eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
398 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب یک روز بعد از پایان عملیات هواپیماربایی نشسته بودیم وشام می‌خوردیم. بقیه همه خوشحال بودند. دعا می‌کردند بتوانند پا جای پای این «مجاهدین» شجاع بگذارند: «خدایا، به ما همان قدرتی را ببخش که آن برادران داشتند، خدایا به ما هم مثل آنها شهادت را ارزانی کن.» بعد حرفی زدند که برایم خارق‌العاده بود. گفتند هواپیمارباها نمرده‌اند، زنده‌اند، در بهشت، در آغوش حوری‌هایی که به عنوان پاداش شهادت به آنها داده شده‌اند. تا آن موقع چنین حرفی نشنیده بودن، و نمی‌توانستم باور کنم. آن موقع چیز زیادی از قرآن نمی‌دانستم. فقط چیزهایی را از قرآن بلد بودم که در کودکی در مدرسه یادگرفته بودم و چیزهایی که برادرم حکیم در مغرب یادم داده بودم. اما به نظرم بی‌معنی بود که خدا به کسانی که آدم‌های بی‌گناه را کشته‌اند چنین پاداشی بدهد. فردای آن روز، همه چیز از آن هم بدتر شد. امین و یاسین یک کاست صوتی آوردند. همه کنار هم در اتاق نشیمن به آن گوش دادیم. کاست در داخل هواپیما ضبط شده بود، بیش از دو ساعت ادامه داشت. می‌توانستیم همه چیز را بشنویم. صدای مذاکره‌کننده‌ها را می‌شنیدیم که از هواپیمارباها می‌خواستند هواپیما را به سمت دروازه [باند] ببرند. هواپیمارباها هم زیر بار نمی‌رفتند و تهدید می‌کردند تعداد بیشتری از مسافرها را خواهند کشت. شنیدیم که هواپیمارباها دربارۀ سوخت هواپیما صحبت می‌کنند. مدتی بعد، صدای جیغ و فریاد وحشت‌زدۀ مسافرها بلند شد. هواپیمارباها هم با صدای بلند دربارۀ مجاهدین صحبت می‌کردند و می‌گفتند به طاغوت فرانسه تصویری از نبرد مجاهدین در جبهۀ الجزایر را نشان خواهند داد. «الله اکبر، الله اکبر.» و بعد، تات، تات، تاتِ شلیک. وحشتناک بود. همۀ چیزهایی که در کاست ضبط شده بود وحشتناک بودند. فقط آن حالت وحشت‌زده‌ای که قاعدتا مسافرها در آن مدت تحمل کرده بودند را تصور می‌کردم. حتما فکر می‌کردند که داخل این هواپیما کشته خواهند شد. اما از نظر من، وحشتناک‌تر این بود که ما این کاست را داشتیم! هیچ کس دیگری این کاست را نداشت. این کاست در هیچ کدام از شبکه‌های تلویزیونی یا رادیویی یا جای دیگری پخش نشده بود. معلوم بود یکی از اعضای جماعت اسلامی، این کاست را در جایی در فرودگاه الجزایر یا شاید هم در فرودگاه مارسی با دستگاه بی‌سیم ضبط کرده است، یک نفر که با هواپیمارباها همکاری داشته، کسی که امین و یاسین را می‌شناخته. آن روز، اولین بار بود که حس کردم تا چه حد به همۀ این جریان وحشتناک نزدیکم. می‌دانم که پیشتر هم می‌توانستم همین برآورد را داشته باشم، ولی ترجیح داده بودم تا این کار را نکنم. برای یاسین مسلسل می‌خریدم چون هیجان‌انگیز بود و پول هم لازم داشتم. غالبا سعی می‌کردم خیال کنم که این سلاح‌ها به بوسنی یا چچن می‌رود، و از آنها در جنگ‌های مشروع علیه دشمنان اسلام استفاده خواهد شد. اما طبیعتا و در حقیقت می‌دانستم که اکثر این سلاح‌ها و مهمات به الجزایر ارسال می‌شود. اما این هم در ابتدا اذیتم نمی‌کرد. اما هرچه بیشتر مطالعه می‌کردم و هرچه جماعت اسلامی بدرفتارتر [و خشن‌تر و آدم‌کش‌تر] می‌شد، احساسات من هم تغییر می‌کرد. الان دیگر همه چیز [در نگاه من] تغییر کرده بود. از دید من مسافرهای هواپیما، «واقعی» بودند، یک سری مهاجر عرب که در اروپا زندگی می‌کردند، عاشق خانواده‌شان و کشورشان بودند و تصمیم گرفته بودند تعطیلات را در کشور خودشان بگذرانند. اما جماعت اسلامی تلاش کرده بود همۀ آنها را بکشد. این مسئله از نظر من خیلی هولناک بود. و وقتی به آن نوار کاست گوش دادم فهمیدم من هم با تمامی آنچه اتفاق افتاده مرتبط بوده‌ام. درست است که من ماشه را فشار نداده بودم، ولی ممکن است آن تفنگ‌ها و فشنگ‌ها همان‌های بوده باشد که من خریده‌ام. پس من هم قاتل بودم، درست مثل آنها. تا الان به نوعی داشتم هم از توبره می‌خوردم هم از آخور، از طرفی از ژیل پول می‌گرفتم و از طرفی هم سهم خودم را از معامله‌هایی که با لوران می‌کردم برمی‌داشتم. اما از آن لحظه تصمیم گرفتم با تمام توانم با جماعت اسلامی مسلح بجنگم. این آدم‌کشی‌ها اشتباه بود. این را به عنوان یک انسان، و یک مسلمان، درک می‌کردم. من، فارغ از اینکه به مسجد می‌رفتم یا نه، فارغ از اینکه 5 بار در روز نماز می‌خواندم یا نه، مسلمان بودم و به خدا ایمان داشتم. این وحشی‌گری‌ها، این کشتار فجیع بی‌گناه‌ها، اینها هیچ ارتباطی به اسلامی که من می‌شناختم نداشت. دیگر نمی‌توانستم خودم را به نفهمیدن بزنم و بی‌خیال شوم. حالا دیگر همه چیز تغییر کرده بود. ................... «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd5