eitaa logo
🖋سید محمد علی فتاحی🖋
116 دنبال‌کننده
20 عکس
3 ویدیو
5 فایل
به نام خدا نویسنده ی آینده، با قلمی برنده، در راه امام زمان.🖋🗡 داستان هایی برای فارغ شدن، و متن هایی برای درنگ✨ از دیدگاه نوجوان امروز بخوانید. سید.محمد.علی.فتاحی عضو تیم تحریریه نشریه نوفکران و مدرسه تخصصی نویسندگی لبیک. ارتباط: @smafattahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑افتتاحیه کانال🛑 به نام خدا به راستی که تنها دلیل افتتاح این کانال، و یک شروع دوباره، دلتنگی خویش بر دیدن محبت همیشگی شما و لطف بیکران آشنایان، و دوستان است.✨😚 دلتنگی ام بر نوشتن و نشر دادن‌.🖋🗒 و حال اینکه با شور شوق قلم را روی کاغذ میرقصانم، و رشته ی افکار، و خیال را نقش میکنم🌟 از همیشه این کار را لازم تر، و مهم تر میدانم. امیدوارم این شروع دوباره، مرهمی بر درد باشد و میکوشم، برای ایجاد لحظه ای خوش برای شما💕 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📝 پند نامه(۱) (به نام خدا) روزی طبیبی نزد واعظی رفت، و از او پرسید:« جناب واعظ! میدانید بهترین راه درمان هر زخم چیست؟» واعظ کمی درنگ کرد؛🤔 بعد پاسخ داد:«طبیب تو هستی! این چه سوالی است که از من میپرسی؟» طبیب لبخندی زد و گفت:« جواب سوال من، هم نزد غلام است، هم امیر، هم نزد کافر است، هم زاهد!»بعد راهش را کشید و رفت. مدتی گذشت و در این میان، مادر واعظ سر بر تیره ی تراب برد. بسیار غمگین شد و رخت عزا از تن در نمی آورد.😢 از این داغ زخم عمیقی خورده بود، تا مدتی بعد، همسرش بچه ای به دنیا آورد.😍 آن بچه با هر خنده، امید به زندگی را در دل واعظ زنده می کرد.🌸 این امید مرهمی بود بر داغ واعظ. پس از مدتی که رخت عزا از تن درآورده بود، نزد طبیب رفت و با شور و شوق گفت:« جواب سؤالت را یافتم! بهترین راه تمام زخم ها امید است!» امید وارم لذت برده باشید!😘 این پند نامه، تا سه روز دیگر ادامه دارد. بعد از اون باید ببینم اگر خوب بود، باز هم بنویسم.😅 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
🌸شعر🌸 دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد. بده عمرت به شادی ها کزین بهتر نمی ارزد. شکوه تاج سلطانی دهندت باز عاشق شو. چو عشقش در دلت باشد به سیم و زر نمی ارزد. S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
🖋سید محمد علی فتاحی🖋
🌸شعر🌸 #دو_بیتی #من_و_حافظ دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد. بده عمرت به شادی ها کزین
این دوبیتی رو، من در کنار حافظ سرودم😅 یعنی مصراع اول و سوم رو حافظ، و مصراع دوم و چهارم رو بنده سرودم🖋
💀داستان ترسناک💀 هیچ رغبتی به خواسته ی او نداشتم. هیچ موقع سراغی از ما نمی گیرد ها! بعد شام گیر داده بیا قایم باشک بازی کنیم! صدای گریه های خواهرم، فریاد مادرم را از دست ظرف شویی در آورد:« خب برو باهاش بازی کن مادر، چه میشود؟» با بی میلی شکم پر از غذا و تن خسته از فوتبال برگشته ام را، به دنبال صدای خواهرم کشیدم. با خنده گفت:« داداشی تو سر بذار!» شانه بالا انداختم و کنج دیوار سر گذاشتم:«یک... دو... سه....» شمارش که تمام شد، نرم نرمک دور و برم سر چرخاندم، و هوشیار قدم برداشتم.👣 رفتم سمت زیر زمین. پا هایم را روی چوب های موریانه زده، سُر دادم و از ناله ی پله ها گذشتم. پیدایش کردم!😌 همانجا گوشه ی زیر زمین پشت به من، لای اساس ها نشسته و زانو بغل زده بود. پیروزمندانه دست روی شانه اش گذاشتم و دهن باز کردم... ناگهان از بالا صدایی جیغ مانند گفت:«سُک سُک!!!»🧟‍♀ امیدوارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
❤️مخاطبین خوش ذوق! S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
🔖یادداشت های بی موعد مقصر‌ کیست؟ آن بچه ی بی نوا از خود نمی‌پرسد: آیا مادر من قاتل من است؟ یا پدرم؟ قاتل کیست؟ کسی که قرص را وارد بازار کرده، یا دکتری که داروی سقط جنین را تجویز میکند؟ کسی که فکر این کار را به پدر و مادر منتقل میکند، یا مقصر عشق پدر سوخته است.💔 همه ی اینها همچون چاقو در امتداد سینه ی قربانی دست و پا میزنند، و مرگ را آسان تر میکنند. و نفس را بر زندگی تنگ تر. اما آنچه که نبض اقتصاد و اعتقاد ما را به میهن، کند تر و این ماشین اقتصاد بی صاحب را بی سرنشین میکند، اعتماد است.🤩 اعتماد واژه ایست گمشده میان آنچه که هر روز بیشتر احساسش میکنیم.😒 اعتماد بین مردم و دولت، اعتماد بین قانون و محکومین. اعتماد بین زن و شوهر، اعتماد بین هر خدمات دهنده و هر خدمات گیرنده ای! میان تمام دیده ها و شنیده ها اعتماد خیال انگیز تر و زیبا تر است. رنگ سبز پرچم ما گر با بی اعتمادی نقش شود، به لجن کشیده میشود. بدون تعارف. اعتماد همچون سفیدی پرچم سه رنگ ما باید ساده و بی حیله باشد. ‌اگرنه لکه دار خواهد. 🏳و رنگ قرمز همان خون هاییست که برای اعتماد و اعتقاد ریخته شده. امیدی که به جوانان جبهه ها داشتیم، و اعتماد به اینکه آنها خالص و تا لحظه ی به احتزاز درآمدن روحشان، میجنگند.🚩 و حالا این بدی در حق آن خون است. این خیانت در حق انسانیت است. انسانیتی که دارد از دست میرود. و آری سبز و سفید و سرخ با هم معنی الله را میدهند.🇮🇷 امیدوارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📜دو بیتی( من و حافظ ) عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت(حافظ) که گناهان تو صاحب قلم اول بنوشت(من) من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش(حافظ) که خدا جنت خود را برِ عشاق نوشت(من) ❤️ امیدوارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📝 پند کوتاه روزی کاروانی میان صحرا، مورد حمله ی راهزنان قرار گرفت. آشوبی به راه بود، تا بالاخره مرد ها دست از نبرد کشیدند و تمام کاروانیان، در غاری اسیر شدند. راهزنان سنگی بزرگ بر درِ غار گذاشتند، هر چه زنان جیغ و مرد ها فریاد کشیدند کسی به کمکشان نیامد.😰 هر مرد جداگانه میرفت و خود را به سنگ میکوبید،😤 تا مگر اتفاقی بی افتد. اما اتفاقی رخ نداد. بینشان پیچید که دیگر هیچ کس نمی تواند هیچ کاری کند.😔 چندی بعد یکی دیگر از مرد ها به سمت سنگ عظیم رفت و هی خود را به سنگ میکوبید. همه به او می خندیدند و فریاد می زدند، تا از این کار دست بکشد. اما او تسلیم نمی شد.😠 آنقدر خود را به سنگ کوبید، تا سنگ کنار رفت، و همه غرق در شگفتی به او نگاه میکردند.🤩 بعد از اینکه بیرون رفتند فهمیدند مرد ناشنوا بوده، و حرکات آنها را تشویق می پنداشته است. کاروانیان فهمیدند که باید، نسبت به حرف های منفی و نا امید کننده کر شوند، تا بتوانند موفق باشند.😌 امیدوارم لذت بده باشید😘 لطفتون رو که از ما دریغ نمی کنید اما، اگر کانال رو به بقیه هم معرفی کنید، یک دنیا ممنون میشم.🙃💕 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنباله دار آلونک... (قسمت اول) هر قطره باران، گویی بر تن پسرک کبودی ایجاد میکرد. خورشید کم کم پتویی از شب به روی خود میکشید، و ابرها در پناه شب، بیشتر می باریدند. باد شلاقی از قطرات را بر تن نحیف پسرک میکوبید، و او همچنان خیره بود‌؛خیره به پنجره های تاریک آلونک، به چوب های تری که عصا به دست ناله می‌کردند و به بادی که میان کالبد تهی آلونک، دست و پا میزد.🏚 فریاد رعد، پسرک را به هوش آورد و کمی بعد، صدای چلیک چلیک آب و گل،زیر کفش های پاره ی او، سکوت جنگل باران دیده را می شکست. فیروز کوه هیچ وقت خشک نبود، در فصل پاییز بیشتر.🍂 پسرک دقیق نمیدانست چرا اینکار را میکند. تنها کششِ دست های مهربانش بود یا گرمای امنیت بخش آغوشش... اما هرچه بود، در میان تمام داستان های جنی و ترسناک مادر بزرگ، این داستان مورد علاقه اش بود. چون واقعی بود. و واقعیت برای پسرک، گرچه زجر آور، اما همه چیز بود. به روستا که رسید، صدای اذان از بلندگو های خاک گرفته ی مسجد، در میان کوچه باغ ها طنین انداز بود. پسرک درِ چوبی بی جان را باز کرد و در حیاط دوید. مادربزرگ از روی ایوان با تسبیح چوبی، و چادر گلداری که روی خاک ایوان کشیده میشد، خیلی نگران گفت:« آمدی بالام جان؟ کجا بودی تاحالا؟» پسرک در پناه سایه بانی ایستاد و به خود می لرزید. مادر بزرگ با گله و شکایت از او، و تعریف از آبگوشت چرب ظهر، دل پسرک را سوزاند.🍲 بی سلام و احوال گفت:« میرم مسجد مادر بزرگ!» بعد دوباره دوان دوان خارج شد و به جیغ جیغ های پیر زن، بی توجهی کرد. باید انجامش می داد، باید فردا آن کار را انجام می داد. شاید در آخر، تبدیل به یکی از همین داستان های ترسناک مادر بزرگ ها می شد. یا شاید فردا که غروب میشود، با افتخار و اشکی بر چشم، و خنده ای برلب از تجربه اش میگفت. اما قبل از آن، باید آمادگی پیدا میکرد. به مسجد رسید و از ترس آقا رجب، خادم مسجد، کمی دم در ایستاد تا دیگر خبری از قطره های آب، که از گوشه ی پیراهنش میچکید، نباشد.💧 بعد از نماز، علی محمد را کنار کشید و محتاطانه از او پرسید:« میشود دوباره آن داستان را برایم تعریف کنی؟» علی محمد با خوف گفت:« جن زده شدی ممد؟ کدام داستان را؟» پسرک با همان حال مریضش گفت:« همان داستان که چند مرد روستا، از جمله پدرم به آن آلونک میروند و دیگر بر نمیگردند!»💀 علی محمد دستش را گرفت و گفت:« اینجا نمیشود. باید دنبالم بیایی!» ادامه دارد... امیدوارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📜شعر عاشقانه💔 بوده ام منتظر آخر که بیاید، بروم مرده ام تا که لحد او بگذارد،بروم لحظه ای منتظر نامه ی تو ننشستم نافه ی زلف تو را باد بیارد، بروم امیدوارم که لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنباله دار آلونک... (قسمت دوم) او دست پسرک را کشید و تا خانه شان برد. در خانه را باز کرد و مرغ و خروس ها را با لگد، به سمت قفسشان راهی کرد.🐓 پله ها را با شور بالا میرفت، که پدرش وافور به دست از زیر زمین بیرون آمد و ترکه ی اناری را به سمتش نشانه رفت؛ علی محمد سلامی کرد و دوباره دوید. پدر نشئه اش هم، کم کم از دنبال کردن او دست برداشت.🤬 مادر علی محمد، مثل همیشه کنار چرخ خیاطی گریه میکرد و پسرش بی سلام و جواب، پسرک را در اتاق هل داد و خودش در را بست. علی محمد دنبال کبریت و جعبه ی شمعی می گشت که مادرش پشت کمد قایم می‌کرد، بعد برق اتاق را خاموش کرد و نور شمع، صورت بی حوصله و معترض پسرک را نمایان کرد. پسرک گفت:« واقعا همۀ اینها لازم است؟» علی محمد حرفش را پس زد و گفت:« ترسو!» بعد فضا را آرام کرد و نفس عمیقی کشید، صدایش را کمی خش دار کرد، در گلو پیچ و تاب داد و بعد شروع کرد:« صاحب آن الونک قدیمی یک پیرزن بوده که یک روز وقتی به قصد برداشتن چیزی به آلونک میرود، ناگهان با یک جسد خون آلود رو به رو میشود.😵🔪 درست موقع نماز ظهر وقتی که کدخدا و بقیه در مسجد بودند،پیرزن بدو بدو به مسجد می‌رسد و مشاهداتش رو برای ملا و کد خدا تعریف میکند. کدخدا، ملا احمد و بابای تو، به همراه اون یارو وحشیه که باغ گردو داشت و نمیگذاشت برویم از باغش گردو بخوریم، همون مرد بد اخلاقه! داوطلب میشوند که بروند و ببینند، چه اتفاقی افتاده. چهار تا مرد میروند توی آلونک اما هیچ کدام بر نمیگردند.☠ ملا عین الله هم رفتن به اون آلونک رو ممنوع میکنه. جنازه ی اون چهارتا مرد روهم ، هر کدوم با کمی فاصله از آلونک، توی جنگل پیدا میکنند. فقط یادمه میگفتند که آن مرد بد اخلاق با یک داس در سینه مرده و ملا احمد با طناب خفه شده بوده است. پلیس می آید اما، در آلونک جز جنازه ی آن مرد که هیچوقت شناسایی نمیشود، چیزی پیدا نمیکند.» شمع به نصفه رسیده بود و جان پسرک هم. 🕯 بعد کور کورانه چراغ را روشن کرد. از علی محمد تشکر کرد و او را با شمع نصفه، تنها گذاشت. بعد علی محمد بر پیراهنش چنگ انداخت:« صبر کن! جای ترسناک قضیه اینجاست که، میگویند هنوز ارواح آن پنج تا مرد در آلونک هستند!»💀 پسرک لحظه ای تامل کرد. ادامه دارد... امیدواریم که لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
❤️متن عاشقانه آلت قتاله... چنان که ره در پی معشوق پیشه میکنی، و اعتبار را پای انتظار به دار میکشی، تازه زمانی است که باید عزم کوه کرد و دست بر دسته ی کلنگ محکم، و تیشه بر تن کوه استوار کوبید. آری مگر چه در پس کوه است؟🏔 چه چیز که نمیبینی و خیالش، چون خوناب به رگ هایت میریزد، کلنگ را به تن کوه فرو میکنی و اشک بر سنگ ریزه میریزی. چه شیرین است مرگی که پای عشق باشد. مرگی که ندانی و نبینی. مرگی که خیال باشد. خیالی که در پس ندیده ها و نشنیده ها، همچون خیالات دیگر، به پرواز در می آید و اینبار روحت نیز بال های سوخته ی عشق را، به پهنه ی آن‌ تن بی جانت میگستراند. مرگی که نوشدارویی خوش تر از یار ندارد. آرزویی خوش تر از لبان، و تاب توانی غیر از تاب گیسوی او ندارد. خورشیدی جز چشمان و قبله ای، جز خم ابروی او ندارد.👁 خواستم از تکرار این مکررات خود داری نمایم، اما یک بهانه ی تکراری دیگر هست و آن هم اینکه تو چیزی دیگری هستی. همچون تمام عشق های تکراری، که متفاوت تر از دیگری بودنده اند. ای که چشمانت برایم چون آلت قتاله، و روی برگرداندنت، همچون فرو کردن خنجر در سینه ام است. دیگر توان ندارم. تنها تو می توانی این خنجر از از سینه بیرون بکشی. 🔪 انتظار مرهم ندارم ای نگار؛ میخواهم، سنگینی این تکه ی بی روح آهنین را بر سینه ام احساس نکنم.😢 میخواهم از شوق بمیرم. نه از انتظار. میخواهم از تیر عشق بمیرم، نه از تیر بی توجهی و جفا.💔 میخواهم از عشق، و غرق در عشق باشم و بمیرم. امید وارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنباله‌دار آلونک... (قسمت سوم) شب را کم و بیش همچون ستاره ی چشمک زن، گاهی بیدار و گاه در نگرانی، هوشیار گذراند.🌙 صبح که بلند شد. همتی را در دست و پایش احساس میکرد. کاری که یکسال منتظر اوست، امروز به اتمام میرساند. امروز خود را از این بند خلاص میکرد. هنوز گرگ و میش هوا بود و پسر در میان گله ها، میدوید.🐑🐏 ابر ها، نم نم صبحگاهی را شروع کرده بودند و تازه داشتند گرم کار میشدند، که پسر به جلوی آلونک رسید. نفسی عمیق کشید. شرجی هوا باعث شده بود که لباس به روی تنش ناله کند. خواست قدمی بردارد، اما صدای رعد دوباره پسرک مجنون را، هوشیار کرد. داشت چه کار میکرد؟ پشت درب های نالان و تیر و تخته های موریانه زده، دنبال چه بود؟ پدرش؟🧔🏻 اما اختیار از خود نداشت. میدانست آنجا به چیزی خواهد رسید که در میان قبرستان ده، به آن نمیرسد. درب آلونک را هل داد و وارد شد. نم و مه در جریان هوا بود، و یونجه های آفت زده در ریز پا. نوری نبود. صدایی نیز نبود. آلونک، دو طبقه داشت که با نردبانی پوسیده به هم مرتبط بودند. چه آن بالا بود؟ پسرک دوباره خود را روی نردبان آلونک یافت. به طبقه ی دوم که رسید دوباره همان فضا را نظاره کرد. بوی نم و خزه و خاشاک. یونجه های پلاسیده و کدخدا، که ناگهان رو به روی پسر ایستاده بود.💀 ترس نبضی را، در تمام موی رگ های صورتش ایجاد میکرد و تمام اعضای بدنش، به یکباره انگار به زمین ریخته بودند. پلکش بی اختیار جنبید. نه! او هنوز رو به روی پسرک با صورتی سرد ایستاده بود. صورتش سفید و سر و رویش پریشان بود. روی لباس کهنه و گل گرفته اش، مُشتی خون جولان میداد و ریش هایش سفید تر شده بودند.👳🏼‍♂ ناگهان کدخدا لبخندی زد و پسرک احساس کرد تمام تتنش دارد به هم میپیچد. کدخدا با صدایی کلفت، که طنین انداز آلونک تهی میشد، با اشاره به پشت سر پسرک فریاد کشید:« ببین چه کسی آمده ملا احمد! همان پسرکی که موقع نماز مهر ها را برمیداشت!!!» پسرک بی اختیار برگشت و با چهره ی خندان، ملا احمد که طنابی بر گردن داشت رو به رو شد. خودش را سمت نردبان پرتاب کرد و تنها توانست پایش را روی یک پله بگذارد. بقیه اش را سقوط کرد.💀👻 ادامه دارد... امیدواریم که لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
🌸🌸🌸عید غدیر مبارک!🌼🌼🌼 بهترین تبریک ها بر شما🌺 اعضای وفادارکانال🌹 عید غدیر رو بهتون تبریک میگم. انشاءالله بهترین عیدی ها رو مستقیم از دست صاحب این ایام و والی ولایت، دریافت کنید، صلوات👏👏👏💐 این شعر رو هم به مناسبت غدیر سرودم: کس را ندیده ام که ز لطفت حذر کند کس فکر دیدگان تو از سر به در کند کس برق دیدگان تو دیده، دگر نشد زان ذره ای نگه به هلال قمر کند هر آدمی به نزد تو آمد دگر نشد پیش دگر رود و خیال دگر کند هر ذره ای به کوی تو آید غنی شود شب گفته بی نگاه تو هرگز سحر کند ساقی تویی و هرکه که آن باده سرکشد تا روز آخرش همه مستانه سر کند وقتی اجل رسد به تمسخر بگویدش من شیعه ی علی ام و او را خبر کند. امید وارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
نسخه4.pdf
6.45M
نسخه چهارم نشریه نوفکران به صورت الکترونیکی منتشر شد نوفکران رو همون آبراهه ی بدونید که هم جهاد کرده هم فرهنگسازی نوجوان هم جانانه ایده های نوجوان رو در پیش گرفته و می‌خواهد راجبش حرف بزند این نسخه درباره امید و امید آفرینی به جامعه می‌نویسد و کاملا دیگر انتقاد و مطالبه کرده است از مسئولان آموزش و پرورش البته به زبان طنز😁 مصاحبه دارد با نوجوان موفقی که از جنس اجراست‌..🎤 🎖نکته جالب این نسخه طراحی بعضی از صفحات توسط هوش مصنوعی بود که داخل نشریه هم مفصل توضیح و پیش زمینه برای نوجوان باز شد و به مانند قبل هم کد Qr را برای مسائل که میتونستید بهتر و باز تر مطالعه کنید گذاشتیم همچنین یک تبلیغ ریز هم افتتاح رادیو اول انجام دادیم دیگ کامل کامل فقط و فقط برای تحقق بهتر شعارمون از نوجوان برای نوجوان ✍️نکته ای موردی هست با ادمین در ارتباط بزارید: @admin_nofekran کانال ایتا: @no_fekran پیج اینستاگرام: Nofekran.ir
عرض سلام و ادب این هم مطالبی که در چهارمین نسخه ی نشریه ی نوفکران از بنده منتشر شد تقدیم نگاه مهربونتون 👆🌹
📚داستان کوتاه دنباله دار آلونک... (قسمت آخر) عضلاتش کوفته و چند تکه چوب در تنش فرو رفته بودند. صدای باران و رعد در سرش ذره ذره گم میشد، و چشمان تارش را که باز میکرد آرام آرام کله هایی را میدید که از طبقه ی بالا به او خیره شده بودند. نفسی بی جان به قصد جیغ کشید و با حرکتی شبیه به خزیدن در هوا به سمت در حرکت کرد. سرش را بالا آورد اما به جای درب، مردی را دید که جای چشم دو حفره ی خون آلود، و سینه ای دریده داشت.☠ صوتی در استخوان های گوشش دست و پا میزد و انگار، روحش در آستانه ی بیرون کشیده شدن بود. به معنای واقعی جان میکند. پسرک به پشت برگشت و مرد عبوس و بد اخلاق، با داسی که در هوا میچرخواند فریاد کشان به سمتش می‌جهید. پسرک چشمانش را بست، و آماده بود تا به جنازه ای دیگر، در میان آلونک تبدیل شود. جنازه ای تنها، که هیچ بازدید کننده ای ندارد. تمام خاطراتش را مرور و اشک را بر دیده جاری کرد. برای چه به این آلونک آمده بود؟ ناگهان دستی خیالی و انرژی غیر قابل لمس او را به جایی پرتاب کرد. پسرک چشمانش را که باز کرد. تمام احساسش را که دوباره در دست گرفت، قطرات باران را روی تن زخمی اش حس کرد. صدای رعد را شنید و پدرش را دید، که جلوی در آلونک ایستاده است. پسر سعی میکرد تن کوفته اش را بلند کند. اما فایده ای نداشت. انگار خرد شده بود. 💀 نیم خیز شد و با صدایی که انگار فراموشش کرده بود، فریاد کشید:« میخواهم با تو باشم!» روح پدرش میگریست. چشمان بی غرنیه اش قرمز و مو هایش سفید تر میشد. پدر پسرک، با صدایی که میان باران و رعد پیچ و تاب میخورد گفت:« من هم دلتنگ تو هستم. اما نمیشود. هر دفعه اینجا بودی تو را با لبخند نظاره میکردم. تو را نظاره میکردم. تمام قد کشیدنت را. ذره ذره بزرگ شدنت را. برو که مادر بزرگ نگران توست!» پسرک بی هوا به سمت آلونک دوید و پدرش در را میبست. او خودش را در انتظار آغوش، پرتاب کرد و دیگر دیر بود. تنش محکم به درب چوبی خورد، و صدای شکستگی در سرش پیچید. لکه های خون را روی لباسش میدید و انگار در گل شنا کرده بود.😣 کشان کشان، با هزار فراز و شیب و افت و برخاست خود را به در خانه رساند. خود را به در کوبید تا باز شود و لحظه ای بعد تن نیمه جانش را در آغوش مادر بزرگ دید.😢 گریه میکرد. با ابر ها همدرد بود و خورشید دلش در قفسی از اندوه، شکنجه میشد. اما مطمئن بود هیچ کدام از بچه های روستا پدرشان را، اینطور بعد از مرگ نمیبینند. پایان امیدواریم که لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید محمد علی فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
💀 داستان ترسناک خیلی کوتاه💀 باز هم همان قصه ی تکراری. غذا های بد مزه ی مادر بزرگ. اصلا چه کسی می گوید، غذا های مادر بزرگ خوش مزه است؟🤮 وقتی هم که ایراد میگری می‌گویند، آنقدر از آشغال های بیرون خوردی، اینها برایت بی مزه شده است!🍕🍟 هر شب حوالی همین زمان ها بود که صدای مادر بزرگ به درب اتاقم پنجه میکشید و شب را، تاریک تر میساخت. صحبت از سیاست خارجی با پدر بزرگ و حرف های خاله زنکی مادر بزرگ، تمامش جرقه ای بود، که آتش انزجار را مشتعل میکرد.😡 صدای مادر بزرگ انگار گرفته بود. جیغی زد که بیشتر شبیه به صدای ناله ی درب روغن نخورده بود:« شام حاضر است! بیا پایین عزیزم!»👵🏾 کشان کشان خود را از روی تخت پایین کشیدم و همچون مجرمی که به سمت طناب دار میرود به راه افتادم! خدا را شکر آنشب فقط من بودم و مادر بزرگ.😓 در را باز کرد و به سمت راه پله رفتم و مادر بزرگ را دیدم، که تمام تنش میلرزد و به دیوار راه رو چسبیده است.😣 پیز زن لرزان زیر لب نجوا کرد:« پایین نرو! من هم آن صدا را شنیده ام!»☠ امیدوارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📜 پند کوتاه (۳) روزی دانشمندی سراسیمه و پریشان، به دربار آمد و با معجونی در دست، فریاد کشید:« یافتم! راز زندگی جاوان را یافتم!»🤯 شاه با تعجب به او و معجونش خیره شد و گفت:« کدام راز را؟»🤔 دانشمند صدایش را در سرش انداخت:« راز زندگی جاودان. باور کنید، اگر این را سر بکشید تا روز قیامت زنده خواهید ماند!» حکیم که کنار شاه ایستاده بود، لبخندی زد و گفت:« این راز قبلا کشف شده است!»😌 شاه و دانشمند با نا امیدی نگاهش کردند. حکیم ادامه داد:« تا روز قیامت، در این کالبد ماندن، نتیجه ای جز تماشای مرگ عزیزان ندارد. راز زندگی جاودان نیکی به دوستان است که دل به دل تا روز قیامت منتقل میشود. و نام تو را در تاریخ زنده نگه میدارد!»🧐 شاه معجونی که در دست داشت را روی زمین انداخت، و معجون شکست.🍾 بعد، نگاهی به دانشمند درمانده کرد و با لبخند گفت:« دویست سکه ی اشرفی بابت تلاشش به این مرد بدهید!» امیدوارم لذت برده باشید😘 S.M.A.F سید.محمد.علی.فتاحی https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
🖤 رقیه دیگر درد نمی‌کشید... بسم الله الرحمن الرحیم ازدحام اشک ها، چشمان دخترک را کم سو تر از پیش میکرد. صحرا بر سرِ نیزه ها، ماه را گم کرده بود و صدای چکمه های خبیث، لرزه بر اندام خشکیده ی خرابه می انداخت؛ سربازان بی شرم شمس را بر سرِ دست می‌بردند. بوی تنور و نان می آمد... زنان پریشان،ضجه زنان، خرابه را با اشک هایشان آذین می بستند‌. دختر سه ساله تن دردمندش را بلند کرد و سر چرخاند، عقیله به حمایت برخاست تا نکند تازیانه ای بگذرد و او روبه رویش نه ایستاده باشد. رقیه در پس بهانه هایش دلتنگ آغوش پدر بود،دلتنگ دستی که پدر بر سر یتیم مسلم می‌کشید. پارچه کنار رفت و روشنای سر بریده بر دیواره های خرابه جا خوش کرد؛ آسمان به فروغ بیابان،غبطه می خورد. دخترک با دیدن سرِ پدر،آغوش باز کرد اما آغوشی مادرانه هم چون ام ابیها... نم نمِ بارانِ چشمان او خاک و خون از محاسن پدر پاک می‌کرد، یاد زمانی که عمه زینب و بابا حسین به یاد مادرشان چادر برسرِ او کرده و نوازشش می کردند؛ سرِبابا را به روی دامن گرفت و گیسوان سوخته اش را به هم دردی نوازش کرد، دخترک با دستان کبود خشکیِ لبهای پدر را لمس می کرد و با چشمان بارانی عقده گشایی می کرد؛ یا ابتاه... از امانت دادن گوشواره اش می گفت، از زمختی زنجیر و تیزی نیزه ها می گفت... انقدر گفت تا خود را سبک کند آنقدر سبک تا بتواند اوج بگیرد، آرام آرام بال ملائک، چادر و سرپناه روی سرش شد و دستان علی اکبر پذیرای او، دخترک سوی پله های مرمرین آسمان بدون درد قدم برمی داشت، سمت آغوش پدر می رفت... ضجه های زنان را گذاشت و پر گرفت، چندی بعد پدر اشک هایش را پاک می کرد و امنیتی که حضور عمو داشت را دوباره احساس می کرد، رقیه چشم بست و آرام گرفت. ✍سید محمدعلی فتاحی تهیه شده در نشریه نوفکران S.M.A.F https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610