هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
📚 #داستانک آموزنده: #هرچهکنیبهخودکنی
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
💠میخوای میون گلا حال دلت عوض بشه گل بخری_یادبگیری سبزی بکاری
eitaa.com/joinchat/631504929Cb5ac01fb83
💠کوچه اردیبهشت
eitaa.com/joinchat/2206072864Cca0dbe2e64
💠هنر در قرنطینه
eitaa.com/joinchat/3680567340C8bb04b8fe1
💠دستبافت فانتزی های خاص
eitaa.com/joinchat/907214869C7c04af46d3
💠فروش لوازم آرایش اوریفلیم ترکیه
eitaa.com/joinchat/2945056811Cb6b5fcc3b2
💠فروش و آموزش بافته های پولکی
eitaa.com/joinchat/3568959536Cf5598f05d9
💠حجاب برتر
eitaa.com/joinchat/751304758C97f53d8ddb
💠||عُشـــاقُ الــحــَسَــن|| تابقیع میرویم...
eitaa.com/joinchat/2177695804Ce6a5f02ffb
💠کانال ( آیتی) کلید بهشت نکات ناب تفسیری
eitaa.com/joinchat/174391314C03134338c0
💠بیایید خود را یار و یاور امام زمان کنیم
eitaa.com/joinchat/1906376727C5118950818
💠گالری حجاب سرا ( گیره روسری و بدلیجات دست ساز )
eitaa.com/joinchat/2617966595C067a0940f2
💠کانال♡دخترونه ♡ پروفایل ،عکسنوشته،شیکپوشی
eitaa.com/joinchat/1915355192C7fc2f2529f
💠(عاشقونه هاے منو شهداء)ناب ترین ڪانال
eitaa.com/joinchat/3693477947C1c52211f02
🖤↲واسہ ڪربلا نرفتہها واجبـہ♡←پـراز عڪساے حـرم عشـق ومتـنای ڪربلا
🌴eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست شبانه13شهریور؛ @Listi_Baneri_110
⚠️جایگاه #لیست_آخر⚠️
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
📚 #داستانک آموزنده: #هرچهکنیبهخودکنی
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
💢حراج آخر فصل دیجیکالا 70% تخفیف
eitaa.com/joinchat/1356595226C2d53782713
💢جوک جوک
eitaa.com/joinchat/2896363553C6b0dad0302
💢《مذهبی*شیدایی*ولایی *احادیث》
eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60
💢کوچه اردیبهشت
eitaa.com/joinchat/2206072864Cca0dbe2e64
💢دلبر ترین قرآن های رنگی
eitaa.com/joinchat/2700541981Cfd1c781561
💢مطالب ناب مهدویت
eitaa.com/joinchat/706609214C26f7ee24b8
💢کانال شبکه شاد
eitaa.com/joinchat/4115595326Cc3910c6b29
💢((سخنرانی های شنیدنی))ٓٓ((مداحی))و...
eitaa.com/joinchat/948830257Cbecc323d51
💢کانال ( آیتی) کلید بهشت نکات ناب تفسیری
eitaa.com/joinchat/174391314C03134338c0
💢گالری حجاب سرا ( گیره روسری و بدلیجات دست ساز )
eitaa.com/joinchat/2617966595C067a0940f2
💢خنده PAK
eitaa.com/joinchat/2669477921Ca1b3168595
💢ست های جذاب دو تیکه و سه تیکه
eitaa.com/joinchat/3106209844C6a17c76518
💢مشاوره دینی نور
eitaa.com/joinchat/1580335121C911a68da80
💢سبک زندگی دینی
eitaa.com/joinchat/2774138913Cd54e530f35
♥️بهشدٺپیشنهــادمیشه :)
ے نگاه بندازین بے ضرره☺️🍃
eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست شبانه14شهریور؛ @Listi_Baneri_110
⚠️جایگاه #لیست_آخر⚠️
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
📚 #داستانک آموزنده: #هرچهکنیبهخودکنی
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
🎲کوچه اردیبهشت
eitaa.com/joinchat/2206072864Cca0dbe2e64
🎲گالری حجاب سرا ( گیره روسری و بدلیجات دست ساز )
eitaa.com/joinchat/2617966595C067a0940f2
🎲بافتنی هرچی میخواین
eitaa.com/joinchat/907214869C7c04af46d3
🎲از کدام سو( رمان و طبع شعرت اینجا میره بالا)
eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🎲||عُشـــاقُ الــحــَسَــن||
eitaa.com/joinchat/2177695804Ce6a5f02ffb
🎲فروش لوازم آرایش اوریفلیم ترکیه
eitaa.com/joinchat/2945056811Cb6b5fcc3b2
🎲ارزانکده سجاد
eitaa.com/joinchat/2875195432Ca8e56d632e
🎲کانال شبکه شاد
eitaa.com/joinchat/4115595326Cc3910c6b29
🎲((سخنرانی های شنیدنی))ٓٓ((مداحی))و...
eitaa.com/joinchat/948830257Cbecc323d51
🎲کانال ( آیتی) کلید بهشت نکات ناب تفسیری
eitaa.com/joinchat/174391314C03134338c0
🎲دلبر ترین قرآن های رنگی
eitaa.com/joinchat/2700541981Cfd1c781561
🎲کانال♡دخترونه ♡
پروفایل ،عکسنوشته،شیکپوشی
eitaa.com/joinchat/1915355192C7fc2f2529f
♥️بهشدٺپیشنهــادمیشه :)
ے نگاه بندازین بے ضرره☺️🍃
eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست شبانه15شهریور؛ @Listi_Baneri_110
⚠️جایگاه #لیست_آخر⚠️
📔 #داستانک
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄
👉 @skeled_b
📚 #داستانک .
💢حتی اگر فحش دادند...
✅ عیاض بن حمّاد از رسول الله صلی الله علیه و آله پرسید:
یک نفر از قبیله من، که #مقام و منزلتی کمتر از من دارد، به من ناسزا میگوید، آیا من هم میتوانم به تلافی این کار، او را #دشنام دهم؟
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
دو نفری که به یکدیگر ناسزا میگویند، دو #شیطانند که به هم پرخاش میکنند و به جان هم میافتند. پس پاسخ او را نده
📚تنبیه الخواطر، ج۱، ص ۱۱۱
--------------------------
@skeled_b
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...
چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست.
#داستانک
#طنزانه
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
@skeled_b
#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
@skeled_b
#داستانک🌿
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
🔑@skeled_b
#داستانک
اینگونه جوانمردی و انصاف میچرخید
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را بازمیکردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه میگذاشتند.
اولین مشتری که میآمد، به او جنس میفروخت و بلافاصله کرسی را داخل مغازه میآورد (یعنی دشت نمودم).
مشتری دوم که میآمد و جنسی میخواست، حتی اگر خودش آن جنس را داشت، نگاه به بیرون میکرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسیاش بیرون است و دشت نکرده.
آنوقت اشاره میکرد برو آن دکان (که کرسیاش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدینشکل هوای همدیگر را داشتند. اینگونه جوانمردی و انصاف میچرخید و میچرخید وسط زندگیها و سفره ها...
@skeled_b
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانک 🌱
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:" ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.
مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.
پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف
🔑@skeled_b
#داستانک 🌱
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ...
نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
----------------------------------
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
----------------------------------
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید وبگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
----------------------------------
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى این که موضوع براى بچهها روشنترشود گفت بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.بچهها گفتند: بله معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
----------------------------------
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهیدبردارید! خدا مواظب سیبهاست
@skeled_b
3.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📄#داستانک | توصیۀ حضرت آیت الله حسینی طهرانی (مدّظلّهالعالی) به زائران اربعین حسینی
#امام_حسین
🇮🇷 @skeled_b