eitaa logo
کانال سید محمد مجیدی
203 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
ما بر سر عهدی که بستیم ماندیم اما تو ... ارتباط با ما @moheb_v لینک گروه فرزندان مکتب حاج قاسم https://eitaa.com/joinchat/469565635C2de1852c38
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍🔥خبر حال دل ما ز سعدی شنو 📌 گر کسی وصف او ز من پرسد بیدل از بی نشان چه گوید باز عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند کآن را که خبر شد خبری باز نیامد ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‌ایم پنجشنبه ۲۵ خرداد ماه ۱۴۰۲ •┈•┈••✾•🌿🇮🇷🌿•✾••┈•┈• @smajidi_ir لینک گروه فرزندان مکتب حاج قاسم https://eitaa.com/joinchat/469565635C2de1852c38
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم باد به دست آرزو در طلب هوای دل گر نکند معاونت دور زمان مقبلم لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم @smajidi_ir
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی دودم به سر برآمد زین آتش نهانی شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی اشتر که اختیارش در دست خود نباشد می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی خون هزار وامق خوردی به دلفریبی دست از هزار عذرا بردی به دلستانی صورت نگار چینی بی خویشتن بماند گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی ای بر در سرایت غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی اول چنین نبودی باری حقیقتی شد دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی روی امید سعدی بر خاک آستان است بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی با ما همراه باشید در 👇 @smajidi_ir گروه بزرگ فرزندان مکتب حاج قاسم https://eitaa.com/joinchat/469565635C2de1852c38
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت قصد شکار داری یا اتفاق بستان عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت من فتنه زمانم وان دوستان که داری بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت ‌‌https://eitaa.com/smajidi_ir https://t.me/smajidi_ir
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را 🔺طبیعت ارتفاعات جنگل بابلکنار بابل
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳ در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم https://eitaa.com/smajidi_ir (ایتا) @smajidi_ir
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهی تا وقتی تو آبه متوجه نمیشه آب چقدر عزیزه وقتی تو خشکی بیافته قدر آب می‌دونه قدر پدر و مادرتون بدونید اگر متوجه نمیشی بیا در زندگی کسانی که پدر و مادر ندارن سرک بکش متوجه میشی چه زیبا گفته شاعر پارسی ایران زمین ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این روز فراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب را هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی به تیرم می‌زند اِستاده‌ام نُشّاب را مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را گر بی‌وفایی کردمی یَرغو به قاآن بردمی کآن کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او آواز مطرب در سرا زحمت بُوَد بواب را «سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو» ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را برای شدن عضو کانال « پژواک _ سیدمحمدمجیدی » شوید 👇 @smajidi_ir
من آن نی‌ام که دل از مهرِ دوست بردارم و گر ز کینهٔ دشمن به جان رسد کارم نه رویِ رفتنم از خاکِ آستانهٔ دوست نه احتمالِ نشستن نه پایِ رفتارم کجا روم؟ که دلم پای‌بندِ مهرِ کسی‌ست سفر کنید رفیقان که من گرفتارم نه او به چشمِ ارادت نظر به جانبِ ما نمی‌کند؛ که من از ضعف، ناپدیدارم اگر هزار تَعَنُّت کنی و طعنه زنی من این طریقِ محبت ز دست نگذارم مرا به منظرِ خوبان اگر نباشد میل درست شد به‌ حقیقت که نقشِ دیوارم در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم؟ به عشقِ رویِ تو اقرار می‌کند سعدی همه جهان به‌ در آیند گو به انکارم کجا توانمت انکارِ دوستی کردن؟ که آبِ دیده گواهی دهد به اقرارم برای شدن عضو کانال « پژواک _ سیدمحمدمجیدی » شوید 👇 @smajidi_ir
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم بگذار تا بیاید بر من جفای آنان روشن روان عاشق از تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان باور مکن که من دست از دامنت بدارم شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر بر دست ساربانان شکرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وان آستین فشانان شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان @smajidi_ir