قربانت گردم! جفر سرخ چيست؟
📝حضرت انگشت مبارك را بدهان مبارك خود كشيد. يعنى با #خونريزى و كشتن دشمنان دين خدا، حكومت خواهد كرد. سپس فرمود: اى رفيد هر خانواده اى، نجيبى دارد كه شاهد بر آنهاست و براى امثال آنها شفاعت ميكند
⬅️مؤلف: منظور از نجيب تمام امامان يا شخص قائم است ولى اولى مناسبتر است.
📕کتاب بصایر الدرجات ص ۱۷۲_ جز ۳_ باب ۱۴_حدیث ۴
📝 جفر بمعنى پوست گاو است؛ و در اينجا اشاره به «جفر و جامعه» است كه دستورات خاص هر امامى بوده و در پوستى نوشته شده بود، و بر وفق آن در زمان خود عمل ميكردند اين جفر و جامعه دستورات دينى نبوده بلكه مربوط بكارهاى خصوصى ائمه بوده است. و امام مهدی (عج) دیگر حکم جهاد خواهد داشت برای نابود تک تک دشمنان و دیگر مثل امامان قبل فرصت زندگی کردن به دشمنان خوانخوار و کودک کش نخواهد داد!
#جفر_سفید_و_جفر_قرمز
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌷امام زمان و تحولات دنیای امروز
💎سری فیلم های استاد #رائفی_پور
✅ قسمت چهارم
📝موضوع:هدف از حمله به عراق🇪🇬
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_چهل_و_ششم ✍🏻با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_چهل_و_هفتم
✍🏻تمام مسیر برگشت به خانه را توی ماشین اشک می ریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک می کنم.
شاید می توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم می خندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم می خواست و او، لذت می بردم.
اما هرچه با خودم کلنجار می روم بیشتر فرو می ریزم.با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه بدحجاب هستم و آرایش می کنم و آزادی می خواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی نیستم!
تابحال فکر می کردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز عذاب وجدان چیزی برایم ندارد.
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا می افتد انگار دنیا را به من می دهند.کرایه ی ماشین را می دهم و پیاده می شوم.
با دست های لرزانم کلید می اندازم و در را باز می کنم...
دلم می خواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرف های مادرانه اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
می روم بالا و اولین کاری که می کنم کندم شالم هست.پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر می کند!
قرص مسکن می خورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده ام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست می کرد،اما هیچ کدام را ندارم.بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن...
راه می افتم و وسط پله ها تهوعم شدت می گیرد.با شدت در را می کوبم؛فقط چند ثانیه طول می کشد تا در باز شود.نه فرشته است و نه مادرش
شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت می کنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشم های گرد شده از تعجبش را می بینم و در اوج استیصال از کنارش می گذرم و خودم را به دستشویی می رسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم.معدم پیچ می خورد و دلم همزمان مالش می رود...
احساس سبکی می کنم،اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.سر بلند می کنم و به صورت خیس از آبم نگاه می کنم و مثل برق گرفته ها می شوم و تازه می فهمم علت تعجب شهاب چه بوده.
حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!
لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!حالم از چیزی که بود هم بدتر می شود.
بدشانسی روی بدشانسی...با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم می ترسم!
دوباره آبی به صورتم می زنم و قفل در را باز می کنم.چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز می کنم دلم منقلب می شود از صحنه ای که می بینم.
روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯