eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
408 ویدیو
62 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷من زنده ام🌷 بعد از اینکه حالش بهتر و کمی روبه راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود، دیگر از بیمارستان جدا نشد. بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان می گذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد می شدیم برایش دست تکان می دادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هرکس می خواهد می تواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد. رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با همه کشتی می گرفت. استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل( نهم دبیرستان) وارد رشته ی ادبیات شد. با هر نوع شعری آشنا بود. شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش، بند تنبونی و نوحه. صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود. همه نوغ شعری می خواند . با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند. در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلا چشم هاش حس و حال خاصی داشت. در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شب های دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر کرده بود، مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیدا کلافه شده بود میکروفن بیکار یک گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی می خواند: ابن سعد لیئم افتاد تو حلیم یزید آمد درش آورد نشاندش رو گلیم... مردم هم گرم و محکم به سینه می زدند و با او هم صدا شده بودند. هیچکس متوجه نشد رحمان شعر این ملودی سوزناک را فی البداهه از خودش ساخته. تا مداح بیاید کلی مجلس را گرم کرده بود ولی آقا که متوجه نوحه ی پرت و پلای رحمان شد، به خاطر این مجلس گرمی و این نوع نوحه سرایی به شدت با او برخورد کرد. سال بعد، پس از تلخی هایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه عوض شد عبدالله همکلاسی و دوست کریم داماد خانواده ی ما شد. تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودند حس نمی کردم عبدالله برادرم نیست; چون همیشه با ما زندگی می کرد و در غم و شادی هایمان شریک بود. فضای پر شور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و در هم رفته ی خانواده را باز کند. اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم; من و احمد و علی هر روز از راه مدرسه به منزل خواهرم می رفتیم و فاطمه با بیسکویت و چای شیرین مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را می تکاند. آقا برای حمید که دوسالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها بچهایشان را در ننو می گذاشتند و خانواده ها آنقدر پرجمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن بچه هایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند; تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمی ماند. به محض اینکه بچه نوپا می شد و راه می رفت دیگه نیازی به دایه نداشت.آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود; کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازی ها قرار داشت. یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهار نفری میمهان آبجی فاطمه شویم. روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم. برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم. کالسکه را نوبتی می راندیم. بعضی وقت ها دنده چهار میزدیم. و یادمان می رفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد کالسکه را می راند; چند تا از بچه های نخلستان، پا برهنه ، با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک می خوردیم و هم کتک می زدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود. ادامه دارد... 👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب خیلی از برخورد یاسین خوشم آمد. هر کس فشنگی به دست بگیرد برای اینکه مطمئن شود فشنگ اصلی است یا نه باید به شماره‌ای که روی پوستۀ آن درج شده نگاه کند. اما یاسین بدون اینکه به آن نگاه کند فهمید فشنگ واقعی است. از همینجا فهمیدم یاسین، حرفه‌ای است. از همان وقت که در مغرب حشیش می‌فروختم، فرق حرفه‌ای‌ها با آدم‌های دست‌ چندم را خوب یاد گرفته بودم. دستکم صد جور مختلف حشیش داریم. اما حرفه‌ای‌ها نوع حشیش را صرفا با نگاه کردن، حتی بدون اینکه به آن دست بزنند، تشخیص می‌دادند. به صورت غریزی کیفیت ماده را متوجه می‌شدند، می‌فهمیدند از آن انواعِ خوب است یا نه. اما آماتورها قبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزنند اول مواد را برمی‌داشتند و در دستشان می‌چرخاندند. حشیش را نصف، و آن را بو می‌کردند. در آن لحظه که یاسین آنطور برخورد کرد، یک چیز دیگر را هم فهمیدم. شاید این را قبلا هم حس کرده بودم ولی در واقع خیلی به آن توجه نمی‌کردم. فهمیدم امین و یاسین اهل فعالیت جدی‌اند، و این یک کار جدی است. امین و یاسین با جوان‌هایی که در مغرب دیده بودم و سعی می‌کردند با پرحرفی دربارۀ تفنگ و جهاد و قولِ پیوستن به نبرد بوسنی ثابت کنند برای خودشان کسی هستند، فرق داشتند. امین و یاسین «اصلی» بودند. همۀ اینها را در یک لحظۀ کوتاه درک کردم، مثل نوری که یک لحظه بدرخشد و برود. دو روز بعد با لوران تماس گرفتم و برای همان شب قرار گذاشتیم. یاسین پاکتی پر از پول تحویلم داد. حتی درب پاکت را هم باز نکردم تا چه برسد به اینکه بخواهم پول‌ها را بشمارم. مطمئن بودم پول، کامل است. به او گفتم قرارمان کجاست، بعد از خانه زدم بیرون و پیاده به سمت محل قرار راه افتادم. چند دقیقه‌‌ای در آنجا، تقریبا در تاریکی مطلق ایستادم. به محض اینکه لوران رسید سریع سوار ماشینش شدم. چند صد متری رفتیم و بعد در جایی بسیار خلوت توقف کردیم. پولی که سهم خودم بود را از پاکت برداشته بودم، بقیه را تحویل لوران دادم. پول‌ها را شمرد، وقتی مطمئن شد رقم درست است گفت نگاهی به پایین صندلی‌ام بیندازم. یک ساک آنجا بود. برش داشتم و درش را باز کردم. تا آن شب هیچ وقت چیزی شبیه این ندیده بودم. موقعی که پیش ادوارد بودیم همیشه یک مشت فشنگ بیشتر نداشتیم. چون بارها و بارها از همان پوکه‌ها گلولۀ جدید می‌ساختیم. اما الان روبرویم هزاران فشنگ بود. اینها خیلی بیشتر از آن چیزی بود که قبلا پیش ادوارد استفاده کرده بودم. فقط چراغ داخل ماشین روشن بود، اما پوستۀ فشنگ‌ها برق می‌زد. صحنۀ هیجان‌انگیزی بود. نیازی نبود فشنگ‌ها را بشمارم. به لوران اعتماد داشتم. نه به این خاطر که او را آدم خوبی می‌دانستم، به این خاطر که مطمئن بودم که نمی‌خواهد از من دله‌دزدی کند. او می‌دانست که من می‌توانم در آینده معامله‌های شیرینی برایش جور کنم. ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530