❤️متن عاشقانه
#متن
#عشق
#آلت_قتاله
#مرگ
#خیال
آلت قتاله...
چنان که ره در پی معشوق پیشه میکنی، و اعتبار را پای انتظار به دار میکشی، تازه زمانی است که باید عزم کوه کرد و دست بر دسته ی کلنگ محکم، و تیشه بر تن کوه استوار کوبید. آری مگر چه در پس کوه است؟🏔 چه چیز که نمیبینی و خیالش، چون خوناب به رگ هایت میریزد، کلنگ را به تن کوه فرو میکنی و اشک بر سنگ ریزه میریزی. چه شیرین است مرگی که پای عشق باشد. مرگی که ندانی و نبینی. مرگی که خیال باشد. خیالی که در پس ندیده ها و نشنیده ها، همچون خیالات دیگر، به پرواز در می آید و اینبار روحت نیز بال های سوخته ی عشق را، به پهنه ی آن تن بی جانت میگستراند. مرگی که نوشدارویی خوش تر از یار ندارد. آرزویی خوش تر از لبان، و تاب توانی غیر از تاب گیسوی او ندارد. خورشیدی جز چشمان و قبله ای، جز خم ابروی او ندارد.👁 خواستم از تکرار این مکررات خود داری نمایم، اما یک بهانه ی تکراری دیگر هست و آن هم اینکه تو چیزی دیگری هستی. همچون تمام عشق های تکراری، که متفاوت تر از دیگری بودنده اند. ای که چشمانت برایم چون آلت قتاله، و روی برگرداندنت، همچون فرو کردن خنجر در سینه ام است. دیگر توان ندارم. تنها تو می توانی این خنجر از از سینه بیرون بکشی. 🔪 انتظار مرهم ندارم ای نگار؛ میخواهم، سنگینی این تکه ی بی روح آهنین را بر سینه ام احساس نکنم.😢 میخواهم از شوق بمیرم. نه از انتظار. میخواهم از تیر عشق بمیرم، نه از تیر بی توجهی و جفا.💔 میخواهم از عشق، و غرق در عشق باشم و بمیرم.
امید وارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
💀 داستان ترسناک خیلی کوتاه💀
#ترسناک
#کوتاه
#داستان
#مرگ
باز هم همان قصه ی تکراری.
غذا های بد مزه ی مادر بزرگ. اصلا چه کسی می گوید، غذا های مادر بزرگ خوش مزه است؟🤮
وقتی هم که ایراد میگری میگویند، آنقدر از آشغال های بیرون خوردی، اینها برایت بی مزه شده است!🍕🍟
هر شب حوالی همین زمان ها بود که صدای مادر بزرگ به درب اتاقم پنجه میکشید و شب را، تاریک تر میساخت.
صحبت از سیاست خارجی با پدر بزرگ و حرف های خاله زنکی مادر بزرگ،
تمامش جرقه ای بود، که آتش انزجار را مشتعل میکرد.😡
صدای مادر بزرگ انگار گرفته بود.
جیغی زد که بیشتر شبیه به صدای ناله ی درب روغن نخورده بود:« شام حاضر است! بیا پایین عزیزم!»👵🏾
کشان کشان خود را از روی تخت پایین کشیدم و همچون مجرمی که به سمت طناب دار میرود به راه افتادم!
خدا را شکر آنشب فقط من بودم و مادر بزرگ.😓
در را باز کرد و به سمت راه پله رفتم و مادر بزرگ را دیدم، که تمام تنش میلرزد و به دیوار راه رو چسبیده است.😣
پیز زن لرزان زیر لب نجوا کرد:« پایین نرو! من هم آن صدا را شنیده ام!»☠
امیدوارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📜 پند کوتاه (۳)
#پند_کوتاه
#مرگ
#از_دل_بر_آمده
روزی دانشمندی سراسیمه و پریشان، به دربار آمد و با معجونی در دست، فریاد کشید:« یافتم! راز زندگی جاوان را یافتم!»🤯
شاه با تعجب به او و معجونش خیره شد و گفت:« کدام راز را؟»🤔
دانشمند صدایش را در سرش انداخت:« راز زندگی جاودان. باور کنید، اگر این را سر بکشید تا روز قیامت زنده خواهید ماند!»
حکیم که کنار شاه ایستاده بود، لبخندی زد و گفت:« این راز قبلا کشف شده است!»😌
شاه و دانشمند با نا امیدی نگاهش کردند. حکیم ادامه داد:« تا روز قیامت، در این کالبد ماندن، نتیجه ای جز تماشای مرگ عزیزان ندارد. راز زندگی جاودان نیکی به دوستان است که دل به دل تا روز قیامت منتقل میشود. و نام تو را در تاریخ زنده نگه میدارد!»🧐
شاه معجونی که در دست داشت را روی زمین انداخت، و معجون شکست.🍾
بعد، نگاهی به دانشمند درمانده کرد و با لبخند گفت:« دویست سکه ی اشرفی بابت تلاشش به این مرد بدهید!»
امیدوارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610