هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
📌تصاویری از کتاب روز حسین علیه السلام : نخستین گفتنی های عاشورا برای تو
@koodak_shop
📚کتاب جهاد مقدس
▪️بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی) در مورد دفاع مقدس
«#دفاع_مقدس» یکی از درخشانترین و مهمترین بخشهای تاریخ انقلاب اسلامی و داستان حماسی پرشکوه مقاومت ملت بزرگ ایران است و بیانات مقام معظم رهبری (مدظلهالعالی) در خصوص هشت سال جنگ تحمیلی حاوی نکات و محورهای مهمّی در این خصوص است.
برای تدوین کتاب «#جهاد_مقدس»، رهنمودها و بیانات فرماندهی معظم کل قوا (مدظلهالعالی) در خصوص ابعاد و موضوعات مختلف مرتبط با دفاع مقدّس که طی سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۹۹ بیان فرمودهاند، مورد بررسی و بهرهبرداری قرار گرفته و مطالب آن در ده فصل به شرح زیر تدوین شده است:
فصل اوّل: مبانی و کلّیّات جهاد و دفاع
فصل دوّم: چرایی طمع دشمنان در تحمیل جنگ علیه ملّت ایران
فصل سوّم: نقش تدیّن، معنویّت و مبانی دینی در پیروزی دفاع مقدّس
فصل چهارم: نقش مردم و اقشار مختلف مردمی در دفاع مقدّس
فصل پنجم: نقش ارگانها و نهادهای مختلف در دفاع مقدّس
فصل ششم: نقش دولتها و سازمانهای بینالمللی در جنگ تحمیلی
فصل هفتم: درسها، عبرتها و دستاوردهای دفاع مقدّس
فصل هشتم: الزامات مرتبط با دفاع مقدّس
فصل نهم: خاطرات
فصل دهم: برخی شهدای شاخص دفاع مقدّس
✍نویسنده: حضرت آیت الله العظمی خامنه ای
▪️ناشر: انقلاب اسلامی
💰قیمت: ۵۰،۰۰۰ تومان
🎁قیمت باتخفیف: ۴۵،۰۰۰ تومان
...................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/2573682?ref=830y
📲 سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
@sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
📚کتاب پل جغاتو
▪️ داستانی از #روز_های_جنگ ویژه نوجوانان
🔹داستان در شهر میاندوآب میگذرد و درباره حمید و حوادثی است که در جریان جنگ برای او و دوستانش رخ میدهد. حمید به همراه دوستش، سردار در تلاش است تا از زیر آتش گلولهها عبور کند و به خانواده عمویش برسد درحالی که برای مادر و برادرش که آنسوی پل جغاتو هستند نگران است.
🔆 گروه سنی: نوجوانان
✍نویسنده: مجید محبوبی
📖تعداد صفحات: ۸۴ صفحه
▪️ناشر: به نشر
💰قیمت: ۸،۵۰۰تومان
....................................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/1781633?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
🌷#هفته_دفاع_مقدس🌷
@koodad_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
✂️بخشی از کتاب پل جغاتو
مادر خروسخوان صبح بیدار میشود، نمازش را میخواند، صبحانهام را میگذارد بالای سرم. نمیدانم کی از بیرون آمدهام داخل و این وسط روی فرش خوابیدهام. میلم نمیکشد چیزی بخورم. اشتهایم کور شده است. هنوز دلشوره دارم. مادر نشسته ور دلم. نصیحتم میکند:
- پسرم، یه موقع طرفای پل نریا! شنیدی که حبیب چی میگفت. دور و بر پل خطرناکه، سرتو بنداز پایین، کارتو بکن. عصری هم سوار ماشین شو و زود برگرد خونه!
میخواهم بگویم: «زنعمو و سارا را هم با خودم میآورم!»؛ ولی میدانم مادرم جواب میدهد: «لازمنکرده تو بری دنبالشون! اگه بخوان، خودشون مییان. تازه دیدی که دیروز زنگ زدم، خونه نبودن. شاید رفتن خونهٔ برادرش! تو فقط حواست به خودت باشه!»
از دست مادر دلخور میشوم. حرصم میگیرد. انگار یادش رفته است که این کار را هم از صدقهٔ سر زنعمو دارم. اگر فتاحخان آشنای او نبود، هیچوقت به من کار نمیداد.
«از دست مادر!» میدانم اگر بهخاطر آن چندرغاز پول نبود، عمراً راضی نمیشد من بروم شهر کار کنم. گاهی شک میکنم که مادر مرا بیشتر دوست دارد یا پول را! فقط بهخاطر پول است که با اینهمه دلشوره، به رفتن و کارکردن من رضایت داده است. شک ندارم که مادر، هم خدا را میخواهد و هم خرما را.
صدای بوق ماشین که بلند میشود، فوری لحاف را کنار میزنم. از جا بلند میشوم. در حیاط میدوم و خودم را خوابآلود به پشت در میرسانم. صدای خندههای عمو و سارا را پشت در میشنوم. زنعمو غُر میزند.
- آخه خیلی واجبه این وقت صبح؟
لت درِ چوبی را عقب میکشم. قابِ در پر میشود از لبخند: سارا، عمو و زنعمو.
سردم است. صبحها، هوای سرد شهریورماه آزاردهنده است.
صدای تقتقِ در بلند میشود. از فردا باید بروم توی اتاق بخوابم. چند لقمه نان و مربای هویج، دهانم میگذارم و بلند میشوم. مطمئنم الان سردار پشت در کشیک میدهد. فوری لباسها و کفشهایم را میپوشم و لباسهای کارم را برمیدارم و «یا علی مدد».
آفتاب از بالای کوهها و درختها، خودش را بهطرف آسمان میکشد. هنوز نسیم خنکی در جریان است. با سردار قدم تند میکنیم کنار جاده، زیر درخت بید. بچههای دیگر نیز یواشیواش از راه میرسند. تا مینیبوس برسد، همه جمع میشویم زیر درخت بید. همه دربارهٔ دیشب حرف میزنند. اسکندر میگوید: «میگن ضدانقلاب میخواد میاندوآب رو بگیره!»
احد دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: «غلط میکنه، نمیتونه، جرئتشو نداره!»
@koodak_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
📚کتاب آب و زنجیر
از مجموعه روزهای #جنگ /داستان ویژه #نوجوانان
🔺مجموعه #روزهای_جنگ یک مجموعه صمیمی و نوجوان پسند با #موضوعات_پیرامونی و جذاب #دفاع_مقدس است که به قلم نویسندگان برتر کشور پدید آمده است.
🔸 کتاب آب و زنجیر داستانی است درباره گروهی نوجوان که در #روزهای_جنگ، در مشکین شهر و در حاشیه دره خیاوچایی زندگی میکردند.
🔹نویسنده در این داستان حال و هوای نوجوانی به اسم فیاض را روایت میکند. فیاض اولین کسی است که از این محله عازم #جبهه میشود و همه اهل محل درباره او صحبت میکنند.
🔸گفتنی است این اثر با عنوان تابستان خیاوچایی در بخش رمان برگزیده نهمین جشنواره داستان انقلاب شده است.
✍نویسنده: حسین قربانزاده خیاوی
📖تعداد صفحات: ۲۸۴ صفحه
▪️ناشر: به نشر
💰قیمت: ۳۰،۰۰۰تومان
..............................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/1747735?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
🆔@koodak_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
✂️بخشی از کتاب آب و زنجیر
سبلان پیراهن سفید بلندش را تا سینه بالا کشیده و نیمتنهای سبز از زیر آن بیرون زده بود. اولین اوبههای عشایر روی تپههای مشرف به سبلان، جا خوش کرده بودند. عشایر از دشتهای مغان، گوسفندهای خسته و گرسنه را گلهگله از خیابانهای شهر عبور میدادند و اطراف «قینارجا» ساکن میشدند.
غلام لنگهٔ جوراب ارکیناز را از داخل توبره بیرون آورد. ساک آبی «سوغان»10 را باز کرد. تخممرغها را یکییکی داخل جوراب گذاشت. جوراب را سر چوبدستی گره زد و آرام فرو برد داخل آب که بین سنگهای قهوهای روشن و تیره بیامان غل میزد.
زودتر از آنکه خروس فرصت خواندن پیدا کند، از شهر بیرون زده بودند. «جیار» گفته بود:
«این هم آخرین امتحان خرداد! برعکس همهٔ درسها، در این درس نمرهٔ ما همیشه بیست است!»
سوغان گفته بود: «باور کن جیار، در این درس هم نمره نمیگیری!» غلام خندیده بود.
خیلی زود، تاریکی و سکوتِ خیاوچایی، جیار را در امتحان شجاعت هم تجدید کرده بود.
- دیوانه شدهایم به خدا! جاده را ول کردهایم و در این تاریکی دره، تنمان را به لرزه انداختهایم که چه؟
قبل از آنها، سه پیرمرد عشایر در حوض قینارجا بودند. به نوبت میایستادند جلوی آب که با فشار از لوله میریخت داخل حوض. گاه شانهٔ پیرمردها میچسبید به دهانهٔ لوله و چتری از آب دورِ سرشان باز میشد و فرو مینشست. آب داغ بود. آرامبخشِ استخوانِ پیرمردها؛ اما استخوان آنها، چنین گرمایی را تاب نداشت. سوغان با اشارهٔ غلام از حوض بیرون زد. در سرمای استخوانسوز کوهستان، خود را رساند به سرِ چشمهٔ جوشان. جوی آب داغ را ول داد در بستر رودخانه. با سنگ، آب سرد بیشتری را هدایت کرد طرف حوض. تن عریانش را نیش صبحگاهی کوهستان گزید و ریزریز تاول زد. برای تماشای قیافهٔ پیرمردها، تند از روی سنگی به روی سنگ دیگر جست و لرزان آمد پیش غلام و جیار. انتظار با فریاد یکی از پیرمردها به سر آمد.
- وای... پدرسوختهها!
آب یخ پسِ گردن پیرمرد شلاق زد و او را پراند وسط حوض. پیرمردها بَد و بیراه گفتند. سوغان گفت: «به ما چه؟ خدا فتیلهٔ سبلان را یکذره کشید پایین!»
@koodak_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
📚کتاب مرد قورباغهای
از مجموعه روزهای جنگ / داستان ویژه #نوجوانان
🔹این کتاب از کتابهای مجموعه روزهای جنگ است یک مجموعه صمیمی و نوجوان پسند با #موضوعات_پیرامونی و جذاب #دفاع_مقدس است که به قلم نویسندگان برتر کشور پدید آمده است.
🔸این کتابها نوجوان امروز را با حال و هوای جنگ و اتفاقات آن آشنا میکند و کمک میکند در قالب داستانی جذاب، روایتهایی از سختترین دوران ایران را برای نوجوانان تعریف میکند.
کتابهای این مجموعه داستان هایی جذاب و گیرا دارند و خواننده را تا انتها با خود همراه میکنند.
✍نویسنده: فرخنده حق شنو
📖تعداد صفحات: ۱۰۲ صفحه
▪️ناشر: به نشر
💰قیمت: ۱۲۰۰۰تومان
..............................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/1747445?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
🆔@koodak_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
✂️بخشی از کتاب مرد قورباغهای
نگاهی به عکس پدر انداخت و گفت: «کاش بهجای ادبیات، دودوتا چهارتا یاد میگرفتم.»
منظورش را میفهمیدم. چندین بار گفته بود: «تا درس بود، درس، بعد ازدواج، بعد هم بهخاطر خوبیهای پدرت که نگذاشت آب توی دلم تکان بخورد، از حسابوکتاب و اقتصاد هیچچیز نفهمیدم.»
آلما هر روز ساکت و ساکتتر میشد. به فکر فرو میرفت و حرف نمیزد. معلوم نبود به چه چیزی فکر میکند. گاهی به تلفنهایی مشکوک جواب میداد و توجه مرا که میدید، حرفش را زود قطع میکرد. مریض شده بود و مرتب دارو میخورد. از بیرون که میآمد، غذا را آماده میکرد و سر سفره منتظرم مینشست. کنارش مینشستم، لبخندی شاید از سر اجبار، روی لبش مینشست و سکوت میکرد. میپرسیدم: «چی شد؟»
میگفت: «هیچی!»
به کاری که خانم دکتر میتوانست برایم پیدا کرده باشد، فکر میکردم. حدس میزدم شاید برای جوابدادن به تلفن یا منشیگری، مرا خواسته است که اگر اینطور بود، در هیچکدام تجربه نداشتم. خودش میدانست. مرا خوب میشناخت. از کودکی پزشکم بود. حالا چند سالی بود که مرتب میگفت دیگر به پزشک بزرگسال مراجعه کنم و من توجه نمیکردم. او پدر را خوب میشناخت. پدر خودش مرا میبرد مطب او.
راضیکردن آلما کار سختی بود. زیر بار حرفهایم نمیرفت. هرچه زبان داشتم، برایش ریختم و دست آخر هم گفتم: «اگر شما رضایت ندین، امکان نداره کار کنم.»
آلما که دیگر کلافه شده بود، گفت: «پس با هم بریم.»
@koodak_shop