eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
386 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب که داشتم موضعم را توضیح می‌دادم، ژیل با تعجب نگاهم می‌کرد. بعد با لحنی آرام گفت: «نگران نباش. این حقوق نیست. فقط فکر می‌کنم باید این پولو بابت همین اطلاعاتی که تا اینجا بهمون گفتی، بگیری. ببین، من می‌دونم پول لازم داری.» پاکت را از دستش گرفتم. آن شب که به خانه که برگشتم، حکیم در را باز کرد. خیره شدم توی چشم‌هایش و گفتم: «برادر، به خاطر کاری که کردم متاسفم. پولو من برداشتم ولی الان واقعا پشیمونم. از ته دل توبه کرده‌ام. دعا کردم که [به دل تو و بقیه برادرا بندازه که] منو ببخشید.» احساس خیلی بدی داشتم. حکیم کارهای وحشتناکی کرده بود، حتی دربارۀ کشتن من صحبت کرده بود. اما در هر حال هنوز برادرم بود و از اینکه مجبور بودم به او دروغ بگویم حالم به هم می‌خورد. از این متنفر بودم که باید جاسوسی او را بکنم. اما هیچ گزینۀ دیگری نداشتم. ادامه دادم: «به خاطر کاری که کردم روی دیدنتون رو ندارم. پولو از جا جور می‌کنم برمی‌گردونم. فقط یه چند روز به من فرصت بده. الان فقط می‌خوام برگردم سمت خدا.» حکیم یک دقیقه همینطور زل زده بود به من. مشخص بود که دارد عمیقا فکر می‌کند. گمانم چیزی به دهنش آمد که بگوید، اما بدون اینکه حرفی بزند چرخید و رفت داخل خانه و درب را پشت سرش باز گذاشت. موقعی که پشت سرش رفتم داخل، فهمیدم که بخشیده شدم. اینکه حکیم قانع شده بود یا نه مسئلۀ دیگری بود، اما اهمیتی نداشت. او کار دیگری نمی‌توانست بکند. او خیلی بیشتر از من با شریعت اسلام آشنا بود و می‌دانست وقتی ‌گفتم می‌خواهم به سمت خدا برگردم حق چون و چرا ندارد و نمی‌تواند دربارۀ نیت من مشغول حدس و گمان شود. وقتی می‌گفتم توبه کرده‌ام، راهی نداشت جز اینکه حرفم را قبول کند. در هر حال اگر هم دروغ گفته بودم و بار دیگر خطایی می‌کردم، آن موقع هم می‌توانست مرا بکشد! یک هفته بعد دوباره با ژیل قرار گذاشتم. به همان شماره‌ای که داده بود زنگ زدم و پیغام گذاشتم. بعد خودش زنگ زد و محل قرار را مشخص کرد. همان برنامۀ دفعۀ اول را تکرار کردیم: به مدت تقریبا نیم ساعت در فاصلۀ 30 متری‌اش در خیابان‌ها راه رفتم و دوباره هر چندصد متر یکبار همان چهره‌هایی که چند دقیقه قبل دیده بودم را مجددا می‌دیدم. و باز هم مثل دفعۀ اول دست آخر رسیدیم به هتلی در نزدیکی میدان غُژی، البته آن هتل قبلی نه. و این بار نفر سومی هم در اتاق نبود. وقتی نشستیم به ژیل گفتم می‌دانم که آدم‌هایش داشتند تعقیبم می‌کردند. با خنده جواب داد: «مسخره نباش!» دنبالۀ بحث را نگرفتم اما مطمئن بودم که حرفم درست است. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530